هزارتو ی خاطره ها

نویسنده: سما ریاضی 97 ورودی رواشناسی

کلاس ۷۱۰۶ ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه‎ی ظهر ، درس روانشناسی فیزیولوژیک

وارد کلاس شدم ، موضوع تدریس آن روز فراموشی بود، استاد مثل همیشه به دانشجوها فرصت صحبت درباره‎ی بحث را داد. دانشجویان شروع کردند به صحبت کردن، هر کس از دید روانشناسانه ی خودش درباره ی آن صحبت می‎کرد.

در آن لحظه فکر می‎کردم چه بگویم که از دیدگاه متفاوتی به فراموشی نگاه کند، جمله ای از افلاطون به خاطرم آمد که بسیار برایم جالب بود و آن را مطرح کردم:

در همه ی وجود ما، حتی اخلاق و آرزوها و پندارها و شادی ها و آلام و بیم و امید های ما. هیچ کدام آن ها نیستند که درگذشته بودند و مدام دست‎خوش تغییر و دگرسانی هستند و پیوسته جای خود را به چیزهای تازه می‎دهند. یکی به وجود می‎آید و دیگری از بین می‎رود و شگفت تر از همه این که حتی شناخت ها نیز می‎آیند و می‎روند و ما از لحاظ دانش‎ها و شناخت‎هامان نیز هرگز به یک حالِ پایدار باقی نمی‎مانیم و هنگامی که گمان می‎کنیم درباره‎ی یک مطلب به اندیشه فرو می‎رویم ، در همان لحظه آگاهیم که شناخت ما از بین رفته است. زیرا فراموشی در ‌واقع از بین رفتن شناسایی است و از راه یادآوری، شناخت تازه‎ای به جای آنکه از بین رفته است، در ما ایجا می‎شود، به نحوی که به نظرمان چنان می‎رسد که این شناسایی جدید همان شناسایی گذشته است.

#ضیافت افلاطون?

استاد بسیار از اینکه من از دید فلسفی درباره فراموشی صحبت کردم خوشش آمد! آن روز و آن کلاس هیچ‎گاه از خاطرم نرفت و بار ها آن را به خاطر آوردم... به راستی هر بار شناخت من از بین رفت و شناخت تازه ای جایگزین شد؟

از کلاس بیرون رفتم و مثل همیشه باید از محوطه ی زیبای دانشگاه می‎گذشتم تا به در خروج برسم.۲۳ آذر ماه و یک روز به تولدم مانده بود، باران می‎بارید ، صدای خش خش برگ‎ها و سرمای آن روز کافی بود تا دوباره خاطره‎ی تولد کودکی‎ام را مرور کنم... اشک هایم را در آغوش بگیرم و خیابان های رو به خانه را با اندوه خود آشنا کنم.

به قول حسین منزوی؛

ما دل سپرده‌ایم به گریه برای هم

باران به جای من، من و باران به جای هم!

ابری گریست در من و در وی گریستم

تا دم زنیم دم زدنی در هوای هم...

خاطرات تو را که به یاد می‎آوردم، خاطرات دیگر را... هر چه به عقب‎تر می‎رفتم چشم‎هایم از جاده‎های رو به تو خیس‎تر میشد، همچون هزارتویی بی پایان خاطرات تو می‎آیند و می‎آیند... .

همان طور پریشان ‌و اندوهگین، باد مرا به سوی خانه رهسپار کرد... دیدن در خانه، ماشین‎ات که زیر بار اندوه و سکون خویش گوشه‎ی حیاط بود، درختی که خودت کاشته‎ای کافی است تا اینجا ببینمت... .

نگاه مادر هنوزهم اندوهگین است و آن روز کمی دلتنگ‎تر... .

وقتی به خانه رسیدم، مادرم با چشم‎های اشک آلودش گفت:

سروین بیا ببین چه عکسی پیدا کردم...

من: این کجا بود این همه سال؟

مامان: پشت کمد افتاده بود، امروز دیدمش

من: بمیرم برات، باز عکس بابا رو دیدی داغ دلت تازه شد؟

مامان: آره. خیلی

هنوزم یادته اون شب رو؟

من:مگه میشه یادم بره، مگه میشه خاطرات بابا رواز یاد ببرم... اون شب برای اولین بار با هم رفتیم بیرون... یعنی دوتایی رفتیم بیرون.

شما نیومدی، گفتی ، فکر کنم گفتی سردرد داری... دقیقا یادم نیست!

اما بابا اصرار داشت که باید بریم بیرون.

مامان: آره من برات کادو نخریده بودم، بابات گفت خودم می‎برمش بیرون، براش کادوی تولدشو می‎خرم.

من: رفتیم بیرون... باران می‎بارید چه بارانی، خیلی شدید بود!

مامان: آره یادم هست، من گفتم هوا سرده بذارید برای فردا... گوش ندادید!

بابات گفت، نه فردا دیره باید شب تولدش خوشحالش کنم.

من: رفتیم بیرون با اون سرما ، من اصررررار می‎کردم که باید بریم بستنی بخوریم... بابا گفت هوا سرده، گفتم عیبی نداره... گفت سرما می‎خوری... گفتم اون هم عیبی نداره بابا..."من بستنی می‎خوام"...

برام گرفت...

بعد هم رفتیم عروسک فروشی، به من گفت هر کدوم و می‎خواهی انتخاب کن، گفتم اون عروسکه که چشماش سبز آبی رو می‎خوام فروشنده گفت اینجا همه ی عروسک‎ها چشماشون یا سبزه یا آبی... گفتم اون که لباسش بنفشه با گلای سفید... می‎بینی مامان، هنوزم موبه مو یادمه اون شب رو.

اما اکنون کجاست کجاست که بگویم، پدر دلم تو را می‎خواهد... کجاست که بگویم دلم با تو بیرون رفتن را می‎خواهد... در این سرما برایم بستنی بخری... شما حرف بزنی و من نگاهت کنم... یک دل سیر نگاهت کنم... کجایی که بگویم دلم برایت خیلی تنگ شده...

این روزها از همه ی وجودم هورمون دلتنگی ترشح می‎شود... سلول های عصبی مغزم نوروترنسمیتر‎های وجود تو را از دست داده اند... و چه دارویی است که سلول‎های دل شکسته‎ی مرا ترمیم کند؟

رادیو را روشن کردم... صدا ی شجریان گوش مرا همچون همیشه نوازش می‎کرد...

و یاد و خاطره ی آن شب را زنده‎تر...

گویی حوال مرا از موج‎های دلتنگ‎تر از همیشه‎ی خودش، منتشر می‎کرد...

من کجا باران کجا و راه بی پایان کجا، آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا... عطر خوبت را بگو آخر کنم پنهان کجا... هر چه کویت دورتر، دلتنگ‎تر، مشتاق‎تر... در طریق عشق‎بازان مشکل آسان کجا؟

در حوالی آن لحظه‎ها مادرم مرا در آغوش گرفت انگار می‎خواست چیزی به من بگوید، دستانش را به سمت گونه‎های خیسم آورد اشک‎های بی قرار مرا از صفحه ی روزگار گونه‎هایم محو کرد و آن‎ها را نشاند در سرزمین مهربانی دستان خودش... .

و بعد گفت

سروین.

من: جانم؟

مامان: من اون شب سردرد نداشتم سروین!

+پس بابا الکی به من گفت که تو سردرد داری؟

_نه... سردرد نداشتم

فقط دلم گرفته بود، نه تو میدونستی نه بابات!

+برای چی؟

اشک مادرم بی اختیار می‎بارید و لبخند غمگینی زد... .

امروز اون عکس رو که دیدم تموم خاطره های اون روز زنده شد... وقتی خاطره‎هاش زنده شد ، خاطرات روزها و سال‎های قبل به هم مرتبتش هم برام زنده شد.

من: خاطره‎ها هیچ وقت نمی‎میرن... همیشه زنده اند... فقط ما خودمون ترجیح می‎دهیم گمشون کنیم!

مامان: اون روز رفته بودم مترو... می‎خواستم برم برای تو هدیه ی تولدت رو بخرم... لوازم جشن رو مهیا کنم... داشتم از پله های مترو پایین می‎اومدم که یهو چشمم خورد به کسی که تو سال های دانشجویی دوستش داشتم... عوض شده بود ولی نه اونقدر که نتونم بشناسمش...

وقتی رنگ چشمانش همان بود، وقتی قدش همان قدر بود، وقتی من رو دید و چند ثانیه نگاهش رو دوخت به نگاهم و بعد سعی کرد جوری رفتار کند که انگار نه انگار منو دیده، این یعنی خودش بود!

نمی‎دانستم به او چه بگویم که از هجوم آن خاطرات رهایی یابد... نمی‎دانستم چگونه او را دل‎ داری دهم که تسکینی باشد برای آن شب تاریک... برای دردهایش که مدت‎هاست به عمیق‎ترین لایه‎های وجودش رسیده بود.

می‎خواستم بگویم غم ها تمام میشوند، یا همچون روانشناسان زرد بگویم هر چه فکر کنی همان را جذب میکنی... مثبت نگاه کن و مادر جان شک نکن که تمام نیکی‎ها و خوبی‎ها به سمتت می‎آیند، روزهای بد می‎روند و ما می‎مانیم و طلوع ناتمام شادی... .

لحظه‎ای تامل کردم و دیدم آنکه تمام میشود منم و آنچه تمام نمی‎شود آسمان بی انتهای غم است... .

انگار باید غم را جزوی از تار و پود این زندگی دانست نه تافته‎ای جدابافته از وجود ما... .

با غم کنار آمد... .

معاشرت کرد و به سلامتی غم نوشید شراب سرخ زندگانی را

دیدی که مراهیچ کسی یاد نکرد... جز غم که هزار آفرین بر غم باد...

پلک بر پلک می گذاری

به خود می گویی

اندوه نیز مضحک است

زیرا تمام میشود

پلک بر پلک می فشاری و می دانی

آنچه تمام می شود

تویی

و نه اندوه

"علیرضا روشن"