ملغمهای از جامعه شناسی، روانشناسی، زنان و شوریدگی.
با خوشحالی گفت:« ویزایمان آمد.»
با صدای خوردن بال کبوتر به شیشه بیدار میشوم. ساعت را نگاه میکنم ۷:۱۵ هنوز یک ساعتی وقت دارم. روی خنک بالشت را زیر سرم میگذارم.اما نه. نمیشود. ساعت را خاموش میکنم و هول هولکی لباس میپوشم. با اینکه اصلا دیرم نشده است اما انگار عادت کردهام که عجله داشته باشم برای رسیدن. راه میافتم.
اولین روزی است که در این ترم سر کلاس میروم. با همان بیمیلی معمول. سر کلاس اولم نشستهام، در تلاشم به خودم بقبولانم این اساتید بهتر از ترم گذشتهاند. در این حین خواهرم دو بار تماس میگیرد، هر بار پیام میدهم سر کلاسم. جواب نمیدهد. دلم آرام نمیگیرد. با دومین بوق برمیدارد و با خوشحالی و شعف میگوید: «خواهر، ویزایمان آمد.»
قربان صدقهاش میروم. از شدت هیجان تپش قلبم تند شده است و چند قطرهای اشک میریزم.
میگوید ظهر میاید خانهمان و من هم زود برگردم. دیگر حواسم سر جایش نیست. به کل اولویت مسائل در ذهنم عوض شدند.
کلاس بعدی آنقدر افتضاح بود که به یاد دبیرستان کتاب دیگری لای دفترم باز کردم و خواندم. استاد با چنان قاطعیتی از ذکر ۱۵۰ بار بعد از نماز میگوید که گویی ثابت شده بعد از ۱۵۰ بار گفتن «العلیم» چیزی قابل اندازهگیری در جهان تغییر میکند. عصبانیام. از وقت تلف کردن عصبانیام. آن هم برای کلاسی که۵۸۰ هزارتومان پول برایس دادهام. اما تلاش میکنم انزجارم را در چهره نشان ندهم. بارها در کارشناسی در مقابل اساتید با چهرهای سرشار از انزجار بهشان میفهماندم چقدر باورشان نمیکنم و چقدر جایگاه حرفشان در کرسی علم و دانشگاه نیست. از قضا بین این فکر و خیالات، پایان کلاس استاد محترم از من خواست بگویم مطالب چگونه بود و اصرار هم داشت که تعارف نکنم. لبخندی زدم و گفتم:« نمیدانم چرا این درس را جز دروس تخصصی ارشد گذاشتهاند؟» و او با جدیت که انگار منظورم را نفهمیده، صغری و کبری چید که علم النفس درس مهمی است.
اینکه در مواجه با این حجم از خزعبلات دیگر نفرت بیرونیای از خودم نشان نمیدادم برایم عجیب بود. دنبال چراییش گشتم، گویی دیکر توان جنگیدن در همه جبههها با ج.ا برایم باقی نمانده است.
و اما در کلاس آخر.
بعد از مدتها احساس کردم کسی مرا میفهمد، از قضا استادی که دکترای جامعهشناسی دارد و به ما آمار توصیفی درس میدهد. اولین استادی است که از من میپرسد کارشناسی چه خواندهام. که هستم. چه کار کردهام. گویی یک لحظه یادم انداخت که اینجا هم افرادی هستند که به دنبال شناخت تواند.
و بعد از این مکالمه ابتدایی، هر سوال درسیای که میپرسد را درست جواب میدهم. عجیب بود. دوباره انگار سر کلاسی نشستهام که در آن احساس کافی بودن میکنم. برایش از چند پژوهشی که انجام دادهام، گفتم. سر ذوق آمد. بچهها هم همراهی کردند و یک لحظه احساس پویایی دوباره زندهام میکند.
پایان کلاس بهش میگویم چقدر اینجا احساس غربت میکنم، بهش میگویم که او اولین استادی است که کمی امید در دلم زنده کرده است. میخندد. میگوید من در دانشگاه آزاد هم دانشجویانی دیدم که خیلی بهتر از سراسری بودهاند. در ذهنم میگویم پنجشنبهها دیگر هر هفته میآیم. میآیم که سر این کلاس بنشینم.
در راه برگشت سرم سنگین است. هنوز صدای خواهرم در گوشم مانده: «ویزایمان آمد...»
نزدیک خانه، به گل فروشی محل میروم تا یه یمن وصال خواهرم و همسرش به هدفشان دست کلی بخرم.
آقای گل فروش محلمهمان بسیار با سلیقهای است. و البته بسیار هم منصف. ازم میپرسد اینطرفش را چه کنم بهتر است؟ آنطرفش را چه؟ در جواب میگویم:« دست گلی میخواهم که در خاطرش بماند.»
دفعه قبل که رفتم ازش گل بخرم، دیدم تاریخ ایران میخواند، بهش گفتم: «ایران بین دو انقلاب را خواندهاید؟» سر ذوق آمد و اسمش را نوشت و... اینبار گفت هنوز فرصت نکردهام بخرمش.
و بعد از داستان مردی میگوید که ازش درخواست کرده جعبه گلی درست کند تا به همکارش بگوید از او خوشش میآید و نمیداند خانوم مجرد است یا نه و حالا میترسد اگر متاهل باشد اوضاع بد شود.
میگوید به نظرت فلان کار را کند؟ چه کار کند بهتر است؟ گپی میزنیم و چند مورد به ذهنم میآید و بهش میگویم.
در مسیر برگشت فکر میکنم که چقدر خوشحال میشوم از اینکه آدمها چنین صمیمانه و بیواسطه با من ارتباط میگیرند.
به خانه میرسم. بعد از بغل و بوس طولانی و رد و بدل دستهگل، برایشان کارت پستالی که آماده کرده بودم را میخوانم. همهمان قطرات اشکمان را بین خنده و شادی، جدی و شوخی گم میکنیم. بعد از پایان متن سخنرانی هم را بغل میکنیم و چایی میخوریم. انگار که این گریه جزئی از برنامه عصرانهمان بوده باشد.
بیاختیار امشب چشمم عکسهای خانوادگی روی دیوار را دقیقتر میبیند. از کودکی تا همین الان... دارم فکر میکنم که خواهرم (و شوهر خواهرم) را از سه سال پیش تا الان بسیار پرتلاش دیدهام.
کلاسهای مختلف، سر کار، زبان، زندگی مستقل و...
و یک چیزی که به نظرم در تربیت من و خواهرم مشترک بوده، همین است. ما حاضر نیستیم آنچه میشود با تلاش به دست آورد را با پول به دست بیاوریم.
در بین صحبتهای خانوادگیمان از هر در که میگوییم باز به موضوع مهاجرت پرتاب میشویم. مهاجرت دیگر کلمه دور و هدف درازمدت نیست. در همین نیمه اول خرداد. مادرم میگوید ۷۲ روز. دلم میریزد.
خواهرم در جواب نمیدانم کدام سئوالم، میگوید:« انگار مثل یک بچه داری میروی که از صفر شروع کنی. حتی برای حرف زدن و نوشتن، رانندگی کردن و...» و ناگهان سکوت عمیقی در وجودم حکم فرما میشه. «کودک». اما آخر کودک که باشی مسئولیت نداری! اما حالا...؟
حمام میکنم، غذا میخوریم و خواهرم موهایم را برایم با سشوار درست میکند. نگاهش میکنم. عاشق همین کارهایمان هستم.
مادرم یکهو میزند زیر گریه، خواهرم دلداریاش میدهد، بعد خواهرم میزند زیر گریه و مادرم دلداریاش میدهد و بعد هومن (شوهر خواهرم) و... این چرخه ادامه دارد...
بهش میگویم برای دم گیت فرودگاه آن دوربینم که عکس میگیرد و همان لحظه چاپ میکند را میآورم،
میگوید دم گیت جدایی سختتر است. نیایید.
میگویم میاییم. بغل آخر چیز دیگری است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ضد آفتاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیکلام
مطلبی دیگر از این انتشارات
تکه گمشده ی قلب من