به برونریزی با نوشتن میاندیشم به جای تمام حرفهای نزدهام
از خاطرات پیادهروی
کلاه سوییشرت مشکیاش را گذاشته بود روی سرش و تا روی پیشانی پایین داده بود. بند آن را هم محکم بسته و تنها گردی صورتش نمایان بود. تقصیر خودم بود که وسوسه شدم جورابی از او بخرم. همسرم را واداشتم جلو برود و از او خرید کند. ممانعت کرد. گفت پول نقد کم دارد به کرایه تاکسی نمیرسد. گفتم حالا دوباره از عابر بانک میگیری. قبول کرد. جلو رفت. دختر را صدا زد و جورابی سرمهای خواست. دختر بستهی کوچک بیست سیتایی جورابها را گشت و رنگ مد نظرش را پیدا کرد. سیهزار تومن را گرفت و جوراب را داد. همسرم دوباره رفت تا از عابر بانک پول بگیرد برای کرایه تاکسی. من خسته بودم. کفشم راحت نبود. زیاد هم پیادهروی کرده بودم. روی نیمکت سنگیِ کنار خیابان نشستم. زنی روی چهارپایه نشسته بود و تعدادی کتاب برای فروش جلویش چیده بود.
همین که نشستم گفت: "شوهرت از اون دختر جوراب خرید؟"
گفتم آره. گفت: "نخرید. دختره حقهبازه. پدرش اون سمت خیابون یک میلیارد کفش ریخته. چه فروشی هم داره. هفت هشت تا از بچههاشم میفرسته دست فروشی. الان اگه بگردی جیبهاشو پره پوله. یه خونه سه طبقه دارند. وضعشون خیلی خوبه. مادرش رو بارها دیدم. بیا ببین چه گوشی دستش میگیره. گوشی هشتاد میلیونی. شهر رو افغانها گرفتن. این دختر خیلی دریدهاست. هر وقت از کنارم رد میشه به من فحش میده. اینجوری نگاهش نکن. خیلی حقه بازه. یه زبونی داره."
در جواب تمام این حرفهایی که زد تنها توانستم بگویم "عجب" و این عجب را چند بار تکرار کردم.
زن کتابفروش ادامه داد: "هر روز اینجا میام. مگه چه قدر مشتری دارم. کسی کتاب نمیخره دیگه. عوضش کلی آدم جوراب میخرن. اونم از این دختر ورپریده. نگاهش کن چطور آدامس میجوه. شب به شب میرن خونهشون پولهاشون رو میشمرن بعد به ریش ما میخندن. اشتباه کردی ازش جوراب خریدی. خیلی حقهبازه."
زن کلمهی حقهباز از زبانش نمیافتاد و با کمال خونسردی حرف میزد. انگار بارها و بارها این جملهها را برای عابران بازگو کرده. جوری مسلط و پشت سر هم، گویی از روی کتابی میخواند.
بعد از دو سه بار عجب عجب کردن، زبان آمدم که:
"آدم که نمیشناسه اینا رو دلش میسوزه خرید میکنه ازشون."
زن همانطور که نگاهش به دختر و رصد کردن حرکاتش بود و من را هم وامیداشت بیشتر به او دقت کنم، ادامه داد:
"دلت نسوزه. اینا وضعشون خیلی خوبه. میلیاردرن."
همسرم رسید و گفت: "عابر بانک کارتم رو خورد."
از نیمکت بلند شدم و متعجب پرسیدم: چی، خورد. چرا؟
زن پیشدستی کرد و قبل از پاسخ همسرم گفت:
"میدونی چرا سوخت؟ چون داشتی پول رو به ناحق خرج میکردی."
و تمام ماجرایی را که برای من تعریف کرده بود برای او هم گفت. و در آخر توصیه کرد برید پولتون رو پس بگیرید.
سوار تاکسی شدیم و در سکوت دختر را تماشا کردیم که داشت به چند نفر دیگر جوراب میفروخت. و من به نذر دخترم فکر میکردم که میخواست ادا کند.
نذری که دیگر به نظرم منطقی نمیآمد و جای دادن وجهی به اینگونه کودکان، بهتر بود نصیبِ افرادِ شناسی میشد که مطمئن بودیم نیازمندند. اگرچه شاید کارمان کمی سختتر میشد ولی به گمانم ارزشش را داشت تا این نوع کمکها به دست محتاجان واقعی برسد.
اکرمحسینینسب
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای ما: نه به کتاب خوب!
مطلبی دیگر از این انتشارات
درخت، برگ، و برگ بیشتر
مطلبی دیگر از این انتشارات
شهرزاد