نوشتنِ تو در اين پاييز
نویسنده: سیاوش سیاهی
-بیا بنویسم تو را خانم.
+مرا آقا؟
-بله.. شما که شعرِ من هستید.
+...خب من که ساعتم... بعدا.
نوشتنت اینک...
صدای سوت قطار است
نشسته در سرِ این پیرمردِ ناممکن
نوشتنت بغض است
شبیهِ حرمتِ لبخندها و شوخیها
شبیهِ حسِ درختی که در پاییز...
بغل گرفته شده با هزار رنگِ تلفیقی.
چگونه میشود که بیایی
یهو بپری توی چشمانم
یهو گلایلم باشی...
یهو بنویسم تو را و لبخندِ...
مداومی که بر لبت خواب است.
چگونه میشود که نخواهی
که شعر شوم اینکِ من را...
که در خماریِ این شعرِ بیتابت...
خفه کنم... هجومِ باران را؟
تو هیچ نمیدانی که...
درونِ ذهنِ شعریِ من
چقدر واژه برایت ردیفِ موسیقاند
تو هیچ نمیدانی که...
من از سکوتِ پُشتِ لبخندت
به اتفاقِ تازهی شعرم،
سلام میگویم.
صدای تو را گوشِ من نوشید
صدایِ قدمهایِ رفتنت را نیز...
تو هیچِ ابتدایِ غزل...
تو هیچِ انتهایِ سپید...
تو هیچِ لعنتیِ شعرِ بیامان لبخند...
صدات را با خودم تا شب...
به مستیِ ممکن، دچار خواهم کرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی تو آواز به هم میریزد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی دلی
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی ترانه