پادکستر، کنجکاو، اهل تجربه کردن، پرانرژی و شاد ، برای خودم زندگی میکنم تا ببینم چی پیش میاد!
دختر مستقل (قسمت اول)
از همون بچگی دلم میخواست مستقل بار بیام!
دوست نداشتم کسی توی کارا کمکم کنه، با وجودی که همیشه هم گند میزدم ولی بازم کار خودمو میکردم!
زخمی میشدم خودم پانسمان میکردم، چیزی لازم داشتم خودم میرفتم مغازه میخریدم، حاضر نبودم کسی توی درس بهم کمک کنه و...!
سال آخر دوره کارشناسی بودم که درد کمرم مجدد شروع شده بود و من کل ترم 7 رو با درد گذروندم و همش یه پام دکتر و بیمارستان بود یه پام دانشگاه تا اینکه وسط دو ترم مجبور به عمل مجدد شدم!
توی همون گیر و داد و بین درد و درس به این فکر میکردم که خوب درسمم تموم شد ، قراره چیکار کنم؟ بعدش چی؟ باید از همین الان شروع کنم و پیگیر باشم تا بتونم آیندهمو بسازم!!
رو تخت بیمارستان دنبال کار و کارآموزی بودم که بعد از ترم 8 شروع کنم و وقت از دست ندم چون اگه خونه نشین میشدم باید تن میدادم به کاری که مامانم دوست داشت یعنی ازدواج!! و خوب من هنوز آمادگیشو نداشتم پس باید یا درس خوندن ارشد رو انتخاب میکردم یا کار کردن رو!!
دوهفته از عملم نمیگذشت که اخبار اعلام کرد کرونا اومده و خونه نشینی برای همه اجباری شده بود!!
ای داد کل برنامهای که برای یاد گیری و کار داشتم عملا رفته بود رو هوا !! هیچ جوره آدم خونه نشینی نبودم، تازه بابامو راضی کرده بودم که بعد از کشیدن بخیههام بزاره برگردم دانشگاه که همه جا تعطیل شد!! بعضی وقتا هم فکر میکنم خدا بابامو دوست داشته که با اومدن این مریضی تونست منو خونه نگه داره!!
یک ماهی از قرنطینه میگذشت آخرین ترم کارشناسیمو که براش کلی برنامهریزی کرده بودم از روی تخت و زیر پتو داشتم تموم میکردم!!
دورههای آنلاین رواج پیدا کرده بود و خوب کرونا بهونهای شده بود که خیلی از مهارتها رو بتونی آنلاین بگذرونی!
گشتم گشتم و گشتم تا برخوردم به هفدهمین دوره رشدآفرینی کالج رشدانا ثبتنام کردم و الکی الکی شدم کارآموز دوره و مسیر آیندهی من استارت خورد!!
حدود دوماه تابستون رو یعنی تیر و مرداد رو درگیر دوره بودم، ترم دانشگاهم به خیر و خوشی تموم شده بود و من آنلاین درگیر آموزشهای خودم شده بودم!!
اواخر مرداد بود که تلفنم زنگ خورد، واحد اشتغال رشدانا بود، پیشنهاد کاری بود برای یکی از شرکتهای مشهد و من یکی از گزینهها بودم که با موافقت من و بعد از مصاحبه به صورت کارآموزی میتونستم شروع به کار کنم!!
عجب فرصتی روی پای خودم بند نمیشدم همون موقعیتی بود که میخواستم!!
قبول کردم و مصاحبه آنلاین رفتم اما به خانوادهام هیچی نگفتم تا اینکه قبول شدم و قرار شد به صورت امتحانی یک ماهی برم مشغول بشم....!!!
وااااای قرار بود تو این مرحله خوشحال باشم اما غم عالم رو دلم بود که چجوری قراره بابامو راضی کنم!!!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
به یاد قدیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
جهان سازی در دنیایِ فانتزی
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی رمان دختری که ماه را نوشید!