خواهرزاده‌ی گمنام



بلاخره شیفت شب هم تمام شد. با بچه ها رفتیم در چمن های زرد و یخ زده‌ی کنار جاده تا یک چایی کارگری به رگ بزنیم. وقتی که روی زیرانداز بهاره نشستم و پاهایم را از کفش درآوردم، متوجه شدم پاشنه‌ی پایم به علت پنجره پنجره شدن ته کفش ذوق ذوق می کند. دردی که در کل شب متوجه آن نبودم. حسم مانند حضرت آدم است که متوجه می شود قبلا چقدر نادان بوده ولی تا بحال آن را نمی دانسته است. خواستم این را مطرح کنم که با خودم گفتم اگر بگویم بیشتر یاد فقر و فلاکت خودشان می افتند و ناراحت می شوند.

بعد از خوردن چایی متوجه شدم چقدر صبحانه ام ناقص است. یک سونامی ازچای در معده ام جا به جا می‌شود. می توانستم احساس کنم در حال حاضر که به دست راستم تکیه داده ام، توده ای چایی گرم سمت راست معده ام را می سوزاند. هر رهگذری رد شود می تواند از چهار جفت چشمی که اینجاست بفهمد که همگی گرسنه‌اند و با چایی خود را سیر می‌کنند. با این حال موجی گرم در چشمان سرد و بی روح لیلا موج می زد.

خواستم همگی مسئله‌ی گرسنگی شان را فراموش کنند و از این افسردگی در بیایند. پس پنجره پنجره شدن کفشم را مطرح کردم. تا این شروعی بر تعریف کردن بدبختی های دیگر بچه ها باشد در حالی که چنین قصدی نداشتم. پس از اینکه این حرف را زدم، زهرا بلافاصله گفت: این که دیگر چیزی نیست. این صندلی که می‌بینی قبلا کفش بوده که جلویش پاره شد و دادم خیاطی که صندلش کنه. دوتومنم خرجش شد. بعد بهاره شروع کرد و گفت این کاپشن رو می بینی؟؟ انقدرکهنه شده که احساس می کنم پیرهن توری پوشیدم. اصلا لازمه‌ی مکالمه‌ی ما چندنفر این است که هر کدام ثابت کنند خود فقیرتر و بدبخت ترند.

وقتی که بین من و بهاره و زهرا دعوا شد که چه کسی بدبخت تر است، لیلا آخرین قلوپ چایی را سر کشید و با لحنی یکنواخت گفت: بچه‌ی من هم قلبش سوراخه. داغی دریای چایی در معده ام با این جمله سرد شد. یک لحظه فکر کردم لیلا شوخی می کند تا ما خفه شویم و دهانمان را ببندیم. ولی تنها کسی بودم که چنین نظری داشتم. در ذهنم چشمان لیلا دیگربی خیال و خون سرد نمی آمد بلکه او غم انگیز بود. این ناشی از دیدگاه قضاوتگرانه‌ی من بود.

هیچ کس چیزی نگفت. همین طور که در فکر بودم متوجه شدم خانم فروغی به سمتمان می آید. دیدم که مردمک چشم غم انگیز لیلا از بی میلی نسبت به خانم فروغی بالا می رود و در پلک بالایی پنهان می شود. جوری که دیگر چشم لیلا جز سفیدی چیز دیگری نیست. یک لحظه فکر کردم ذات لیلا مانند همین چشمان بدون مردمک است.

من آدمی هستم که به چشمان افراد خیلی دقت می کنم. تا بحال دانشنامه‌های زیادی درباره چشم خوانده ام. نه درباره ی آسیب های چشم و نه درباره‌ی درمان چشم و نه درباره ی ساختار چشم ..نه هیچ کدام. هیچ کدام. چیزی که من همیشه به دنبال آن بودم شکل ظاهری چشمی که خبر از پس زمینه‌ی روح می داد. تا بحال هیچ چشمی زیباتر از چشم انسان ندیده ام. به خاطر اشکال هندسی دایره ای که در آن به کار رفته است. مثلا چشم های خزندگان اشکال هندسی مثلتی و لوزی دارند که این به آن ها شکلی شیطانی می دهد. تا به حال چشم انسان را با چشمان مگس, مار و خرس تصور کرده‌ام ولی هیچ گاه چشم انسان را بدون مردمک تصور نکرده‌ام.

فکر می‌کنم کل احساسات انسان در این مردمک جمع می‌شود و اگر مردمک نباشد احساسی نیست. از نظر من، تعریف انسان این است: (موجودی که دارای مجموعه ای از احساسات است).

این را به برادرم گفتم و او گفت: غیر ممکن است تعریفی مانند این بر انسان هایی مانند هیتلر صدق کند.

و گفتم: کلمه ی احساسات دارای باز ارزشی مثبت است و فکر می کنی فقط شامل هیجانات مثبت می شود؛ اما نه، کلمه‌ی احساسات شامل هم هیجانات مثبت و هم هیجانات منفی می شود. پس همان طور که می توانیم خشنودی هیتلر نسبت به آریایی ها را در زیر مجموعه‌ی احساسات در نظر بگیریم، می توانیم نفرت هیتلر نسبت به یهودیان را هم در زیر مجموعه‌ی احساسات در نظر بگیریم.

باورم نمی‌شود پس از اینکه لیلا این را مطرح کرد به راحتی از فلاسک لیوان چایی بعد را بریزد و آن را زهرمار کند. در حالی که ما سه نفر در حال سکته بودیم. لیلا گفت: بچه ها اگر این سری خواست جزوه بدهد اصلا قبول نکنید. پول نان شب بچه هایمان را در نمی آوریم آن وقت بیاییم پول چاپ صدتا برگه بدهیم و آن‌ها را پخش کنیم؟

خانم فروغی سلامی خشک نثار جان های فلک زده‌ی ما می کند و کنارمان می‌نشیند. مشخص است که لیلا از حضور او راضی نیست. چندین بار بر سر مباحث عقیدتی بایکدیگر دعوایشان شده است. خانم فروغی ابتدا چندین بار مزه ریخت اما همه‌ی ما می دانستیم که پس از این لبخند می خواهد با تحمیل کردن عقایدش که معلوم نیست از کدام جهنم دره ای یاد می گیرد, مخ ما را مورد عنایت قرار بدهد.

خانم فروغی پر اعتماد به نفس ترین فرد کارخانه است. این را از جهت اینکه نسبت به عقایدش هیچ شکی ندارد نمی گویم. البته آن هم هست، ولی در حال حاضر منظورم این است که یک جوک در جمع تعریف می کند و تنها خودش می خندد. پس از مرحله دوم که جوک گفتن بود، به سراغ مرحله‌ی سوم می رود. در لابلای اینکه به جوک های خودش می خندد لبخندش محو می شود و می گوید لیلا. الف اخر لیلا را کمی کشیده می کند. مثل اینکه به الف آخر تشدید اضافه کند. ادامه می دهد: صاف بنشین. لیلا شانه ای بالا می اندازد و صاف می نشیند.

ادامه می دهد: کتف سمت راستت واقعا کج است یا من فکر می کنم که کج است؟ رو به بهاره می کند و می‌گوید: نه بهاره؟ مثلا می خواهد بگوید من با شماها انقدر دوست هستم که بخواهم درباره‌ی جزئی ترین مسائل با شما ها حرف بزنم. هر جور که نگاه می‌کردم کتف لیلا اصلا کج نبود. بهاره گفت:کجی کتفش به زشتی چادر چاقچور تو نیست. می خوای با حجاب باشی حداقل قشنگ با حجاب باش. بیا شماره‌ی خواهرمو بگیر و برو ازش یاد بگیر چجوری چادر سرت کنی.

آن موقع سرم راگرفتم و با خودم گفتم الان یک بحث دیگر شروع می شود و لابد می خواهد بگوید خیلی‌ها چادری هستند و در زیر چادر چه کارها که نمی‌کنند وبعد آن را خیلی ریز و غیر مستقیم به خواهر بهاره نسبت می‌دهد. برای اینکه این کابوس ادامه‌ی بحث ادامه نیابد،گفتم: اره خانم فروغی! کتفش کجه. خب که چی؟ حرفتو بزن.

لیلا می گوید: من نخوام شماها درباره‌ی من حرف نزنید چه کسی را باید ببینم؟؟؟

خانم فروغی که مشخص است سخنانش را از قبل آماده کرده، ابتدا به تشریح ستون فقرات انسان پرداخت و اینکه بسیار شکل پذیر و آسیب پذیر است و بعد شروع ماجرا بود. پس از آن، به شکل صحیح و اصول خوردن، نوشتن، خوابیدن، برداشتن، گذاشتن و.....پرداخت. چندین دقیقه گوش هایم کیپ شد و نفهمیدم مسئله‌ی علمی را چگونه به مسئله‌ی اخلاقی و رفتاری ربط داد و گل کلام را با جمله‌ای پایان داد که به این شرح است: ((زن مانند برگ گل است و این کارهای سنگین مثل جابه جا کردن بار رانباید انجام بدهد.))

زهرا گفت:خب خانوم عزیز اول میای درباره شکل صحیح انجام دادن حرکات حرف می زنی و بعد میگی زن نباید کار سنگین مثل جابه جا کردن بار رو انجام بده؟ خب لیلا هم اگه اینو رعایت می‌کرد الان اینجوری نمی شد. چه ربطی داره؟؟

لیلا که در تمام این یک ساعت و ربع حرف ساکت بود ناگهان به حرف می آید. الان نظر دین که میگه من کار سنگین نکنم واسه من شد نون؟ واسه من شد آب؟ این کارو نکنم چیکار کنم وقتی بچم مریضه و داره می میره؟ یا به امید اون شوهر الدنگم باشم که زندانه؟ توی زندان چجوری پول دربیاره؟؟؟؟ پنچر گیری کنه؟؟ بره باغبونی؟؟ سرایداری کنه؟؟ چیکار کنه؟؟؟

خانم فروغی گفت: خب عزیزم..برو یه کار دیگه بکن.

بهاره گفت: آره کار هم ریخته تو جامعه. انگار یه میز گذاشتن جلو آدم بعد اول بیای خورشت کرفس تست کنی و بعد توی این فکر باشه که خورشت لوبیا سبزرو امتحان کنی یا خورشت ماست. بحث بسیار جدی بود. مگرنه به بهاره یاد آوری می کردم خورشت ماست نوعی دسر است نه غذا.

خانم فروغی: باشه باشه. اصلا از همون اول اومدم اینا رو بهتون بدم.

زهرا گفت: خانم فروغی خداوکیلی اگه از این جزوه مزوه هاست ما نمی گیریم.

گفت: نه جزوه نیست. یه سری سر کلیدی و سررسیده می خواستم بینتون پخش کنم.

گفتم:لابد ایناس که عکس رهبر و اینا روشه.

گفت: نه عکس رهبر نیست. حالا تو چیکار به اینش داری؟؟؟ تو ازش استفاده کن.

بعد دیدم راست می گه ها...

بعد از اون ماجرا فهمیدم لیلا از آن دسته انسان هایی است که تا کارد به استخوانش نرسد عصبانی نمی شود و نقطه ی جوشش صد درجه نیست بلکه صد وهشتاد درجه است. بعد از آن روز با لیلا بیشتر دوست شدم و همه چیز را برای همه چیز را برای پدرم تعریف کردم.

پدرم گفت: دخترم....هوای این دوستت رو بیشتر داشته باش. براش کم نذار.

گفتم: اجازه میدی فردا پیشش بمونم؟؟؟

پدر به سمت گنجه گوشه‌ی اتاق رفت و از کلیدی که به گردنش وصل بود در آن را باز کرد. کلاه نمدی اش را برداشت و از داخل آن چند اسکناس برداشت و آن را به سمت من گرفت و گفت:بیا دخترم...

گفتم: این چیه؟؟؟

گفت: برو براش یک کیسه برنج خوب بخر. چند وقت پیش لیلا تصادف کرد. وقتی تصادف کرد یه پلاستیک برنج دستش بود. وهمه ی برنج ها پخش زمین شد. خیلی بی قراری می‌کرد. مردم خواستن آرومش کنن، چون فکر می‌کردن خیلی درد داره. ولی باباجون اون بی قراریش از درد جسمی نبود. لیلا بیقراری می‌کرد چون می خواست با اون برنجا برای بچه هاش غذا درست کنه. خودش می‌گفت سه ساله که برنج نخوردن. فقط مواظب باش که آبروش نره یا شرمنده نشه.

به یاد ندارم که چه موقع اینقدر خوشحال بوده ام. هر کسی شادی را در چیزی می بیند. از نظر من شادی این است که عزیز ترین کسانت در یافتن و تسکین درد ها و مشکلات دیگران نکته سنج باشند.

......

فردا ساعت ده که به خانه رسیدم شروع کردم برنج را روی گاز گذاشتم. وقورمه سبزی درست کردم. قبل از اینکه ظهر شود ظرف غذا را اماده کردم وبه سمت خانه‌ی لیلا راه افتادم. حدودا دو کوچه آن طرف تر بود و من به این فکر می‌کردم که چه گویم تا لیلا شرمنده نشود.

در را باز و با دیدن من آن هم قابلمه به دست تعجب کرد. گفتم: امروز ناهار درست کردم ولی مثل اینکه بابام وبرادرم نمیان. منم گفتم قبل از اینکه شروع کنی به ناهار درست کردن بیام اینجا پیش شما. دعوت نمی کنی بیام تو؟؟

لیلا: بله,بله عزیزم!

در حیاط دختر بامزه اش با خرگوشی بازی می کرد. نخواستم اسمش را بدانم. زیرا مرگش حتمی بود و می‌دانستم اگر بعد از آن اسمش را جایی بشنوم دیوانه می‌شوم. نمی دانستم که خاطرات خوشحالی آن کودک اینگونه می‌تواند اعصاب روان مرا پس از مرگش بهم بریزد.

.......

شنبه پس از اینکه پایم را داخل محوطه‌ی کارخانه گذاشتم .زهرا به سمتم آمد وگفت: شنیدی دکترا گفتن بچه‌ی لیلا تا فردا صبح دوم نمیاره؟؟؟

اشکی نبود که از چشمانم سرازیر نشود. نفهمیدم چگونه مرخصی گرفتم و اینکه آیا من این کار را کردم؟ و آیا آن‌ها به من مرخصی دادند؟

فکر می کردم که لیلا را بسیار بی قرار ببینم. اما ارام در گوشه‌ای نشسته بود و سرش را میان دستانش پنهان کرده بود.

ازمن پرسید: واکنش یه مادر در برابر بچه ای که مریضیش غیر قابل درمانه چه می تواند باشد؟؟

گفتم: شاید برآورده کردن آخرین آرزوها.

گفت: یه عروسک خرسی بزرگ توی ویترین مغازه‌ی اسباب بازی فروشی خیابون هست. سیصد تومنه. من همچین پولی ندارم.

دوست داشتم زمین دهن باز کند و داخل ان بروم اما الان اول ماه می بود و من پول داشتم. لیلا در آن لحظه هرکاری می کرد. زنگ زد به مدیر حسابداری شرکت و ازاو مساعده درخواست کرد. به دم در خانه ی او رفتیم. او کلیدی داد و گفت این کشوی میزم است و مقداری پول در آن است و تاکید کرد که لیلا حتما به اندازه‌ی نیاز بردارد وحتما آن را پس بدهد.

من در آن روز شاهد اخرین لحظات باقی مانده‌ی لیلا و دخترش بودم که از آن به ندرت یاد می‌کنم. تلاش های لیلا در آن روز برای خریدن عروسک ستودنی بود. اما تا یک سال بعد با اینکه هر لحظه پیش لیلا بودم ندیدم لحظه ای اشک بریزد.

تا اینکه امروز خاطراتم را مرور کردم. خاطرات آن روز. لیلا یک مادر بود. هرکس می داند مادر چه ارادتی نسبت به فرزندش دارد. ولی آن بچه مانند بچه‌ی خواهر من شده خواهر زاده‌ای که نامش را نمی دانم. آن روز انقدر بلند پروازانه و با جسارت برای تهیه‌ی پول می جنگیدیم که زمان مانند طوفان گذشت. اما زمان در آن روز، لحظه‌ای متوقف شد. لیلا کلید در را که انداخت دید وارد نمی شود. به مدیر مسئول که زنگ می زند و می‌گوید که فقط کلید کشوی میز را داده و یادش رفته که کلید در را بدهد. زمان کوتاه‌تر از چیزی بود که دوباره برگردیم و کلید بگیریم.

پایان می‌تونست پایان شادی باشه ولی اون خواهرزاده‌ی گمنام من نتونست عروسک خرسی بزرگی داشته‌باشه!

حنانه مظاهری