وقتی دلی

نویسنده: فاطمه مستوفی ورودی 96 مهندسی کشاورزی


مسلمانان مرا وقتی دلی بود

که با وی گفتمی گر مشکلی بود...

(حافظ)

کتاب وقتی دلی یک کتاب تاریخی-روایی است که نویسنده با استفاده از تخیل بسیار توانای خود توانسته با یک فضای داستانی وضعیت معیشت و باور قبل از اسلام و بت پرستی و بعد از اسلام و یکتا پرستی را به خوبی به رشته‌ی تحریر دربیاورد.

در ادامه ی مطلب شماره گذشته...

مصعب بن عمیر بعد از تجارت‌های بسیار به همراه پدر، راه و رسم بزرگ‌منشی را آموخت. او بسیار دل‌رحم و متواضع بود و این اخلاق از خانواده‌ی ثروتمند عمیر (پدر مصعب) و خناس (مادر مصعب) که عادت به سروری و برتری داشتند، کاملاً به دور بود. مصعب با وجود یک برادر بزرگ و یک برادر کوچک‌تر از خود، دردانه‌ی عمیر و خناس، بزرگ‌ترین خانواده‌ی اشرافی مکه بود. یک روز که همراه پدرش به تجارت در شهرهای اطراف مکه مشغول بودند، مصعب از پدر اجازه گرفت که تنهایی شهر را بگردد. عمیر که از دزدهای طائف و حجاز با خبر بود، سری به سمت مصعب چرخاند و با نگرانی اجازه‌ی گشت و گذار به پسر یازده ساله‌اش را نداد اما با اصرار مصعب، عمیر راضی به این گشت تک نفره شد، وقتی که مصعب با لباس فاخر، شمشیر زرین و اسبی تازه‌نفس قصد شهر کرد، عمیر خطاب به نوفل ( نزدیک‌ترین خدمتگزار به خانواده‌ی عمیر) گفت: " به دنبالش برو اما نگذار از حضورت با خبر شود." مصعب از اینکه توانسته اعتماد پدرش را کسب کند و مستقل در شهرهای بیگانه بگردد، احساس غرور بسیاری می‌کرد. به محض اینکه به ابتدای شهر رسید، چندین پارچه‌فروشی نظرش را جلب کرد. به یکی از پارچه‌فروشی‌ها رفته و خواست برای مادرش چند پارچه‌ی فاخر بخرد. در حین خرید چند دزد حرفه‌ای، کیسه‌های سکه‌ی مصعب را هنگام پرداخت پول دیدند. مصعب بعد از خریدش تصمیم گرفت که از کوچه‌ پس کوچه‌ها به خارج از شهر، پدرش را در آغوش بگیرد. مصعب حضور نوفل را در پشت‌سرش احساس کرد. بعد از چند کوچه و گیج کردن او، از اینکه توانسته واقعاً خودش در کوچه‌ها بگردد و کسی مراقبش نباشد، احساس بزرگ شدن می‌کرد. اما او هرچه به کوچه‌های خلوت نزدیک‌تر می‌شد، حضور دزدها پشت سرش پر رنگ‌تر می‌شد! ناگاه دزدی که از همه بهتر بلد بود خنجر به دست بگیرد، جلوی اسب مصعب ظاهر شده و بقیه دزدها پشت‌سر او، جلو آمدند. مصعب نوجوان با این اتفاق دست و پایش را گم کرده و از اسب به زمین افتاد. دزدها سریعاً به سمت کیسه‌های زر او رفته و بعد از مواجه شدن با مقاومت او، مجبور به زخم زدن به سر و پهلوی او شدند. مصعب از شدت درد، کیسه‌ها را رها کرده و در خودش پیچید. دزدها از ترس اینکه او را کشته‌اند متواری شدند. خبر پیچید که دزدها یک پسر خوش‌سیما و ثروتمند را در کوچه‌ پس کوچه‌ها کشته‌اند. خبر به عمیر رسید...

#ادامه دارد