rifugio
نوشته های کتابخانه ای!
سلام.
حال دلتون چطوره؟!
آرزومندم روزهاتون به خوشی بگذره!
راستش امروز بعد از سه سال و اندکی،رفتم کتابخونه!
منسکوت کتابخونه روخیلی دوست دارم.فکر میکنم فضای کتابخونه،شبیه دنیای درون آدماست.هرکسی منحصر به اون میز و صندلیِ که روش نشسته و توی خلوت و سکوت خودش داره به امتحان و درسی که پیش روشه فکر میکنه!
هیچکس متوجه دیگری نیست،هیچکس نمیپرسه امتحان تو سخته یا آسون؟!
شاید بشه گفت قضاوت کمتر اتفاق میافته! چون همه شرایط همدیگرو میدونن.
همه میدونن باید ساکت باشن،محتاطانه رفتار کنن و رعایت حال بقیه رو بکنن!
اگه دنیای بیرون آدم هاهم همینطور بود خیلی خوب میشد،اینکه کسیو قضاوت نکنیم،بفهمیم همه کم یا زیاد درگیر درس و امتحانای زیادی هستیم که زندگی قراره ازمون بگیره!
روی میز چوبی که روبروی چشمام هست،نوشته های ریز و درشت زیادی نوشته شده! البته شاید بشه گفت نوعی وندالیسم به حساب میاد و نباید روی اموال عمومی یادگاری نوشت؛اما امروز بین درس خوندنم،چشمم می افتاد به اوننوشته ها و چیزای جالبی نوشته بودن.
خیلی هاشون رنگ و بوی استرس و نگرانی از آینده داشت.
خیلیا عشق رو به زبون ریاضی نوشته بودن ومعادله چند مجهولی شو با قراردادن X و Yهایی کهخودشون دلشون میخواست،حل میکردن!
خیلیا از عشق نوشتن،از خدا.
چند بیتی هم شعر از حافظ و سعدی هست!
ولی از بین همشون ایننوشته خیلی خیلی خیلی به دلم نشست و اتفاقاً همون باعث شد بیام اینجا و بنویسم.
یکم کمرنگ شده بود ولی من تونستم بخونمش.براتون مینویسم:
«عشق،مثل بارون تند میمونه!هیجانانگیزهوزودتموم میشه!
اماوقتی تمومشه،منظره ای که ازش میمونه و بوی نَمیکه اززمینبلند میشه،میخواد دیوونت کنه!دلت از هوای بعد بارون میگیره،بدجوریم میگیره!
هوا که برگشت،توهم برمیگردی؛اما خاطره یاون بارون همیشه توی ذهن و فکر و قلبت میمونه!»
به نظرم تعبیر قشنگی از عشق کرده بود.
اسمتو نمیدونم خانم نویسنده ولی هرجا هستی،آرزو میکنم هرروزت بارونی باشه!😉
مطلبی دیگر از این انتشارات
اتفاقی که یک دوست برایم تعریف کرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: بار دیگر شهری که دوست میداشتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت بیست پنجم رمان درخشش یک ماه