وقتی هرچه

نویسنده: لیدا خزایی دانشجوی دکتری عمومی ورودی 92

وقتی هرچه

می‌جویمت

و نمی‌یابمت...

نداشتنت را گردن حکمت خدا نمی‌اندازم!

وقتی نگاه تو

خاک را برایم به تصویر می‌کشد

و

باد پاییزی قاموست

به غبار می‌نشاند

تن را...

وقتی

سینه‌ام

جز خنکای

خوارزم نفس‌هایت

دستانم

جز

استوای آغوشت را

نمی‌خواهد

مزارع آفتاب‌گردان چشم‌ها

جز

تابش نگاهت را نمی‌طلبد!

تازه می‌فهمم

عشق زبان فاصله‌هاست

و

جنون ترجمان تناقض‌ها!

چشم که باز می‌کنی

هیچ نمی‌بینی...

خاطرات روزهایی را

به تماشا می‌نشینی

که هرگز ندیده‌ای

سکوت ماه هم

پر از فریاد است

و...

وقتی که نیستی

واژگان چون دژهای آن کتاب آسمانی

به صف می‌نشینند

تا سرزمینم را

یکپارچه

آرام نگه دارند

و کوچه‌باغ دل را

از جوشش چشمه‌های سیلاب‌گون

در امان دارند

وقتی که نیستی...

عقربه‌های زمان

جلو و جلوتر می‌روند...

و سنگواره‌های مرگ

نعره‌های جان را

فریاد برمی‌آورند!