از زخم های من،شقایق می‌روید

سرفه های مرا میشنوی؟

این همان مهمان ناخوانده ایست که بوسه‌هایت برایم فرستاده‌اند.لبان زخمی‌ات نوشداروی مرگ را با ظرافت و متانت به من پیشکش کرده‌اند و مهر خداحافظی‌شان را روی شاهرگ گردنم حک .

تو نگفته بودی حرارت بوسه‌هایت کرم‌های خورنده‌ی درونم را بیدار میکند.تو نگفته بودی درد کشیدنِ من آن ته مانده‌‌ی شادی درونت را قلقلک میدهد.نگفته بودی شادی‌ات کینه پیچ شده و عشقت کشنده است.

تو می‌دانستی و دم بر نیاوردی. تو دهان چفت شده‌ی کرم‌ها روی استخوان‌هایم را میدیدی .تو قالب تهی کردنم را میدیدی .تو ،با ولع نابود شدنم را نظاره میکردی. این توی بی‌رحم،انتقام میخواستی . انتقام سرنوشت و تمام آدم‌هایش . نفرت آنقدر دور قلبت تنیده بود و هوایت را متعفن کرده بود که عشق انتخابی جز کپک زدن نداشت.

تو مرا مرحم دردهایت میخواستی یک الهه‌ی نجات‌دهنده که هر وقت به هذیان میافتادی تسلیم تو میشد .لب‌های زنده‌اش را روی لب‌های سرد مردار شده‌ات می گذاشت و هذیان‌هایت را یک جا قورت میداد.تو هم خونِ سرخِ زلالش را میمکیدی و از جبر مرگ فرار میکردی.می‌گفتی مرگ باید جلوه‌ای از انتخاب و اراده‌ی انسان باشد ، نه یک چیز زشت از قبل تعیین شده مثل زندگی!

اما من واقعا الهه‌ی خوبی بودم.از غروب تا طلوع سر بالینت مینشستم و قوای باقی مانده‌ام را صرف نوازش شقیقه‌هایت میکردم،صرف در آغوش کشیدن کابوس‌هایت.تو هم قالب تهی شده‌ام را سخت در آغوش میکشیدی و به نفس‌ها و اشک‌هایت اجازه میدادی قلمی بردارند و تن نحیف و رنجورم را زخم آرایی کنند.باری یک روز سرد زمستانی ، هنگامی که جان لطیف و نازکم را در آغوش میکشیدی، زخم ها جوانه زدند،شقایق های قرمز روییدند و ما در آغوش هم شرابِ شقایق را سر کشیدیم. همانگونه که تو میخواستی،با اراده و خواست خودمان!

پ.ن:این متن بعد از خوندن داستانِ کوتاه قربانی از کتاب چمدان بزرگ علوی نوشته شده.شاید یه اسپین آف از زبون فروغ قصه باشه...

حسن ختام(یه جمله از داستان اصلی):
آیا می‌شود که مهر و محبت هم در دنیا اسباب دردسر آدم باشد؟