نمیتوانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
نمایشگاه کتاب: بیروحتر از سالهای پیش
امسال اولین سالی بود که خودم تنها رفتم. انتظار داشتم از ولیعصر به قائم مترو شلوغ باشه، خبری نبود. بعد گفتم شاید مردم از اون میرعماده چیه بالای شهید بهشتی، از اون دارن میان. هیچی دیگه... شهید بهشتی که پیاده شدم رو ارتفاع پلههاش به سمت بیرون اسم انتشارات رو نوشته بود. چون خیلی رنگارنگ بود خوشم اومد. ولی با وجود اینکه تو قطار آدم خیلی کم بود، موقع بیرون رفتنی زیاد شدن. اونقدر که جا برای سوزن انداختن نبود.
بیرون که رفتم داشتم فکر میکردم باید کدوم سمت بپیچم که اون گنبد نصفههی مصلی رو دیدم. حدس میزنم مصلی از نماز میاد. هنذفریم تو گوشم بود، گوشی رو درآوردم آهنگ رو عوض کنم، صداش شبیه موتور گازی شد. ترجیح دادم چیزی گوش نکنم. مثلاً فکر کن تو سالن نمایشگاه پوری دم گوشت میگه: «یهو دراومد حمیرا صداش/دستور نمیده مغزم به بدنم». یه غرفه تو خیابون منتهی به میدون نمایشگاه بود نقشه میداد. ازش نقشهه رو گرفتم، یکم شلوغ شد عرض خیابون واسه همین مجبور شدم که اریب برم جلو. یه یارو که ریش نارنجی داشت گفت: «ببخشید، پایهی چندمی؟» دیگه اینو که شنیدم، برگهی بن تخفیف کانون قلمچی هم دستش دیدم گفتم بیست دقیقهای معطلم. یارو کلی فک زد، منم آخرش بدون اینکه بخوام بشنوم چی میگه گفتم: «مرسی، خسته نباشید». هر سال هم کیف و توپشون رو میکنن تو چشمت. بعد اونی هم که من دیدم خیلی آدم چرتی بود.
جلوتر که رفتم زنگ زدم صدرا ببینم کجاست. گفت چهل دقیقه دیگه میرسه. رفتم تو سالنها ببینم چه خبره. اصلاً یادم نبود چیزی به اسم غرفه و راهرو و اینا وجود داره. خلاصه، یکم در و دیوار رو نگاه کردم ببینم چیزی نوشته یا نه. تو همین حین چشمم به بنرهای رو ستونها خورد: "حجاب، دستور خداست." یا مثلاً: "ناشر خوبیها باشیم. #حجاب". تو سالن انتشارات عمومی رفتم. دم یکی از این دستگاهها که اسم کتاب و ناشر رو سرچ میکنن وایستادم. یکم طول کشید یاد بگیرم چجوریه. با تایپ کردن گوشی کلی فرق داشت. باید خیلی آروم میزدی. اول "فارنهایت ۴۵۱" رو زدم؛ دیدم نیاورد (برای نشر ماهیه). بعد "مرسیه و کامیه"ی ساموئل بکت رو زدم که برای چشمهست، اون هم نیاورد. دیگه بعدیها رو نزدم رفتم از اینا که اطلاعات میدن بپرسم چرا نمیاره. زنه گفت اونایی که نیستن یا نمایشگاه رو تحریم کردن، یا کلاً از کرونا به بعد دیگه حضوری نیومدن. بعد دوباره رفتم سر دستگاهه زدم "انسان طاغی" اون هم نیاورد. مال نیلوفره.
خودم فکر میکنم یکی از دلایلی که انتشارات مذهبی و حجاب و عفاف زیاد بود، نبودن انتشارات پرطرفدار هست که نیومدن. از طرفی هم نمایشگاه کتاب امسال خیلی فاز مذهبیای داشت. من سهشنبه رفتم (الان که دارم مینویسم چهارشنبهست) که شهادت هم بود. یه طرف اون فوارهه که مرکز نمایشگاهه یه غرفهمانند راه انداخته بودن ازش نوحه پخش میشد. تو هم چندتا غرفه رو برای مصاحبه انتخاب کرده بودن که اکثر محاصبهکنندهها و موضوع مصاحبه مذهبی بود که با صدای بلند از بلندگو پخش میشد. اینا در کنار اون بنرها فاز خیلی مذهبیای میداد. آهان. الان یادم اومد؛ یه تختههایی هم گذاشته بودن که مثلاً بالاش نوشته بود که چرا حجاب خوبه و از این چیزا. بعد مردم میاومدن مینوشتن پایین سوال جوابشون رو. فکر کنم اسمش "تخته آزاد" بود یا یه همچین چیزی. که فکر نکنم خیلی هم آزاد بوده باشه.
تو همون دستگاهه یکی از کتابهای "به سخن" رو زدم. اومده بود؛ رفتم ازش چهارتا کتاب گرفتم. بیشتر بخاطر آلبر کامو رفتم سمتش. وگرنه دوتا رو برنامه نداشتم بخرم.
"ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد" رو زیاد شنیدم. فکر کنم سریال یا فیلم هم ازش ساختن. "دختر کشیش" هم که از اسمش معلومه. "نخستین مرد" آیینهای از زندگیِ آلبر کامو در قالب داستان و شخصیت داستانیه. "کالیگولا" هم یکی از پادشاهان رومیه: روانپریش، خودستا، خونریز. یه سری چیز دیگه هم داره، از قصد نمیگم، خودتون برید دربارهش بخونید؛ خیلی عجیبه.
یا من به صدرا زنگ زدم، یا اون به من. قرار شد همو دم غرفهی آموت ببینیم. نیمساعت چهل دقیقه بدون اینکه مقصد خاصی داشته باشیم فقط راه میرفتیم و حرف میزدیم. خیلی آدم خوشبرخورد و مودبیه. دربارهی ویرگول هم حرف زدیم.
رفتیم غرفهی افق. صدرا یه کتاب فانتزیه که اسمش عجیب غریب بود رو میخواست. از این مجموعهایها. من فقط سهگانهی "من پیش از تو" رو خوندم. شاید یه وقتی هم "بینایی" رو بخونم.
این هم از آموت گرفتم. خواستم برم با آقای علیخانی (مدیر نشر آموت) عکس بندازم که شلوغ بود نشد. بخاطر اینکه کتابفروشی آموت به خونهمون نزدیکه زیاد میرم. اکثر کتابهای رمانتیکی که خوندم از آموت بوده: خطای ستارگان بخت ما، هوای او، سهگانهی من پیش از تو، وفور کاترینها... .
از انتشارات جنگل میخواستم "American Psycho" رو بخرم. فکر کنم تو سایتش دیده بودم. کتاب کولهپشتی هم یادم رفت سر بزنم؛ با ملیکان.
سالن انتشارات بینالمللیش همهش انتشارات عراقی بود. تهش یه پرچم ترکیه بود که دیدم.
۲۸ اردیبهشت، روز بزرگداشت خیام هم مبارک
امروز که نوبت جوانی من است،
می نوشم از آن که کامرانی من است؛
عیبم نکنید گر چه تلخ است خوش است،
تلخ است، از آن که زندگانی من است
چون درگذرم به باده شویید مرا
تلقین ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا؟
از خاک در میکده جویید مرا
از منزل کفر تا به دین، یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیرکهن درگذریم
با هفت هزارسالگان سر به سریم
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان آرامش بخش...
مطلبی دیگر از این انتشارات
صرفا ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کارشناسی ریاضی چگونه گذشت...