پست موقت

با بی سلیقگی تمام یک روبان صورتی براق را چین داده بودند و مقنعه ی سفید تترون را دور دوزی کرده بودند.بوی نفت و خاک و آمونیاک میداد.


کش مقنعه را انداخت دور گردنم و حس خفگی را سرم کرد.

_مادر به قربان صورت ماهت ،چقدر مقنعه ات بهت میاد.بزرگ شدی دیگر!


بزرگ شدن خوب نبود.واقعا آن مقنعه با آن حاشیه ی ناترازش فقط مرا شبیه جوجه اردک زشت کرده بود.


مانتوی سورمه ای تا روی قوزک پا و شلوار گشاد و بدقواره ام را هم تنم کرد و اینبار با اطمینانی که اصلا توی نگاهش نبود گفت :بزرگتر شدی!!!


بزرگ شدن زشت بود.احساس خفقان داشت!


طلای بافته شده ی گیسوهای روشنم را کرد زیر یقه ی مانتو و مرا راهی مدرسه کرد!


خوشحالم که دختری ندارم!خوشحالم که مجبور نیست بزرگ شود!!!


آسیه محمودی