هزار توی زمان

نویسنده: رضا حسین‌پور

زمان همواره در حال گذر است چه بخواهیم و چه نخواهیم خواهد گذشت بی آن‌که از ما سؤالی بپرسد یا از ما کسب تکلیف نماید ما را در سیر حوادث روزگار جلو می‌برد و ما نیز ابتدا با خوشحالی در جریان امواج آن جاری می‌شویم و تا به خود می‌آییم می‌بینیم ای وای چه قدر زود دیر شد و این بار تلاش می‌کنیم در خلاف جهت این امواج ویران کننده شنا کنیم اما افسوس که راهی برای بازگشت نمانده و تنها افسوس چاره دردهای ما است.

زمان بی‌رحم است از نادانی ما سوء استفاده می‌کند و ما را می‎برد به همان‌جایی که امیدش را داشتیم به همان‌جایی که آرزویش را داشتیم بزگ شدن، بزرگ‌سالی و ... .ما را می‌رساند و ما نمی‌دانستیم ولی او که می‌دانست او که نسل‌ها و سال‌ها بشر را آورده بود رها کرده بود و رفته بود و این گونه ماندیم در پی حسرتی چند.

گذر زمان سریع است مکان را می‌شود تغییر داد ولی زمان موجی جاری است که پیش می‌رود و هر چه هست با خود می‌برد بازگشتی نیست و جبرانی در کار نیست قدر تک تک لحظه‌ها را باید دانست باید در جهت این موج رها شد زیرا رهایی چاره‌ی کار است و ما اگر بخواهیم در خلاف جهت موج شنا کنیم نه تنها به عقب باز نمی‌گردیم بلکه حال را نیز از دست می‌دهیم. بگذار موج کار خودش را بکند تو نیز کار خودت را بکن.

زمان این‌گونه است ما را به عمق ناکجا آباد می‌برد رها می‌کند و ما شکایت می‌کنیم. زمان برای ما به مثابه‌ی قطاری است که دو ایستگاه بیشتر ندارد ایستگاهی که سوار می‌شویم و وارد این بازی بی تکرار خواهیم شد و ایستگاهی که از آن پیاده می‎شویم و برگشتی نیست، استراحتی نیست پیش می‌رود و اگر بخواهی ترمزش را بکشی جریمه خواهی شد پس در حال زندگی کن.


مژده ای باغ که آغاز شکوفا شدن است

فصل طنازی و رقاصی گل در چمن است

آمد از راه بهار و همه جا شد خرم

رفت از سینه ی خشکیده ی گل بیرون غم

نوبت رقص شقایق شد و طنازی یار

بلبلان را شده با سوسن و نسرین سر و کار

بر لب غنچه‎ی گل خنده‎ای از عشق نشست

از صدای نفس یار جهانی شد مست

در دل باغچه گل‎ها همگی خندیدند

با صدای وزش باد صبا رقصیدند

عاشقان لحظه‎ی بوسیدن یار امروز است

لحظه‎ی آمدن عشق دلا نوروز است

ابر از شوق بهار از دل و جان می‎گرید

غنچه از شور و شعف دست فشان می‎رقصد

باغ از آمدن عشق سخن می‎گوید

از زمین دانه‎ی عشق است که هی می‎روید

بین گل‎ها نفس باد صبا در جریان

همه گل‎ها شده اند از دل و از جان خندان

بلبل از عشق گلش مست و غزل خوان شده است

مژده ای باغ خزان رفت و گلستان شده است

ای درختان همه از خواب گران برخیزید

نکند باز گرفتارغم پاییزید

آمده فصل بهار و شده عالم سرمست

باید از فکر زمستان و خزان بیرون جست

این همه نقش و نگاری که شده نقاشی

همه از بابت این است که شاکر باشی

رقص گل نغمه ی بلبل نفس باد صبا

همه هستند نشانی ز بزرگی خدا

ای رضا گر چه بهار است ولی اصل بهار

هست روزی که ببینیم ز راه آمده یار