قصه ای برای کودکی که زاده نشده!!!

مرد کوچک من

چشمهایت را ببند و به هیچ چیز فکر نکن.نه به جدول ضرب و نه املای درست کلمه ی اشغالگران!


اصلا مهم نیست که بزرگترین سوره ی قرآن کدام است؟

حتی لازم نیست از چرخه ی آب بدانی!


چشمهایت را ببند و از آرزوهایت بگو!از رویاهایت!


از فورد موستانگ و رولز رویس !از همان دارویی که قرار است پدر بزرگ را زنده کند.مرا برای همیشه جوان نگاه دارد و پدرت را برای همیشه قوی!


اصلا اهمیتی ندارد که فردا امتحان هدیه داری و فراموش کردی نام پیامبر چوپان را و منجی عالم بشریت را!


به کلمات کتابی فکر کن که قرار است روزی به من تقدیمش کنی!


اصلا چشمهایت را ببند و بگذار. برایت حرف بزنم!


از کجا بگویم جان مادر؟از که بگویم؟از کدام رویا؟


بنده خدایی میگفت تو مادربزرگ خوبی برای نوه هایت خواهی شد؟قصه پرداز قهاری خواهی شد اما قصه هایت رنگ واقعیت ندارند!


اصلا تو بگو‌ دلبر چشم سیاهم!بگو اگر روزی فرزندت را در آغوش کشیدم از چه بگویم برایش؟


شاید به رسم خانم جانم بگویم:


یکی بود و یکی نبود...


در سالهای دور،در روزگاران غریب، دهکده ای بود بزرگ و پر از آدمهای هزار رنگ!


یکی خدا را میپرستید ،یکی قدرت و دیگری پول و زر و سیم و یکی دیگر انسانی دیگر را!


یکی خون میریخت و دیگری جان میبخشید.یکی خانه خراب میکرد و دیگری سقف آرزوهای دیگری را علم میکرد.


آن روزها دروغ را جای حقیقت و ناحق را جای حق جا میزدند.نه چشم بینا خریدار داشت و نه گوش شنوا!


چشم آنها را که حقیقت را میدند کور میکردند و گوش آنها را که حق را میشنید کر!


در روزگار خاکستری عده ای خواستند با اندیشه هایشان طنابهای دار را پاره کنند.بارها این طناب پوسید و باز خدایان قدرت از رشته های فولاد و آهن طنابی نو بافتند!


در روزگاران شک و تردید خودی ها دشمن شدند و دشمنان دایه ی مهربانتر از مادر!جان جوان نو بالغان درد را فریاد میزد، اما جواب فریادهایشان زهر کشنده ی عقده های چندین و چند ساله بود!


راستی مرد کوچک من، به نظرت قرار است به فرزندت بگویم چند ماه؟چندسال؟چند دهه به این منوال گذشت؟


بگذار اینجای قصه را بگذاریم و بگذریم!!!


واقعیت آهنگ قشنگی ندارد.بیا شعر بخوانیم!


گنجشگک اشی مشی

لب بوم ما نشین

برف میاد گوله میشی

بارون میاد خیس میشی

میفتی تو حوض نقاشی

کی میگیره فراش باشی

کی میکشه قصاب باشی

کی میپزه آشپزباشی

کی میخوره حکیم باشی



آسوده بخواب که فردا روز دیگریست!