فوتِ آخر


تنها شده بود که شیطنتش گل کرد و اومد خاکسترِ روی آتیش رو فوت کنه؛ اون هم با تموم زورش! خاکستر، به دیواره‌ی پشت اجاق برخورد کرد و با همون قدرت، به سمت خودش برگشت. یکهویی خودش رو عقب کشید ولی دیر شده بود و حجم زیادی از خاکستر، صاف رفت توی چشماش و دوبرابرِ اون مقدار، رفت توی حَلقش! به سرفه افتاد و از طرفی چشماش جایی رو نمی‌دید. تِلوتِلوخوران به عقب برگشت و سعی کرد به جایی تکیه بده.

گرد و غبارِ خاکستر، با بزاق دهنش ترکیب شد و به شکل گلوله‌هایی سیاه‌رنگ، راهِ نفس کشیدنش رو بست. توی کِش و قوسِ همین تلاش‌های نفس‌گیر، پاش به یه نیمه‌-آجر گیر کرد و شبیه به یه سناریوی از قبل طراحی شده، بلافاصله پای چَپش به پای راست قلاب شد و ناگهان این سرعتِ عقب‌نشینی، دوبرابر شد و در مقابل قانون سوم نیوتن، تسلیم شد و تصمیم گرفت به سقوط رضایت بده! نمی‌دونست چشماش رو بِماله یا گلوش رو ماساژ بده یا باسنش رو؛ دست° کم آورده بود!

دوربین‌های مداربسته‌ی کارگاه، با دقت درحال ثبت این واقعه‌ی تاریخی مهم بودن! یکی جلوی درِ ورودی نصب شده بود و دیگری روی دیوارِ طولیِ محوطه که به انبار ختم می‌شد. اجاق، در حدفاصلی بین این دو، داخل باغچه‌ی متروکی که خیلی وقت بود که تغییر کاربری داده بود، ساخته شده بود. زاویه‌ی فیلم‌برداریِ دوربین‌ها، طوری تنظیم شده بود که به صورت کامل این صحنه رو پوشش می‌دادن و بازیگر نقش اصلی، از این غافل بود!

مساحت حیاط کارگاه، نزدیک به هشت متر در چهار متر و نیم بود. حدفاصل بین در ورودی و انباری، محل جمع‌آوری نخاله‌های کاری بود: تکه‌های برش‌خورده‌ی چوب که به هیچ کاری نمی‌اومدند و لابلای این‌ دسته‌ها ( که به صورت دسته‌هایی نسبتا منظم روی هم تلنبار شده بودند ) تکه‌های نیم‌متری ( و یا یخورده کمتر و بیشتر ) که امکان استفاده شدن داشتن قرار داشت. توی ضلع شمالیِ محوطه، سمت چپِ درِ ورودی، نرسیده به دستشویی، تَپه‌هایی از خاک-اره به چشم می‌خورند. چسبیده به درِ ورودی ساختمان اصلی کارگاه ( که ابزارهای کار داخلش قرار داشتند، سمت چپ انباری ) راهرویی به طول دو و نیم، سه متر، با لایه‌ای ضخیم و ناهموار، سیمان‌-کاری شده و باقی محوطه با گِراویه پوشونده شده بود که نقطه به نقطه، دانه‌های گراویه ( بر اثر جابجایی وسایل و چوب‌ها و رفت و آمد و... ) به کنار رفته بودن و سطحِ خاکیِ زیرش معلوم می‌شد. باغچه که با حاشیه‌ی آجری، از باقیِ محوطه جدا شده بود، تنها فضایی بود که یکدست خاکی بود.

سعید ( صاحب کارگاه نجاری ) برای تهیه وسایل ناهار، رفته بود و از شانسِ خوب یا بدِ حمیدرضا، گوشیش رو جا گذاشته بود. توی این گیرودار، صدای زنگ خوردن‌های سادیسم‌وارِ گوشی با اون آهنگ زنگِ گوش‌خراشش، مثالِ یه کامیون قلوه‌سنگ، آواری بود که مازاد بر این بلای آسمانی، روی سرش خراب شده بود. بیشتر از یک ساعت می‌شد که از رفتنش می‌گذشت و هر لحظه ممکن بود که از راه برسه. رسیدنش، یعنی یه سوژه‌ی خنده‌ی یک‌ساله رو دودَستی تقدیمِ جمع دوستای باصفایی کنه که خوراکشون این داستان‌هاست و این، به نوبه‌ی خودش، از مجموعِ تمام این مصیبت‌هایی که در طی چند دقیقه به سرش اومده بود، بدتر بود. باید خودش رو جمع و جور می‌کرد. همچنان از دوربین‌ها غافل بود!

حین برخورد با زمین، به سینیِ چایی که از شب قبل اونجا کنار اجاق جامونده بود، خورده بود و چندتا لیوان رو شکسته بود. این رو وقتی فهمید که درحال تلاش برای بلند شدن بود: وقتی با همون دست‌های خاکی و کثیف، از زمین کمک می‌گرفت، ناخواسته یه تکه‌ی کوچک از لیوان، کف دستش رو برید. توی این لحظه‌ی بخصوص، جمله‌ای دَرخورتَر از « لعنت به هرچی آتیش‌بازیِ » به ذهنش نرسید! تا کمر خم شد و مچِ دستِ آسیب‌دیده رو با اون‌یکی دست فشار داد. گلویِ پر از خاکستر و چشمای کاسه‌ی خونِش و هرچی درد که مُتحمل شده بود رو فراموش کرد و با تَه‌مونده‌ی زوری که داشت، دستش رو فوت کرد. چند دقیقه‌ای رو به همون حالت، روی زمین نشست. با عصبانیتی توأم با ترس، اطرافش رو چِک کرد. اول از همه، در ورودی رو! نگاهش به گربه‌ای افتاد که با دوتا بچه‌اش سَلانه سَلانه از داخل کارگاه بیرون می‌اومدن. آرامشی که توی قدم زدن‌های اونها می‌دید، رَوانش رو بهم ریخت! بچه‌ها، با فاصله، مادرِ زردرنگ‌شون رو دنبال می‌کردن. انقدر ضعیف و کوچولو بودن که به زحمت می‌تونستن راه برن. مادر هم هر چند دقیقه یک‌بار برمی‌گشت و با حرکتِ سر، تعادلشون رو حفظ می‌کرد. صورتشون رو زبون می‌کشید و بعد از نوازشی چند-لحظه‌ای، دوباره به قدم زدن ادامه می‌دادن.

دوست نداشت با دیدن یه هَمچو صحنه‌ی دلخواهی، آروم بشه؛ همون حالِ نَزار رو بیشتر ترجیح می‌داد! روش رو برگردوند. کف دستش رو به چشماش نزدیک‌تر کرد. تصویری گنگ از شیشه‌ای که دستش رو بریده بود رو دید. دستش رو که پایین می‌آورد، اجاق جلوی چشماش سبز شد. برای دراومدن از این فاجعه، به یه شهامتِ شصت‌کیلویی نیاز داشت!