قاصد فراموشی

نویسنده: محدثه جوادی/ دانشجوی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران

نی مشکی رنگ را تا ته در نوشیدنی فرو کرده بودم و هم می‌زدم. گهگداری مقداری از نوشیدنی به انگشت اشاره‌ام می‌خورد. با کلافگی آن را به سینه‌ی دستم می‌مالیدم و پاک می‌کردم.

سرمای آخرین روزهای بهمن‌ماه طوری به جانم نیش می‌زد که گویی تکه‌ای از شاخه‌ی پیچکی خشک‌شده بودم، پیچیده به دست‌و‌پای صندلی‌های لهستانی.

او حرف می‌زد و من فکر می‌کردم. آخر سر هم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که به آن نوشیدنی لب نزنم. مزه‌‌اش مزه‌ی پاییز بود و رهایی. مزه‌ی روزهایی که خودمان را در میز و صندلی کنار پنجره حبس می‌کردیم و از آرزوهایمان فیلمی بلند می‌ساختیم، اکرانش می‌کردیم و بعد هم مثل بازیگری قهار، سعی می‌کردیم نقش‌مان را فراموش کنیم!

اولین جرعه‌ی نوشیدنی، مثل اولین ردپاهای آب بر روی ترک‌های بستر زاینده‌رود بود، گلویم را تر می‌کردند و پایین‌ می‌رفتند.

احساس گناه می‌کردم که ناراحتی و بی‌حوصلگی‌ام با یک جرعه نوشیدنی ناقابل از بین رفته بود. انتظار نداشتم که به همین راحتی بتوانم غصه‌هایم را قورت بدهم.

گفت: «گوشت با منه؟»

گفتم: «کاش مثل اون فیلمه، هر روزی که بیدار می‌شدم حافظه‌ام پاک پاک می‌شد.»

گفت: «یعنی اگر حافظه‌ات پاک بشه، اون خط و خطوط زیر چشمت هم از بین می‌ره؟»

گفتم: «نمی‌دونم! اما نیاز دارم همه چیز رو برای مدتی فراموش کنم.»

گفت: «مثل دیشب که هفت عصر رفتی تو رختخواب و ده صبح روز بعد بدون اینکه بدون کی هستی و کجایی، زدی بیرون؟»

دنبال جوابی می‌گشتم که از سر میز بلند شد، دستمالی برداشت، بافت کوتاه نوک‌مدادی رنگش را کمی پایین کشید، شال‌اش را مرتب کرد و گفت: «ولی من می‌گم دارو هم اگر زیاد بشه خودش درده!» و رفت سراغ سرویس بهداشتی انتهای کافه.

__

آدم از یک جایی به بعد دیگر یادگاری‌ها را نگه نمی‌دارد.

سخت‌ترین قسمت زندگی‌ام دور ریختن یادگاری‌ها بود. من شاهکار جمع‌ کردن خاطرات بودم. از قاشق چای‌خوری کوچکی که چای‌شیرین صبحانه‌ام در پنج‌سالگی را با آن هم می‌زدم، تا مسقطی‌های دو سال پیش.

اصلا همین مسقطی‌ دو سال پیش بود که چشم‌ مرا به عمق فاجعه باز کرد. یک شب وقتی بی‌حوصلگی و بی‌خوابی بدجور به جانم افتاده بود، به سراغ کمد وسیله‌هایم رفتم. هرچیزی را که بیرون می‌کشیدم چندسال به عقب پرت می‌شدم.

از ده سال قبل می‌رفتم به پنج‌سال بعدش و از پنج سال بعدش می‌رفتم به دو سال بعدترش! همه چیز به همان کمد محدود می‌شد. وقتی در آن را می‌بستم حافظه‌ام پاک پاک می‌شد. دیگر هیچ­کدام از آن خاطرات برایم پررنگ نبود. آن شب هم داشتم چیزهایی را زیر و رو می‌کردم که مدت‌ها بود از حضورشان بی‌خبر بودم.

تیر خلاص یک بسته مسقطی بود! بازش که کردم متوجه شدم دوتا مسقطی با تزیین زرشک هنوز آنجا باقی مانده است. شاید اگر پای زرشک را به آن شیرینی خوش­طعم باز نمی‌کردند، هیچوقت آنقدر تنها و مهجور نمی‌ماند.

رنگ مسقطی‌ها به سیاهی می‌زد و هیچ عطر و بویی نداشتند. زرشک‌ها هم مثل ساچمه‌های تفنگ شده بودند؛ سفت و تیره.

خنده‌ام گرفت. پرت شدم به دو سال قبلش. روی یکی از نیمکت‌های دانشکده نشسته بودیم. «پ» تازه از سفر کاری‌اش به شیراز برگشته بود و برایم سوغاتی یک بسته مسقطی آورده بود. خوب می‌دانست که علاج خستگی‌های من یک لیوان چای داغ داغ است. یک لیوان چای و چیز شیرینی که نقش قند را برایم بازی کند.

عصرهای بعد از آن روز، وقتی از دانشگاه برمی‌گشتم خستگی‌ام را با یک لیوان چای و مسقطی در می‌کردم. طعمش با تمام مسقطی‌هایی که قبل از آن خورده بودم فرق می‌کرد. «پ» خودش شیرازی بود و خوب می‌دانست باید از کجا سوغاتی بخرد.

چندماه بعد از آن دیگر «پ» را ندیدم. دیگر یادش نیفتادم. درست تا همان لحظه که جعبه مسقطی را از کمد بیرون کشیدم!

این یک واقعیت هولناک بود. مثل این بود که به طمع داشتن و فراموش نکردن یک آدم آن را مومیایی کنی و در گوشه‌ای از اتاقت نگه داری. دیگر مطمئن شده بودم که اگر بخواهم به این رفتار ادامه بدهم، روزی می‌رسد که مابین کمدگردی‌ها به جسد مورد نظر برسم!

جعبه را دور انداختم. دست گرداندم و هرچیزی را که در این سال‌ها برای خودم به یادگاری تبدیل کرده بودم را دور ریختم.

آسوده شده بودم. انگار به یادآوردن، بی‌آنکه بدانم، به روحم فشار می‌آورد. انگار تمام آن خاطرات محبوس در کمد، بعد از بیرون آمدن تبدیل به روحی سرگردان می‌شدند و فضای خانه را تسخیر می‌کردند.

روح سرگردان مسقطی‌ها تا همین امروز هم در خانه باقی مانده است. روح‌های سرگردان زیادی در خانه می‌چرخیدند و من هربار از خودم می‌پرسیدم که این چه تمایل بیمارگونه‌ای است که نمی‌گذاریم زندگی روند طبیعی خودش را طی کند؟ چرا نمی‌گذاریم بعضی چیزها فراموش شوند؟ چرا دل‌مان می‌خواهد همیشه نقطه‌ی اتصالی به گذشته وجود داشته باشد؟

هربار می‌پرسیدم و هربار هم جوابی برایشان پیدا نمی‌کردم.

وقتی همه چیز را دور ریختم و به دست فراموشی سپردم، احساس فقدان عجیبی را تجربه کردم. مثل کسی که چیز باارزشی را مدت‌ها از یاد برده است و بعد پیدایش می‌کند اما به طور ناگهانی از دستش می‌دهد.

مثل زن بارداری که درست زمانی متوجه وجود نطفه‌ای در رحمش می‌شود که آن را از دست داده است!

__

دست بردم سمت کیفم و بین گلستان و حافظ­نامه، دنبال خودکارم گشتم. وقتی پیدایش کردم روی یک تکه دستمال کاغذی بیتی از سعدی نوشتم و آن را وسط میز به حال خودش رها کردم. نگاه خریدارانه‌ای به دست‌خطم انداختم که او از راه رسید و سرجایش نشست. دستمال را برداشت، نگاهش کرد و بعد تا کرد و دست برد سمت کیفش.

گفتم: «چی کار می‌کنی؟»

گفت: «خیلی قشنگ نوشتی. می‌خوام به یاد امروز نگهش دارم.»

نفس عمیقی کشیدم. چیزی شبیه به یک آه بلند. او داشت با دست خودش روح سرگردان تازه‌ای را به خانه می‌برد. روحی که قرار بود روزها یا حتی سال‌های زیادی را پشت در کمد به انتظار بنشیند. دری که روزی بالاخره باز می‌شد و همه‌ی این لحظات را دوباره زنده می‌کرد. و او بی­آنکه بداند رشته‌ی حال را به آینده پیوند داد.