گوهر زمان

نویسنده: لیدا خزایی دکتری عمومی دانشگاه تهران 92

به بهانه ۶ام اسفند زادروز هوشنگ ابتهاج(سایه)گرامی، ضمن تبریک زادروز ایشان و آرزوی سلامتی و به‌روزی برای «سایه»‌ی شعر ایران، قسمتی از مجموعه شعر هنر گام زمان را انتخاب کردم که آشنا با قلب و چشمان همگی ماست،

که؛البته این بزرگوار هم به زیباییِ تمام شعر را خوانده‎اند؛

»هنر گام زمان«

«امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است

گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري

داني که رسيدن هنر گام زمان است

تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبي که بر آسود زمينش بخورد زود

دريا شود آن رود که پيوسته روان است

از روي تو دل کندنم آموخت زمانه

اين ديده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دريغا که در اين بازي خونين

بازيچه ايام دل آدميان است

دل بر گذر قافله لاله و گل داشت

اين دشت که پامال سواران خزان است

روزي که بجنبد نفس باد بهاري

بيني که گل و سبزه کران تا به کران است

اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي

دردي است در اين سينه که هم‎زاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

يارب چقدر فاصله دست و زبان است

خون مي‎رود از ديده در اين کنج صبوري

اين صبر که من مي‎کنم افشاندن جان است

از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود

گنجي است که اندر قدم راهروان است»

...


بزرگان شعر و ادب پارسی از گذر زمان و غنیمت شمردنِ آن سخن بسیار گفته‌اند،

چون خیام که اصرار به دریافتن دمی که با طرب می‎گذرد؛ دارد،یا سعدی که می‎گوید:

« نگه دار فرصت كه عالم دمي است

دمي پيش دانا به از عالمي است

سكندر كه برعالمي حكم داشت

در آن دم كه مي‎رفت عالم گذاشت»

کتابی از جامی خواندم که گذر و اثر زمان رو چون تیغ برانی می‌دانسته که حتی اگر لحظه‌ای ببرد... اثرش ماندگار خواهد بود؛

امام شافعی گفت عمری گرد صوفیه گردیدم از ایشان دو سخن پسندیده شنیدم. یکی آن‌که الوقت سیف قاطع و دیگر آن‌که :ان من العصمة ان لا تقدر...!

«وقت را تيغ گفته اند برّان كه بود بي توقفي گذران

هر كجا تيز بگذرد آن تيغ وانگردد به واي واي و دريغ

گرچه باشد گذشتنش نفسي ليك تأثير آن قويست بسي!»

تا نظامی که در مخزن‌الاسرار زبان به گلایه از پیری باز کرده... که چون هیزم خشکی از پس سو‌ختن و خاکستر شدن است؛

«گرچه جواني همه خود آتش است

پيري تلخ است و جوانی خوش است

شاهد باغ است درخت جوان

پیر شود برکندش باغبان

شاخِ تر از سبزگل نو برست

هیزمِ‌خشک از پس خاکسترست»

؛ یا لسان‌الغیب که به دنبال مامنی است, برای حفظ خود از قاطعان طریق و غنیمت زمان

چراکه؛ «مایه‌ی نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟»

یا عطار نیشابوری که در باب وقت؛ که از اصول و جان مایه‌های عرفان است؛ دو دست دریغ را برای ساده لوحی انسان به سر می‎زند که چه غافلانه گذر عمر را نظاره‎گر است؛

»دريغا ديده ره بين نداری..! «

یا پروین شعرمان که درّ گران‎مایه وقت را با ارزش‌تر از این‌ها می‎داند که به خیره‌گی و بیهوده‌گی بگذراند؛

یا نزدیک‎تر و همین حوالی شهریار بیش‎ترین ابیات خود را در پاسِ وقت، در کهن‎سالی سروده و در وداعِ‌جاودانی از بهار زندگانی‌اش امیدی در خود نمی‎یابد...!

نقاشی از استاد شجریان
نقاشی از استاد شجریان


مولانا اما در قسمتی از فیه مافیه نگاهی متفاوت ارائه می‎کند، همان؛ ابن‌الوقت بودنِ عارفان و به قول خواجه عبدالله انصاری سوار بر مرکب وقت بودن است؛ که روزگار از آن‎جا که محل گذر است، سپیدی و سیاهی‎های آن هم لاجرم در گذرند؛ « انَّ مع‌العسرِ یسرا » ازین روست که شادی و غمِ بسیار در این بالا و پایین شدن‌ها به دور از عرفان است که به قول حافظ « چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند!»؛

»خوشی‌ها و مقصودها چون نردبانی است

و چون پایه‎های نردبان، جای اقامت و باش نیست،

از بهرِ گذشتن است.

خُنُک او را که زودتر بیدار و واقف گردد!

تا راهِ دراز بر او کوته شود

و در این پایه‌های نردبان، عمرِ خود را ضایع نکند!»

(فیه مافیه ؛مولانا جلال‎الدین محمد بلخی)

«اي در دل من ميل و تمنا همه تو

واندر سر من مايه سودا همه تو

هرچند بروي کار در مي‌نگرم

امروز همه توئي و فردا همه تو»

بوستان سعدی،در توبه و راهِ صواب:سعدی علیه‌الرحمه

اسرارنامه،بخش هجدهم:عطار نیشابوری

خمسه نظامی،مخزن‌الاسرار،بخش ۲۸:نظامی گنجوی

فیه ما فیه،فصل چهاردهم؛رباعیات،دیوان شمس: مولانا

هفت اورنگ دفتر اول (سلسله‌الذهب):عبدالرحمن جامی

...

...

...

«هی،فلانی! زندگی شاید همین باشد

یک فریبِ ساده و کوچک.

آن هم از دستِ عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جز با او نمی‌خواهی.

من گمانم زندگی باید همین باشد»

...

«زندگی با ماجراهای فراوانش

ظاهری دارد به سانِ بیشه‌ای بغرنج و در هم باف

ماجراها گونه‌گون و رنگ وارنگ‌ست؛

چیست اما ساده‌تر از این، که در باطن

تار و پودِ هیچی و پوچی هم آهنگ است؟

ماجرای زندگی آیا جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر،

اختیارش هم عنان با جبر،

بسترش بر بُعدِ فرّار و مه آلودِ زمان لغزان،

در قضای کشفِ پوچِ ماجراها، چیست؟

من بگویم، یا تو می‌گویی

»هیچ جز این نیست؟«

تو بگویی یا نگویی نشنود او جز صدای خویش.

ماجراها گوید اما نقش هرکس را

می‌نگارد، یا می‌انگارد،

بیش‌تر با طرح و رنگ ماجرای خویش...»

برش هایی از قسمت ۱ و ۲ کتابِ زندگی می‌گوید اما...:مهدی اخوان ثالث م.امید

نقاشی از استاد شجریان
نقاشی از استاد شجریان

...

...

در باب زمان و تاریخ این مرز و بوم که مردمان ستوده بسیار در آن زندگی کرده‌اند و ستاره های روشن آسمان این سرزمین هستند، مایلم داستانی از قومی از اقوام این سرزمین را که مهدی اخوان ثالث؛ درکتاب«زندگی میگوید،اما...»

بخشی را به تصویر کشیده که شاید کمتر خوانده شده و سبک سنگین خراسانی در خور زیبایی آن را چند برابر کرده:

«هی فلانی! با شما بودم

هیچ می‌دانی که زندان چیست؟

از کدامین قاره‌ست این بوم؟

هیچ می‌دانی که این بوم آشیان،این شوم،

از چه اقلیمی‌ست؟

اصلش اول یادگار از کیست؟

کس چه داند؟ما چه می‌دانیم؟

شاید این‌جا قاره‌ی شومِ ششم را پَر کنه‌ی پرتی‌ست،

در سوادِ هشتم اقلیم؟

با چنان‎هایی چنین دیگر

بی‌شک این‌جا دیگر اقلیمی‌ست،

آسمان دیگر، زمین دیگر

آفتاب و سایه را ذاتِ دگر، حتی

کائناتِ عقل و حِس را رسم و دین دیگر.

«باز در آن‌جا چه غوغائی‌ست؟

باز پرسیدم چه بلوائی‌ست؟«

گرچه بیرون‌ست ازین پرچین و «بند» اما

نیست چندان دور.

آن‌چه آن‌جا بگذرد، اغلب

می‌توان دید و شنید، الّا

آن‌که خواهند از کسان مستور.

بازمی‌پرسم، چه غوغائی‌ست؟

در کنارِ آن اطاق سرخ، آن فرجامِ«منصوری»باز هم گویا

شیونی، جمعی، تماشائی‌ست.

آن‌چه می‌آید به گوش، از آن نه چندان دور

شیونی از مادری، کامل زن‌ست انگار؛

باغ و بستان سوخته‌ی کاشانه بر بادی‌ست.

آن‌چه می‌آید به چشم، اما

سرو قدّی، شاخِ شمشادی‌‌ست.

اینک از آن‌جا

پیش می‌آید که گوید چیست،

آن دو مو، سر پاسبانِ تُرکِ ما؛ با چشمِ نمناکش

پس ببین آن‌جا چه‌ها رفته‌ست

که دلِ یک تکه‌ سنگ سخت هم سوزد؛

او شکسته بسته می‌‌گوید سخن، با لحنِ غمناکش

پیرزن، یک ماه پیش از این

به ملاقاتِ پسر آمد.

دید اورا... و نصیحت‎ها... ولی بی‌فایده سوی «وطن» برگشت.

سوی ده یا ایلی از اطرافِ کرمانشاه

پیرزن برگشت.

تا که تمهیدی کند، فکری کند، شاید

که جوان را

از خرِشیطان فرود آرد؛

رفت

تا بیاید با عروسِ خود

که از آن زندانیِ یک دنده طفلی در شکم دارد,

در همین مدت قضایا طورِ دیگر شد

پیرزن، بدبخت، این نوبت

با عروس باردارِ خود به دیدار پسر آمد.

حیف، اما حیف!

چند روزی از «قضایا» دیرتر آمد.

با تو ام من،آی دختر جان!

شیردختر،ای شکوفه‌ی میوه‌دارِ ایل!

تیهویِ شاهین شکار کُرد!

که به تاری از کمند گیسویت گیری

صد چنان سهرابِ یل را، آن‎که نتوانست

نازنین گُرد آفریدِ گُرد.

گرچه دانم گریه تسکین می‌دهد دردت،

لیک، دختر جان!نبینم رو بگردانی به گرییدن.

هی، بگردم قدّ و بالا,سروِ بستانت!

من نمی‌خواهم ببیند دشمنِ بی‌رحم نامردم

قطره‌ای هم اشکِ وحشت پایِ چشمانت.

آن دو آهویی که می‌دانم

که دوببرِ خشمگین دارند، در زنجیرِ مژگانت

هی بگردم دخترم را، دخترِ باغیرتم، هم میهن کُردم!

من یقین دارم که می‌بینی

کاین زمان آبشخورِ ما، از چه رودِ بی سرو پایی‌ست؟

و کشان ما را به سوی خویش

چه لجن در ذات، دریایی‌ست؟

خوب می‌دانم، که دانی خوب

که چه بددهری و دنیایی‌ست.

با شبی چونین

در کمین ما چه بد روزی و فردایی‌ست.

تو زنی مردانه‌ای، سالاری و از مرد هم پیشی؛

جامه‌ی جنست زن‌ست، اما

درد و غیرت در تو دارد ریشه‌ای دیرین.

کم مبین خود را که از بسیار هم بیشی.

گوهرِ غیرت گرامی دار، ای غمگین

مرد، یا سالار زن، باید بدانی این،

کاندرین روزانِ صد ره تیره تر از شب

اهلِ غیرت روزیَش، درد است.

خواه در هر جامه، وَز هر جنس

درد قوتِ غالبِ مرد است.

باز مانده زآن جوانمرد، آن‎چه دادندت عزیزش دار

گرچه کتف آرا و سرپیچ و کمربندی،

لیک میراث دلیری بی‌هماورد است.

آن‌که در دنیای نامرد حقیقتهای امروزین

مرد و مردی راستین باشد

رستمِ افسانه‌اش , زالی به ناورد‌ست.

گر پسر زادی، کمربند پدر بسپار و وادارش

همچنو مردانه و بی باک بربندد.

وَر دگر زادی , بگو او نیز

گر به سر خواهد که پیچاکِ پدر بندد؛

ماده شیری با خطر، بی‌خوف باشد، تا که آن میراث

بر سروگردن چو یالِ شیرِ نر بندد.

دخترم! ای دخترِ کُرد، ای گران‎مایه

یادگارِ آن شهید، آن ‌پهلوان با توست.

قصرِ شیرینِ جوانی، ای بهین تندیسه‌ی جان‌دارِ زیبائی

بیستونِ غیرت کرمانشهان با توست.

قدر بشناس و گرامی دار، دختر جان

نطفه‌ی یک قهرمان با توست!»»

(مهدی اخوان ثالث(م.امید)؛ درکتاب«زندگی میگوید،اما...» قسمت16ام)

بهار آمدن

خنیاگر غمگین من

بار دیگر نغمه گسستن ساز کن..

بخوان

و بنگار مرا

بخوان که

منتظر دمی مسیحایی‌ام

دست در آغوش خدا

شعر باران

را بر طین جانم

ببار

آری من سبز می‌شوم...

این چشم‌های من

این شعر‌های تو!

در آغوش یاد توست

که کلمات بارور می‌شوند

نوزادان قافیه به صف می‌نشینند

و صدای ونگ ونگ‌شان

گوش آدمکان شهر بی‌ساحل را

کر می‌کند!

چه کرده‌ای با دلم

که در این جبر جغرافیا

بوی تو دارد این تن

آهنگ نفس‌ها نام توست

و

هر جا را که می‌نگرم

ردپایی از سربازان خاطراتت است...

بهارنارنج‌ها هنوز

عطر تو را در گوش‌های هم زمزمه می‎کنند

آه

تو

کجایی؟

این تو شدن

همه‌اش دیدن دارد!

هنوز

منتظرم

که بیایی و بنشینی

و بی‌پروا بخوانی روایت بودن را!

فصل‌ها را این بار

تو شروع کن...

تو بگو بهار

من سبز می‌شوم!