نامه‌ شماره‌ چهل به دخترم بهار

باران؛ اما بی تو:

چشمانم را دوست داری... نه؟! چشمانت را دوست دارم، نگاهت را دوست دارم...

دختر ِعزیزم! شگفت انگیزترین انتظار ِمن... جسورانگی ِ تمام ِ انقلاب ها در من! بهار ِ جانم... بهار ِ شعرم! بعد از این سال ِ کبیسه، بعد از سکوتشعرهایی که نشد بنویسم شان، دلم می خواهد تا خود صبح مثل بوفی باران خورده برایت هوووو هوووو کنم! دلم میخواهد برای ِ تو بنویسم... برای ِ تو که شبیه ِ منی... در بهار می آیی، در تابستان تغییر را می فهمی، در پائیز شعریدن را یاد می گیری و در زمستان، برفناکی می کنی و بهاری نو را چشم به راه می شوی...

بهار ِ من! دختر ِ شگفت انگیز و زیبایم! دلم می خواهد برای تو بنویسم... شب ِ لجوج و دیوانه کننده ایست، انگار تمام ابرهای جهان قسم خورده اند تا خود صبح در دل ِ من ببارند! می دانی... دلم برایت تنگ شده است! دل ِ این پدر ِ سیاهت ، تنگ ِ توست! سالها قبل، در یکی از بهارهای ِ هار ِ بعد از هشت سال جنگ، به دنیا آمدم. پدرم خانه نبود، مسافرت بود! خودش که می گفت اهواز بوده است! من در اولین روزهای بهار ِ سال شصت و هشت به دنیا آمدم... من نیز مثل تو بهار بودم. هنوز نمی دانستم قرار است سیاهی را انتخاب کنم، هنوز نمی دانستم سیاهی هویتی ست که من به آن معنای تازه ای خواهم داد! از پوسیدگی تعاریف گذشته، خسته خواهم شد و سیاهی را در آغوش خواهم کشید. وقتی تابستان های گرم و خوشحال را می گذراندم و هنوز نمی دانستم چه پاییز های ِ شاعرانه ای خواهد رسید، با خودم می گفتم سیب ِ کال، خوشمزه ترین خوردنی جهان است! جهان را مثل ِ همان سیب کال، گاز می زدم... انگار نه انگار که غمی وجود خواهد داشت... بهارم! دختر زیبای ِ من! تمام ِ زندگی ام منتظر این بوده ام که تو بیائی و موهایت را به انگشتانم بسپاری تا برایت ببافمشان. من نیز بهار بوده ام، حالا زمستان ِ من برف های بانمکی روی موهای سر و صورتم بارانده است... لذت ِ فلسفه در این است که تو مدام تغییر خواهی کرد، مدام راهت را خواهی ساخت، مدام در جریان خواهی بود... این زیباترین بخش فلسفه است! هیچ چیز قدرت این را ندارد که تو را از تغییر بر حذر دارد. خیلی دلم می خواهد موهایت را به باد بسپاری، خیلی دلم می خواهد روسری ات را به آب ِ ارس بدهی... خیلی دلم می خواهد بدنت، از آن خودت باشد... از آن فهمت... نه از آن ِ نگاه قضاوت گرِ دیگران! روزی می رسد که نامه های مرا می خوانی... شاید با خودت بگویی عجب پدر دیوانه ای داشته ام، عجب گرگینه آرامی بوده است این انسان!

دختر ِ زیبای من، چشم هایم را خواهم بست به امید این که بیائی و ببوسی آنها را! باد مسیر خودش را انتخاب می کند و موی تو مسیر ِ باد را... دستان من نیز پائیز را انتخاب کرده بود...

نمی دانستم هر چه سبزتر باشم، حصر ِ سیم خاردارها را بیشتر تجربه خواهم کرد! آن موقع که بهار بودم، نمی دانستم دست ِ مرد، خشونت ِ لزجی را به صورت ِ گُل آگین ِ زن تُف می کند! دخترم! باور کن نمی دانستم شعر ِ تَر چیست؟! نمی دانستم حواس ِ پَرتم را کجای ِ قصه، جا خواهم گذاشت؟! وقتی تابستان های تغییر را تجربه می کردم، گرمای خورشید نیز تغییر می کرد... تابستان اول کوتاه تر بود... به این فکر می کردم که موضوع ِ اولین انشای مهرماه این خواهد بود: تابستان خود را چگونه گذراندید؟! تابستان های بعدی پر از آب بازی و باغ و کوه و کلاغ ها و درخت ها بود... تابستان های بعدتر، بوی کنکور می داد سرم، بوی ِ نخواستن ِ خواندن ِ کتاب هایی که دوستشان نداشتم! تابستان ها داشتند می آمدند و می رفتند... بزرگ ترین تغییر هر تابستان نسبت به تابستان قبلی اش، این بود که... ای کاش تابستان قبل برایم تکرار می شد!! می دانی من هنوز نمی دانستم زندگی در همان لحظه ای که نفس می کشم یعنی چه؟! تابستان های بعدی را میلگردهای داغ و خورشید ِ داغ تر رقم می زد... بلوک های سیمانی، خانه های آجری، کوچه یک متر عرض، فرغون های خسته از بیگاری، حرف های مفت ِ سرکارگران ِ اخم، پیرمرد نق نقویی که پسرش پانتورک بود و شعار می داد که باید از ایران جدا کند آذریابجان را و خودش را از خانه بیرون کرده بود همسر و پسرش!

تابستان ها مدام خشن تر می شدند... کتاب ها نیز رنگ و بوی دیگری می گرفتند... داشتم مارکس ِ جوان را می خواندم آن روزها! بهارم! سالها پائیز را چشم انتظار بودم، سالها پائیز را به شعر نشستم، سالها پائیز را بهار کردم... سالها دلم میخواست مویت را در یک بعد از ظهر ِ نیمه جان ِ پائیزی ببافم و بنشینی کنارم برایت چایی بریزم، در همان استکانی که خودم چای می نوشم... از آن استکانهای ِ کمر باریکی که با دست های کوچکت چند تای آن ها را خواهی شکست...

ببین! تو داری می آئی، مثل من و تمام آدم های جهان که داشتیم می آمدیم! پدربزرگم منتظر من بود... مادربزرگم نیز! آنها دلشان می خواست من پسر باشم تا مثلا چراغ خانه پدرم خاموش نماند. قضاوتشان نمی کنم، من اما دلم میخواهد دخترانی داشته باشم که به دور از جنسیتشان، انسان بودن را یاد بگیرند! می دانی عزیز دلم، تو وارث من نخواهی بود! چون من، که وارث پدرم نبودم! آدم ها مدام یادشان می رود که تابستان ها برای این تغییر می کردند که به آدم ها یاد دهند آنها وارث خود کاشته ها، خود داشته ها و خود برداشته هایشان هستند و اگر غیر از این باشند فقط حمالند و دارند ارثیه دیگران را با خود حمل می کنند. دیگرانی که به احتمال زیاد پدر و مادر آنها هستند! هر شب بنشین و با خودت حرف بزن! دختر عزیزم... از خودت بپرس: آیا برای دلبری کردن آمده ای؟ آیا آمده ای تا دنیای پیرامونت را به هرز رفتن کشف کنی؟ آیا دلت میخواهد تقدسی را از آن ِ نگاه ِ خیره ات کنی؟ آیا آمده ای تا... خودت باشی؟! هر شب از خودت بپرس! اگر این کار را نکنی، خیلی دیر خواهی فهمید که من ارثیه ای جز شاید چند جلد کتاب و دفتر و یادداشت و مقداری پول و یک باغ کوچک، چیزی نداشته ام که آدم ها آن را ارثیه بدانند. آن موقع است که باید بفهمی تو وارث خودت هستی، آن موقع باید بپرسی چه چیزی را از خودت به ارث برده ای؟ آیا آنقدر فهم اندوخته ای که به یک زیر باران قدم زدن، خودت را نبازی؟ و باران تو را نشوید و نبرد با خودش؟

بهار ِ من! آدم ها می آیند و می روند. بعضی هایشان تابستان ها را با تو بازی می کنند، بعضی هایشان بهارهای تو را هاشور می زنند، بعضی هایشان پاییزوار شعرت می کنند و بعضی هایشان زمستاندردی ِ عظیمی به تو می دهند... موهای سپید مرا ببین! من زمستان های بی امانی را برفیده ام... گلم! غم انگیز است که بدانی روزی نبوده که پدرت زمستانش را به تنهایی سر نکشیده باشد... غم انگیز است وقتی بفهمی پدرت دردی به بلندای تاریخ بوده است! غم انگیز است غمگینی پدرت را ببینی و جز موی ِ بافته ات هیچ نداشته باشی برای تسکین او! دختر ِ شریف ِ من، فرصت هایت را به سَمّ ِ نجابت ِ مردمانه ها مسموم نکن... نجابت، همان دزدی بود که تمام ِ فرصت های یک اسب را از او گرفت و او را حول ِ محور ِ یک رام کننده رامشگر و قهار چرخاند تا باکرگی ِ روح ِ او را به دست ِ یک سوار ِ ماهر بدهد و وحشی بودن هایش را در نبردی غم انگیز برای رسیدن به یک آخر ِ خط ِ مسموم از هیچ ها از او برباید! دخترم سکوت و ترس و هدر رفتن را به دروغ، نجابت خوانده اند! وقتی گرگ ها تسلیم نمی شوند آدم ها از آنها بدشان می آید... آدم ها آن ها را بد توصیف می کنند! حالا چشمانت را به یک گرگ بده، از نگاه او تماشا کن! کجای ِ اسارت زیباست؟ کجای ِ رام شدن زیباست؟ کجای آلت ِ دست ِ یک فراموشی شدن زیباست؟ دخترم! تو خدای ِ خودی ، خدای ِ تمام ِ تابستان های زندگی ات... تمام ِ بهارهای لعنتی ات که مرا و تو را مژده داده اند. تو خدای سبزهایی هستی که در توست... نه سبزهایی که دورشان میتوان سیم خاردار کشید! مگر می شود دور ِ گل سرخ و سرو ، سیم ِ خاردار کشید؟! سرو، قد بلند می کند... گل سرخ عطر افشانی می کند... آیا می توان عطر ِ گل سرخ را از مشام ِ جویندگان ِ اصالت ِ فهم دریغ کرد؟ آیا می توان قامت ِ ایستاده سرو را به سیم خاردار کشید؟ دخترم نگاه ِ توست که عاطفه و خشم را می سازد. نگاه توست که گلسرخی می شود و تمام ِ تاریخ را عطر می افشاند. بهار ِ من! بهار ِ آزاد ِ من! بهار ِ سرکش و عاصی ِ من! هر روز بیا و قبل از آنکه من با غرور ِ مسخره نرینه ام خجالت بکشم و بغلت کنم... بغلم کن! بگذار من ِ زمستان به سرفه بیفتم از طراوت ِ بهار ِ تو! دلم میخواهد تمام ِ زندگی ام را برایت بنویسم، دلم میخواهد تو را بغل بگیرم و از آدمکهای ماشینی ِ اطرافم دور شوم... چقدر طول می کشد آمدنت؟! چقدر باید منتظر باشم که چندین سال بعد از بهاری که من آمدم، تو بیایی؟! دلم هوس ِ بافتن ِ موی ِ بهار را کرده است... دخترم کی می آیی و مرا خوشحال می کنی؟! دختر ِ نازنین ِ من! نازلی ِ شکفته در خاصه بهار... مارال ِ دشت ِ چشم های ِ من... برای من لبخند بیاور! برایم هَزارِگی بیاور! برایم شعر بیاور! من... منتظر درخشیدن ِ چشمهای توام...

نویسنده: سیاوش سیاهی