خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
تغییر اساسی در دو دقیقه و سی ثانیه
لبخند زد و از دوستان دانشگاهش اش خداحافظی کرد.کیف صورتی اش را برداشت و آنرا روی دوشش انداخت.همانطور که دامنش توی باد پیچ میخورد شروع به دویدن کرد.موهای بلندش پشتش تاب میخوردند.فقط دو دقیقه و سی ثانیه دیگر...وقت زیادی نداشت.مسابقه بزودی شروع میشد.
دستش را به سمت جیب ژاکت بنفش و صورتی اش برد و کش سرش را بیرون آورد و تلاش کرد سرعتش را کم نکند.موهای سیاهش را بست و گوجه ای کرد.سخت بود،اما در همان حال دستش را در کیفش برد و دستکش لاستیکی را برداشت و توی دستش کرد.دستبند سیاه میخ دارش را فراموش نکرده بود.تقریبا نزدیک بود.کیفش را انداخت در یکی از کوچه پس کوچه های خلوت،همانجا که همیشه می انداخت.
دامنش را در آورد.زیرش از قبل شلوار کشی قرمز با طرح آتشین داشت.ژاکتش را از تن خودش بیرون کشید.لباس مشکی چسبیده اش را از دو سال پیش داشت.تقریبا همان موقع که در مسابقات ثبت نام کرده بود.
روی موتورش پرید.تماشاگران تشویقش کردند.جیغ زد:"کشتار!هزاران نبرد و هزاران پیروزی!"و با موتورش گاز داد.آتشی که از پشت موتور بیرون میزد دیدنی بود.
وقتش بود که طبق معمول همه را در مسابقه تکه تکه کند:)
یکی از بدترین نوشته هام شد ولی نتونستم انتشارش ندم:)
پ.ن برای ساکنین لمنبرگ:مدیونین فکر کنین اسم دختره الیه?و دوما هم مدیونین فکر کنین همزمان داشتم آهنگ voices با تم تکنوبلید گوش میکردم??
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی در خوابگاه قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
فوتِ آخر
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترجمه | سندرم استکهلم؛ علاقه به جای نفرت!