دنبالم بگرد

قطرات باران بهاری نم نمک به شیشه اتوبوس می‌نشینند و لرزان و رقصان راه‌شان را به جاده سنگی پیدا می‌کنند تا کنار هم رودی کوچک بسازند. انگار که از تنها ماندن در یکجا می‌ترسند، می‌خواهند زود به هم برسند آخر آنها که تک وتنها می‌مانند زود بخار می‌شوند. حالا تو اسمش را بگذار جبر جاذبه. خسته از کار روزانه از اتوبوس پیاده می‌شوم تا به خانه بروم. نگاهم روی پیرزن تنها و پابرهنه‌ای که با فاصله سی، چهل متر از من کنار میوه فروشی نشسته می‌ماند. یک لحظه فکر می‌کنم مادربزرگم است. در روشن و تاریک دم غروب نمی‌توانم درست ببینم. دو هفته‌ای می‌شد که به خانه عمویم که در شهر دیگری زندگی می‌کند رفته. پیش از آن یک ماهی مهمان ما بود. تا نوبت بعدی باید چند ماه صبر می‌کردیم. نه نمی‌توانست او باشد. هرچند مدتی ست که هیچکدام‌مان را به یاد نمی‌آورد، هنوز در مرور خاطرات کودکیم کسی بیش از او در نظرم نیست. روی پله حیاط خانه‌اش می‌نشست و مرا که مشغول بازی با گربه‌ها بودم صدا می‌کرد تا موهایم را شانه کند و ببافد. همانطور که کنارش نشسته بودم برایم از ترانه‌های قدیمی می‌خواند. با صدای آرام و مهربانش، همان جا روی پله کنار حیاط کوچک گل کاری شده‌اش خوابم می‌برد و عمیق‌ترین خواب‌های عمرم را تجربه می‌کردم. نه او نمی‌توانست مادربزرگ من باشد. به خودم زحمت نمی‌دهم نزدیک‌تر بروم. خسته‌تر از آنم که بخواهم تردید نامحتملم را امتحان کنم. به سر کوچه که می‌رسم آسمان غرشی می‌کند و بارش باران جانی تازه می‌گیرد. به سرعت خودم را به در خانه می‌رسانم و کلید را در در می‌چرخانم و خودم را از خشم غران آسمان نجات می‌دهم. دم در آپارتمان کفش‌های مادربزرگ را می‌شناسم. هم خوشحال می‌شوم و هم متعجب. سلامی بلند می‌دهم. جوابی نمی‌شنوم. احتمالاً خوابیده باشند. صدای شر شر آب از حمام به سختی پشت صدای باران که حالا رگبار شده بود شنیده می‌شد. دنبال مادربزرگ به جای خواب همیشگی‌اش می‌روم ولی نمی‌بینمش. اتاق دیگر، دستشوئی و آشپزخانه را هم می‌گردم. شاید با مادرم در حمام باشد. محکم به در حمام می‌کوبم.

- مامان، سلام، داری عزیز رو حموم می‌کنی؟

مادرم در حمام را باز می‌کند و سرش را بیرون می‌آورد.

- چی می‌گی؟

- کفش عزیز دم دره. کی اومده؟

- دو ساعت می شه، خوابیده، چرا انقدر سر و صدا می‌کنی؟ بیدار می‌شه.

- کجا خوابیده؟

- یعنی چی کجا خوابیده؟ تو اتاق دیگه. جای همیشگی.

نگاهمان به هم خیره می‌ماند

- نیست، همه جا را گشتم. تو خونه نیست.

- شوخی بی‌خود نکن.

- در رو قفل نکرده بودی؟

- قفل کردم. مگه می‌شه قفل نکنم.

کمی مکث می کند.

- نکنه قفل نکردم.

سریع برمی‌گردم. همه جا را می‌گردم. شوک زده دور خودم می‌چرخم. مادرم با عجله لباس می‌پوشد و همانطور که آب مثل باران از همه جایش به زمین می‌ریزد در اتاق‌ها می‌چرخد و با دست بر سرش می‌کوبد و با گریه و مستعصل می‌گوید.

- خوابیده بود.

- مامان درست فکر کن. کی چک کردی؟

مامان همانطور خیس روی مبل می‌نشیند و دستش را روی پایش می‌کوبد و عقب و جلو می‌رود.

- حالا چکار کنم. بدبخت شدیم. کجا رفته؟ جائی رو بلد نیست.

سعی می‌کنم توجه مامان را به خودم جلب کنم. انگار مرا نمی‌بیند و با خودش حرف می‌زند.

- مامان، مامان. آخرین بار کی چکش کردی؟

- عموت که رفت، گفت خستم می‌خوام بخوابم. بردمش تو اتاق جاش رو گذاشتم و خوابوندمش. در رو بستم رفتم تو آشپزخونه. ساعت چنده الان؟

- الان ساعت شیشه.

- قبل 5 بود فکر کنم.

- راه دوری نمی‌تونه رفته باشه. ببین چیزی برداشته.

نگاهم به کارتی که آدرس‌ها و شماره تلفن‌ها را رویش نوشته بودیم کنار رختخوابش میخکوب می‌شود. قبل خواب از گردنش در آورده بودند. مادر با صدائی شبیه فریاد می‌گوید.

- هیچی، هیچی نبرده. چادر و کفشش اینجاست.

و با حالتی مضطرب و واخورده می‌زند زیر گریه. دیگه جای تأمل نبود. خودم را در خیابان حیران می‌بینم. باران شدیدتر شده و اشکهایم را می‌شوید. "عزیز کجا رفتی؟". این جمله را مدام با خودم تکرار می‌کنم. مامان سرش را از پنجره بیرون می‌آورد.

- صبر کن من هم بیام.

- من می‌رم سمت بزرگراه. تو لباس بپوش برو سمت خونه خانم موسوی. شاید اونطرف رفته باشه. به بابا هم زنگ بزن.

منتظر جواب مامان نمی‌مانم. عابرها با عجله در حال فرار از باران و رعد و برق از کنارم عبور می‌کنند. چشمم روی‌شان به جستجو می‌چرخد. نه عزیز نمی‌تواند بدود. سرم گیج می‌رود و دوباره با خودم می‌گویم "عزیز تو این بارون کجا رفتی؟". قطره‌ها به هم رسیده و قدرت گرفته بودند و در جوی کنار خیابان با شتاب زورشان را به رخ زباله‌ها می‌کشاندند. ناگهان یادم به پیرزن پابرهنه کنار میوه‌فروشی می‌افتد. تا ایستگاه اتوبوس می‌دوم. کسی را آنجا نمی‌بینم. نفس نفس زنان خودم را به داخل میوه‌فروشی پرت می‌کنم.

- آقا بیست دقیقه، نیم ساعت پیش یه خانم مسن پابرهنه اینجا دم در نشسته بود. نمی‌دونید کجا رفته؟

سرش را به آرامی از توی گوشی‌اش بالا می‌آورد و انگار از دنیای دیگری، دنیائی بهتر که او را به خود می‌خواند به زور بیرون کشیده باشمش، مانند بیگانه‌ای می‌پرسد

_ چی گفتید؟

- آقا من چند دقیقه پیش از اینجا رد شدم. یک خانم اینجا دم مغازه شما نشسته بود. شما ندیدید کجا رفته؟

با تردید به سلامت عقل من از جایش بلند می‌شود و برای رفع تکلیف تا دم در می‌آید.

- کجا نشسته بود؟

جعبه میوه را به او نشان می‌دهم.

- نمی‌دونم خانم. من تو مغازه بودم. ندیدمش.

باران تند سرگیجه‌ام را بیشتر کرده. به هر که می‌رسم با واژه رسمش می‌کنم تا شاید نشانی بیابم. مردم وحشت زده از باران، شتابان بدون اینکه درست بشنوند چه می‌گویم، از زحمت زبانم مثل باران می‌گریزند. هیچ کس او را ندیده. خورشید گرم کودکیم جوری گم شده که انگار هیچوقت نبوده. مثل قطره‌های باران از آسمان فرود آمده و در زمین سخت فرو رفته و سرگردانم کرده بود. با آستین مانتو اشک و باران را از صورتم پاک می‌کنم. پسر نوجوان افغانستانی که با چرخ دستی سبزی فروشی‌اش در سایه‌بان بانک پناه گرفته با تردید و ترس به من نزدیک می‌شود. انگار که در آشوبم آشنائی می‌بیند، نگاه نگرانش را به من می‌دوزد.

- خانم چی شده؟

شاید دیده باشدش. او هم اینجا بود.

- یه خانم پیر پابرهنه اینجا کنار میوه‌فروشی نشسته بود. شما دیدید کجا رفته؟

- همان که آنجا روی جعبه نشسته بود؟

- آره، همون. دیدی کجا رفت؟

- آشنایتان بود؟

- آره، باید پیداش کنم. تو رو خدا بگو کدوم طرف رفت.

- باران تند نشده رفت سوی ایستگاه اتوبوس. آن طرف و به ایستگاه اتوبوس اشاره کرد. قبل تند شدن باران. درست همان موقع من آنجا بودم. شاید عزیز من را شناخته بود و به سمت من آمده بود؟ باران رحمت، همچنان بی‌رحمانه روی سرم می‌کوبید و سرزنشم می‌کرد که چرا به موقع نشناختمش. هوا کاملا تاریک شده بود و در سایه و روشن ایستگاه هیبت کوچک و خمیده‌ای را دیدم. دست‌هایش را گرفته بود به اتوبوس و داشت سوار می‌شد. خودش بود. پاهایش را که با جوراب سیاه زنانه پوشانده بود، به سختی روی لبه اتوبوس گذاشت و از آن بالا رفت. می‌دوم تا خودم را به اتوبوس برسانم. همزمان فریاد می‌زنم و صدایش می‌کنم. ولی رعد و برق خشمگین و رگبار سیل‌آسا صدایم را می‌دزدند. تا به ایستگاه برسم اتوبوس راه افتاده. همانطور که دور شدن اتوبوس را با دلهره می‌نگرم، برای ماشین‌های سواری دست تکان می‌دهم.

_ مستقیم، مستقیم

- مستقیم تا کجا می ری خانم؟

- تا ایستگاه اتوبوس بعدی.

سرش را با حالت تأیید تکان می‌دهد. سریع سوار می‌شوم. خیابان خلوت بود و اتوبوس سریع‌تر از تصورم از نظر ناپدید شد.

- آقا تو یه اتوبوس قرمز مادربزرگم سوار شده. باید بهش برسم. می‌شه سریع تر برید؟

- می‌رسیم خانم نگران نباشید. چرا انقدر پریشونید. مادربزرگتون که بچه نیست گم بشه. بهش زنگ بزنید ایستگاه پیاده بشه تا شما بهش برسید.

- گوشی همراهش نیست. لب پایینم را مشغول دندانم می‌کنم و توضیح بیشتری نمی‌دهم. ناگهان اتوبوس قرمز در نور کم سوی خیابان از دور هویدا می‌شود.

- اوناهاش. اون اتوبوسه، اون قرمزه. وایساده تو ایستگاه

- داره دوباره راه می‌افته. بهش نمی‌رسیم. می‌برمت ایستگاه بعدی.

خیره به خیابان نگاه می‌کنم که مبادا پیاده شده باشد. نبضم انگار که با برهم خوردن ابرها خودش را تنظیم کرده باشد، هر دمی تنم را به لرزه در می‌آورد و هر لحظه این ضربه‌ها تندتر و شدیدتر می‌شود. از اتوبوس رد می‌شویم و زودتر به ایستگاه می‌رسیم. از تاکسی بیرون می‌پرم و در ایستگاه منتظر اتوبوس می‌ایستم. باران را بر همه ذرات تنم حس می‌کنم. انگار که جزئی از جریان بهم رساندن قطرات بی‌پناه باران شده باشم. تا اتوبوس به ایستگاه می‌رسد مثل اینکه که آخرین اتوبوس نجات از رستاخیز باشد، از آن بالا می‌روم. اتوبوس تاریک است و چهره‌ها و هیبت مسافرین برایم گنگ و ناآشناست. شروع می‌کنم صدایش کردن. " عزیز، عزیز جون، کجائی؟" ناخودآگاه سرم را پایین می‌آورم تا پاهای برهنه‌اش را پیدا کنم. می‌بینمش که یک گوشه در تاریکی کز کرده و با دو چشم مهربان و معصومش خیره به خیابان خیس زل زده. کنارش روی صندلی خالی می‌نشینم و در آغوش می‌گیرمش. "عزیز کجا رفته بودی؟ نمی‌گی لیلات می‌ترسه نباشی؟" انگار از عالم دیگری صدایم را می‌شنود. آرام تکانی کوچک می‌خورد و به سمتم می‌چرخد و با بغض تنهائی و ترس می‌گوید، "مرضیه، مامان توئی؟" اینکه صدای عزیز نیست. دوباره به چشمان زیبای سیاهش خیره می‌شوم. نه مطمئنن عزیز نیست. خودش را در آغوشم می‌اندازد و زار زار می‌زند زیر گریه. "مرضیه مامان کجا بودی؟ خیابون سرده. تاریکه. مامان چرا زودتر دنبالم نیومدی؟" تنم به شدت می‌لرزد و اشک بی‌اختیار سلطان چشمانم می‌شود. به جای عزیز خودم، مادربزرگ مرضیه‌ای که نمی‌شناختمش را پیدا کرده بودم. با صدای زنگ تلفن مامان به خودم می‌آیم. گوشی را برمی‌دارم. بیست تماس ناموفق. به خاطر صدای باران متوجه نشده بودم.عزیز پیدا شده. یعنی اصلا گم نشده بود. بابا نوبت اورژانسی از دکتر گرفته بود و وقتی مامان در حمام بود آمده و عزیز را برده. از پشت در حمام به مامان گفته. ولی مامان مطمئن است که چیزی نشنیده و همزمان با بابا در حال جر و بحث است. کفش هم نپوشیده بود چون ورم پایش زیاد شده و با صندل های مامان رفته. دیگر این جزئیات چه اهمیتی داشت. عزیز حالش خوب بود و داشت کانال‌های تلویزیون را مدام عوض می‌کرد. ولی مادربزرگ پابرهنه و خسته مرضیه همچنان در آغوشم در حال باریدن تنهائی و دربه دری‌ و بی‌سر و سامانیش بود.