مَثَلِ جام و پارسایان
نویسنده: امیررضا بیدار 97 پزشکی
عاشق آب است. مینشیند لب دریا؛ برِ معشوق. حواسش جمع است؛ مبادا که قطرهای از آن کم شود. عشقشان ابدی است؛ مگر مرگ جدایشان کند. سرآخر اما تشنهلب، در آغوش دریا جان میدهد. این است افسانهی عشق بوتیمار. او که سلطان غم است، مالک الحزین!
زانو ها را بغل کرده بود. لام تا کام حرف نمیزد. صم بکم. انگار زبانش را کشیده باشند. کام میگرفت؛ عمیق. دودش را نگه میداشت. خوب که در ریهها هم میخورد، با یک نفس بیرون میداد. زیر چشمی مرا نگاه میکرد. با خودش کلنجار میرفت که چیزی بگوید. اولین بار بود اینجور دستپاچه میدیدمش. از آن تعارفیهاش نبود. حرفش را میزد؛ صاف و پوستکنده. این بار اما چیزی نمیگفت. باید کاری میکردم. وگرنه خودش را میخورد و تمام میکرد. حواله شدم به جانش که چهت شده. تا اینجا آمدهایم که یک گوشه بنشینی و سیگار با سیگار روشن کنی؟ شاکی بودم. برای همین داد میزدم. این ها را گفتم و رو برگرداندم. دست گذاشت روی شانهام. «منو ببین!»
نگاهش نکردم. نباید ساده میگرفتم. بی توجهی کلافهام میکرد. شل میگرفتم عادتش میشد. او هم که خدای در رفتن.
صدای فندک خورد به گوشم. زیر چشمی نگاه کردم؛ سیگار بعدی را آتش میزد. «باید تمومش کنیم.»
«هه هه هه... خیلی با نمک بود. خندیدم»
سرد گفت: «حرفم جدی بود»
سر برگرداندم. چشمهایم اگر امکانش را میداشتند از حدقه بیرون میزدند. زبانم قفل شده بود. انگار که با زنجیر بسته باشندش و نگذراند تکان بخورد. «چی؟!»
این تمام حرفی بود که دهانم موفق شد از خود بیرون بدهد. بهتم زده بود؛ چه شد یکهو! خیره مانده بودم به صورتش؛ لبهایش تکان میخورد. داشت چیزی میگفت. صدای گنگش در گوشم میپیچید. «هیسس!»
میخواستم ساکت شود و چیزی نگوید. سر برگرداندم. رفتم برای خودم. قلبم تند میزد. نفس نفس میزدم. بغضی چسبیده بود بیخ گلویم. چشمهایم پر شده بود؛ تار میدیدم. رد گرمی روی گونه ام حس کردم؛ لعنتی! نباید گریه میکردم. یک قطره از چشمم در رفت. بقیه قطره ها هم زنجیر وار به دنبالش. افتادم به فینفین. «داری گریه میکنی لیلی؟»
«نه! راحتم بذار»
«آخه چرا گریه می...»
«گفتم راحتم بذار!»
از جا بلند شد. داشت میرفت سمت دیگر کوه «میرم چندتا چوب بیارم واسه آتیش»
مغزم شروع کرده بود به نشخوار کردن. تک تک هجاهای آن جمله در ذهنم تکرار میشد. داشت دیوانهام میکرد.
باید میافتادم تو خط انکار... خودم را میزدم به آن راه... انگار که اصلا همچو دیالوگی رد و بدل نشده... اشکهایم را پاک میکردم و میرفتم کمکش در جمع کردن چوب... طوری هم رفتار میکردم که انگارنهانگار اتفاقی افتاده... بله!... خودش است؛ زنده باد زندگی کبکی!... سر را فرو میکنی تو برف و خلاص! چه بهتر از این؟... بدون درد... بدون دغدغه! اما نمیشد!... نه خیر! از آنهاش نبودم... تا ته یک قصه را در نمیآوردم ول کن نبودم... مثل پوست کنار ناخن... باید آنقدر کشش میدادم تا خون راه بیفتد... گذشته از این، مگر دست من بود؟... مگر من پیشنهاد داده بودم که تمامش کنیم؟... آشی بود که مبین برای هر دویمان پخته بود.
از آن اهل فلسفههاش بود. مبین را میگویم. یک جمله میخواند و میرفت تو فکر. غرق میشد. به حدی هم فرو میرفت که نمیشد نجاتش داد. وقت هایی که میزد تو فاز فلسفه خون به جگر میشدم. انگار کسی چنگالی برداشته باشد و آن را در قلبم فرو کند. یکبار گرفتمش به نصحیت. که آخر یواشتر پسر جان! زندگی را اینقدر سفت نگیر. دو روزی هستیم و میرویم. طوری هم میرویم که اثری از ما نمیماند. گوشش اما بدهکار نبود. کاریش هم نمیشد کرد. جز اینکه هر وقت زد تو فاز فلسفه، این فاز را از سرش بپرانم.
مثلا یکبار داشت در مورد نسبی بودن چیزها حرف میزد. میگفت هیچ چیز مطلق نیست؛ حتی همین جملهی من. میگفت این حرف شامل حال فلاسفه هم میشود. حتی آن تاجدار هایشان که پیشوای مردم میشوند. «اینا که درستیِ مطلق نیستن. یه تیکه از حق پیش هر کدومشونه. سر آخر هم هیچ کدومشون به تنهایی کامل نیسـ ...»
پریدم وسط حرفش. یکهو داد زدم: «خرمالو!»
میوهی مورد علاقهمان بود. با هم قرار گذاشته بودیم که هر جا، اولین خرمالوی سال را دیدیم، همانجا بنشینیم و بخوریم.
مبین گفت: «کو؟ کجاس؟»
به مردی که تازه از کنارمان رد شده بود اشاره کردم. رفت پیش. بعد از کمی صحبت، با دو خرمالو برگشت. داستان را گفته بود. او هم این دو خرمالو را گذاشته بود کف دستش؛ رایگان! با رنگ نارنجی مایل به قرمز و پوست براق؛ کاملا نرم بودند و رسیده. نشستیم روی نیمکت. شروع کردیم به خوردن.
با این کارها فاز را از سرش میپراندم. که لااقل وقتی با من است، فکرش جای دیگر نباشد. البته آدم خشکی نبود. خیلی هم حساس بود. برایم نامه مینوشت. بله؛ نامه! میگفت اینطور بهتر است. حست را بهتر میتوانی بیان کنی. ماندگارتر هم است؛ خدا بدهد برکت!
از من هم میخواست که برایش نامه بنویسم. سختم بود! بهش اعتراض کردم. که تو نوشتن میدانی. بلدی چه بنویسی و چگونه. ولی من چه؟ هیچ! نمیتوانم بابا جان!
«خب هر چی میتونی بنویس. فوقش بد میشه که فدای سرت.»
پیشنهاد بهتری داشتم. «به من نوشتن یاد بده!»
جا خورد. خیره نگاهم میکرد. دست کرد تو موها و سر را خاراند. «باشه. ولی آخه...»
«ولی نداره. یادم بده!»
داخل پارک لاله بودیم؛ نشسته پشت میز بتنی. همانجا دفترچه یادداشتش را درآورد. یک ورق کَند. یک خودکار گذاشت رویش و داد به من. شروع کرد به درس دادن. اول گفت شگرد خاصی ندارد. برای همین چیز خاصی برای یاددادن مد نظرش نیست. گفت هر چه بیشتر بنویسی، دستت راه میافتد و بهتر میشوی. ولی این را یادت باشد که هر چه درونت میگذرد خالی کن روی کاغذ. خودت را سانسور نکن. همهی احساست را بنویس. محدودش نکن. بگذار جاری شود. بقیه را بسپار به غریزهات. خودش کار را پیش میبرد.
سری تکان دادم که یعنی گرفتم چه شد. که منتظر باش. حالاست که یک شاهکار تاریخی متولد شود!
«خب. در مورد چی میخوای بنویسی؟»
کمی فکر کردم. چیزی به ذهنم نمیرسید. باید دنبالش میگشتم. چشم گرداندم؛ کف پارک از برگهای قرمز و نارنجی فرش شده بود. «پاییز! در مورد پاییز مینویسم.»
قبل از اینکه چیزی بنویسم پرسیدم: « میشه بگی دقیقا باید چیکار کنم؟»
«تو شروع کن. میگم.»
بالای صفحه نوشتم «پاییز». یک خط آمدم پایین. خواستم جملهای بنویسم که دستِ من و خودکار را با هم گرفت. برد سمت «پاییز». روی الفش یک کلاهک گذاشت؛ شد «پآییز»
با نگاه ازش پرسیدم که ها؟!... چه شد؟... چرا این کار را کردی؟
«هوا سرده. براش یه کلاه گذاشتم که سرما نخوره.»
خندیدم. گفتم که برای امروز بس است. حجت را تمام کردی پسرجان! یاددادنی ها را یاد دادی. «ادامهی کلاس بمونه برای بعد. بیا یه کار دیگه بکنیم.»
از جا بلند شدم. رفتم بین برگها. یک زردِ درشت را سوا کردم. گرفتم جلوی صورتم. دست تکان دادم؛ که بیا. نقشه را فهمید. از جا بلند شد و دوربین را درآورد. آنقدر اینور آنور کرد تا یک زاویه خوب پیدا کرد. چیلیک؛ فلاش دوربین چشمک زد.
عکاسی را دوست داشت. از من خیلی عکس میگرفت؛ موقعهایی که حواسم نبود بیشتر. میگفت آدمها وقتی حواسشان نیست قشنگترند. وقتی خودشان را کنترل نمیکنند. آنوقت خودشان هستند؛ خود واقعیشان. بدون نقاب! هر چه درونشان است بیرون میریزد. و این درونشان است که زیباست؛ با تمام نقص هایش.
وقتش بود که فیوز شوم؛ و فازش را بپرانم. تا آمدم بجنبم، خودش دست به کار شد. «بگیر. ببین چه قشنگ افتادی.»
عکس بود. از دستش گرفتم و نگاه کردم؛ مانتویی با گل های ریز قرمز پوشیده بودم. یادم آمد! این را در ولیعصر از من انداخته بود؛ همان روز که نشستیم روی نیمکت و خرمالو خوردیم. تو عکس داشتم میخندیدم. و همزمان با تیغهی بیرونِ دست شال زردم را درست میکردم. لبخندی به صورتم نشست.
«میدونستی وقتی جوری میخندی که دندونهات هم معلوم میشه، صد برابر قشنگتر میشی؟»
همینطور بود؛ احساسش را راحت میگفت. بدون ترس. یکبار کتابی به من هدیه داد؛ چشمهایشِ بزرگ علوی. اولین کارم با هر کتابِ هدیه، خواندن صفحهی اولش است. که هدیه دهنده چه برایم نوشته است. کتاب را باز کردم. برایم نوشته بود: «چشم هاتو که میبینم همه چیز فراموشم میشه. همه چیز محو میشه. انگار همه چیز غیر واقعیه. به جز این چشمها. انگار فقط این چشمها واقعین.»
بعد از خواندن این جمله، آرام سر بلند کردم. خیره شدم به چشمهایش؛ ساکت و بدون بیان کلمهای. با «لبِ خاموش» حرف میزدیم؛ «اشاراتِ نظر» هم زحمت نامهرسانی را بر عهده گرفته بودند.
میگویند در لحظه مرگ، تمام زندگی انسان در عرض چند ثانیه از جلوی چشم میگذرد. این هم احتمالا مرگ رابطهی ما بود؛ که در عرض چند دقیقه تمام این ها از جلوی چشمم گذشت.
بله. نمیتوانستم خودم را بزنم به کوچهی علی چپ... باید میدیدم حرف حسابش چیست... مگر چه اتفاقی افتاده که یکهو میآید و این حرف را میزند. مشکلی با هم نداشتیم... همه چیز بینمان خوب بود.... نکند با کس دیگری آشنا شده بود؟ یکی که فاز فلسفی را از سرش نپراند؟ نه! از این دست آدمهاش نبود... خیانت آخرین چیزی بود که ممکن بود سر من بیاورد. پس چه؟... نکند من کاری کرده بودم؟... نکند از اینکه با او کنسرت نرفته بودم دلش پر بود؟... و برای همین دیگر از من خوشش نمیآمد! نه... این نبود... یا... یا شاید برایش تکراری شده بودم؟ بله! نه... نه! اصلا نمیدانم... شاید هم همین بود. شاید از تحمل هر روزهی من خسته شده بود... و برای همین خواسته بود که تمامش کنیم. اصلا چه میدانستم.
شلوغ شده بود ذهنم. پر از سر و صدا. دیگر بس بود حدس و گمان. باید حرف میزدیم؛ رک و راست. تا سنگ هامان را وا بکنیم.
برنامه کرده بودیم که غروب را با هم ببینم. این شد که آمدیم کوه. مبین مجهز آمده بود. یک کوله آورده بود پر از وسیله؛ یک دبه آب، یک کتری دودی، چای کیسهای، یک بسته بیسکوییت. بطری بنزین را هم او آورده بود.
هوا گرگ و میش بود؛ خیلی زود تاریک شد. مثل همهی پاییزها. معلوم نیست این فصل چه به سر خورشید زبانبسته میآورد که اینطور بیتحمل میشود و جَلدی میرود پشت کوه قایم میشود.
سر برگرداندم سمتش. سه سنگ بزرگ را به شکل مثلث چیده بود. میخواست آتش درست کند. پشت بندش هم چای.
باد سردی خورد به صورتم؛ پاهایم یخ کرده بود. تو این هوا آتش واقعا جواب بود! «وایسا بیام کمک.»
بلند شدم و رفتم سمتش. هیزم ها را چید بین آن مثلث سنگی. دستهای پوشال گذاشت زیر هیزم ها و آتش زد. حالا نوبت من بود. بطری کوچک بنزین را برداشتم. ریختم رویش؛ گُرر صدا داد؛ نارنجی آتش پخش شد تو هوا.
آفتاب گَردِ سرخی پاشیده بود در فضا. کنار هم نشستیم؛ به تماشا؛ رو به خورشید. همه جا ساکت بود. فقط صدای چَرَق چرُوق آتش میآمد. ما هم حرفی نمیزدیم. غرق توی سکوت مطلق.
از یک جایی، انگار در دلم رخت میشستند. دلشوره افتاده بود به جانم. تحمل این سکوت دیگر سخت شده بود. داشت اذیتم میکرد. شکستمش. آرام گفتم: «چرا گفتی تمومش کنیم؟ من کاری کردم؟»
«نه! چ... »
«پس چی؟ همه چی که خوبه. تمومش کنیم که چی؟»
بلند شد و رفت سمت آتش. چوبی برداشت و هیزمها را هم زد. «میترسم لیلی.»
«از چی میترسی؟»
«میدونم الان میگی زدی تو فاز فلسفه و این حرفا... »
«بگو. از چی میترسی؟»
«از ناتموم موندن»
بله! درست میگفت. زد تو خط فلسفه. ای لعنت بر پدر و مادر فلسفه اگر باعث و بانی این جدایی شود. اصلا هر چه میکشیم از دست این فلسفهست.
«یعنی چی؟ از چی میترسی دقیقا؟»
«هفتهی پیش بیهوش شدم. غش کردم و افتادم وسط خیابان»
ای نا به کار! هر چه ازش پرسیده بودم گوشهی ابروت چه شده، میگفت خورده به کابینت. دیگر کارش به جایی رسیده بود به من هم دروغ میگفت! ما که با هم ندار بودیم! زیر و روی هم را دیده بودیم و همه چیز را به هم میگفتیم؛ با صداقت بیرحمانه! حالا مرا حساب هم نکرده بود ناکس. توپیدم بهش. که چرا نگفتی. که چرا اینقد خودخواهی.
«خواستم بگم. ولی چیز مهمی نبود. الکی نگرانت میکرد.»
چیز مهمی نبود؟! حرف هایی میزد که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشد. اما پیله نکردم. گذاشتم حرف بزند. تا خودش را خالی کند.
«نشسته بودم رو یه نیمکت سیمانی... نبش یه کوچهای... سر شب بود... صدای بوق ماشینا قطع نمیشد... اون سمت من یه سطل آشغال بود... دیدم یکی تا کمر رفته توش... فقط دوتا پای کوچیکش بیرون بود... یکم که گذشت، پسره سرشو از تو سطل درآورد... فکر کنم ده دوازده سالش بود... یه پلاستیک با دهنش گرفته بود... درشو باز کرد... ته موندهی ساندویچ توشو در آورد و شروع کرد به خوردن... فکر کنم خیلی وقت بود چیزی نخورده بود... حالم بد شد... یه چی تو سرم سنگینی میکرد... نفسم تنگ شده بود... ماشینا هم هی بوق میزدن... نمیتونستم تحمل کنم... ماسکمو هم درآوردم... بازم نمیتونستم درست نفس بکشم... از جام پا شدم... پیش خودم گفتم اگه راه برم بهتره... چه میدونستم اینجوری میشه... ماشینا هم هی بوق... ده قدم بیشتر نرفته بودم که حس کردم هزار تا نیزه همزمان رفتن تو مغزم... چشمم تار شد... از اونور هم هی بوق بوق ماشینا... سرم داغ شده بود... همونجا یهو خاموش شدم! دراز به دراز افتادم اون وسط... بیهوش!»
دست کرد تو جیب؛ پاکت سیگار را درآورد. نخی از آن برداشت و آتش زد. قاطیِ دود این کلمات را بیرون داد. «دارم همه جا مرگ رو میبینم. کل فکرمو مشغول کرده. انگار همه جا هست.»
ای وایِ من! پسره از دست رفت! طوری حرف میزد انگار تازه همین دیروز شمع تولد صد سالگیش را فوت کرده. این جوان را چه به مرگ.
« به قول بزرگی مردن اونقدرا هم ترسناک نیست، زنده بودنه که ترسناکه»
سیگارش را داد دست من و بلند شد. دبه چهارلیتری که پر از آب بود را برداشت. رفت سمت کولهاش. کتریِ دودی را در آورد. نصفه پرش کرد. گذاشتش کنار آتش؛ روی یکی از سنگهای مثلث که صافتر بود.
سیگار را پس گرفت. پکی زد و گفت :«ولی میدونی لیلی، به نظر من مردن درد داره. البته نه واسه کسی که میمیره. اون که میره و چیزی حس نمیکنه. دردش واسه اوناییه که میمونن»
ف را گفت و من تا فرحزاد رفتم. دستش را خواندم. میدانستم میخواهد چه بگوید. ولی چیزی بروز ندادم. گذاشتم خودش بگوید.
«دو تا چیز مردن رو برام دردناک میکنه.»
فیلتر سیگار را انداخت زمین. زیرِ پا لهش کرد. ادامه داد:«لیلی من تحمل سختی کشیدن آدمای نزدیکمو ندارم. نمیخوام با مردنم درد بکشن. واسه همین میخوام همه رابطه ها رو قطع کنم. جوری که هیچ پیوندی نمونه. همه فراموشم کنن. اینجوری کسی سختی نمیکشه»
جان؟ چه شد؟ تند نرو بابا، یواشتر. حالا کی گفته قرار است بمیری؟ دارد وصیت میکند برای من! جوری حرف میزند انگار در حال احتضار است. در بستر مرگ. و دارد نفس های آخرش را میکشد. حرفاش هم که همه تهِ منطق! میخواست قبل از مرگ دست به کار شود و خودش، خودش را از بقیه بگیرد.
اینها همه نتیجهی همان غش بود. میشد فهمید. رویش تاثیر گذاشته بود. همه جا مرگ را میدید که جلو چشمش بندری میرقصد. بعد میگفت چیز مهمی نیست. روی فکر کردنش هم اثر گذاشته بود. درست فکر نمیکرد. باید آرامش میکردم. تا به خودش بیاید. میتوانستم قانعش کنم.
در آمدم: «مگه بقیه از این فکر درد نمیکشن؟ مگه کم آدم دیدی که حاضرن زودتر از مامان باباهاشون بمیرن؟ خب مرگ ذاتش غمناک و سخته. این دلیل نمیشه که قید همه چیزو بزنیم.»
«نمیگم واسه بقیه سخت نیست. همه باهاش کنار میان. از یه جایی به بعد سازگار میشن. ولی من نه. نمیتونم کنار بیام. سازگار نمیشم. تموم!»
«میخوای قبل از مرگ، خودت دست به کار شی؟ لابد واسه اینکه قبلش هم عذاب وجدان نگیری داری میگی تمومش کنیم که خیالت راحت باشه.»
«ببین، بدی مرگ اینه که همه چیز رو ناتموم میذاره. ناقص. ابتر. ولی ما میتونیم الان تمومش کنیم. یه پایان خوب! مرگ هم نمیتونه خرابش کنه»
وقتش بود. باید تیر آخر را شلیک میکردم. باید صاف میزدم وسط پیشانیش. که به خودش بیاید و از خواب بیدار شود.
«گفتی نمیخوای بقیه سختی بکشن. حرفت قبول. اصلا خیلی هم منطقی. ولی فکر نمیکنی با قطع رابطهت با آدما، چقدر ممکنه اونا سختی بکشن؟»
نطقش کور شد. لام تا کام حرف نمیزد. صم بکم. انگار زبانش را کشیده باشند. ضربه فنیش کرده بودم. به این شکل که اول از مچ پایش گرفتم. رفتم برای فن سربند و پی. بلندش کردم و به پل زدم. مثل خمیر چسباندمش به تشک. تمام!
آب' جوش آمده بود. بلند شدم. با پارچهی کهنهای کتری را برداشتم. لیوان ها را پر کردم؛ بخار آب از دهانهشان بیرون میزد. اوج میگرفت و در هوا حل میشد. نشستم کنار مبین. چای کیسهای ها را انداختیم داخل لیوان.
«گفتی دوتا چیز تو رو میترسونه. اون یکی چیه؟»
«فراموش شدن»
تا چایمان را خوردیم، خورشید پشت کوه قایم شده بود؛ سر نارنجی رنگش اما پیدا بود.
نارنجی! پاک داشت یادم میرفت. وقتی داشتم میآمدم، جعبهی خرمالو را جلوی میوه فروشی سر کوچهمان دیدم. اولین خرمالوی سال بود! دوتا گرفتم. آوردم که بخوریم.
دست کردم تو کیفم؛ خرمالوها را درآوردم. یکی را گرفتم جلویش. «بگیر»
خندید. صدای چَرَق چرُوق آتش میآمد. سر گذاشتم روی شانهاش.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی یا چالشهای بی پایان؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
شماره چهلم نشریه بامداد منتشر شد
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار از انتهای فصل سرما میرسد