قیصر
فرمان بده که ببوسم نگاهت را
سیب، از سکوتِ تو در موعدِ الست
میپوسد و تو هنوز آدمی ، آدم!
امن است چشم و نگاهت
چیزی درونِ تو یک وعده تا طوفان
شرحی برای تو یک قطره از دریا.
باغ و بلور و وسوسه چیست؟
زادن به شرطِ مُردن نیست؟
هی پُرسش از تو و فردا،
هی بیجواب دویدن لبِ دریا
این تشنگیست،نیست؟!
قیصر شدن برای تو زود است
فرمان بده که بنوشم خماری را
این شوکران ، تبِ دنیا نخواهد دید
از من که مرگِ مدامم،
از من که خیلِ سرابم،
از من که قیصرِ در خون تپیدهی شعرم؛
از من بخواه تا که بمیرم.
زادن چه فلسفهها میدهد ما را؟
ما میدویم و به پایان نمیرسیم؟
آغازِ قصهی ما،
یک مثنوی پُرِ تابوت و تنهاییست
پایان کجاست؟!
پایان همین نفسِ کُندِ طولانیست.
یاغی نباش!دشنه را بنداز
از مردهای شهرِ کبود،
یک عده بیلب و بیشعر،
یک عده کانفورمیست،
یک عده ترس به جا ماندهست.
تو دشنهات قلمِ خونفشان باشد،
تو دفترت لبِ دریا!
با واژههای سکوتت،
تطهیر کن لبِ حوا را
آن سیب، سیبِ سعادت...
آن نه، به هرچه ،بهشتی که ارزان است...
قیصر شدی که بگویی خرابی باز؟
مستی، تو هبوطی، سقوطی باز؟
یک خنجر از غلاف تا پُشتت...
یک دشنه تا لبِ فریادهایِ با حسرت...
یک جو صداقت و جان را به قربانت...
قیصر ،ببین:
یَلِ میدان تفنگ را کُشتهست،
شمشیر و تیزی و قداره را کشتهست،
او هست تا که نمیرد صدایِ آزادی،
او هست تا که نپوسد گلویِ خونینم،
قیصر !ببین:
قلمم دشنهای تیز است،
تا هست، رویِ گردنِ پتیارهها گیر است.
حالا تویی و فرمانِ لبهایت
فرمان بده !که بنوشم صدایت را
از من نگیر،
از من نگیر فرصتِ طاغی شدن وَ ماندن را...
قیصر! بمان
و بنوشان به آدمها
یک جرعه از مِیِ آزادی من را
نویسنده: سیاوش سیاهی
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه چیز تقصیر باد است
مطلبی دیگر از این انتشارات
«راه را که بست؟! مرگ»
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاییز فراموشی