تا بهار راهی نیست!!!35.699738,51.338060
پست موقت
با بی سلیقگی تمام یک روبان صورتی براق را چین داده بودند و مقنعه ی سفید تترون را دور دوزی کرده بودند.بوی نفت و خاک و آمونیاک میداد.
کش مقنعه را انداخت دور گردنم و حس خفگی را سرم کرد.
_مادر به قربان صورت ماهت ،چقدر مقنعه ات بهت میاد.بزرگ شدی دیگر!
بزرگ شدن خوب نبود.واقعا آن مقنعه با آن حاشیه ی ناترازش فقط مرا شبیه جوجه اردک زشت کرده بود.
مانتوی سورمه ای تا روی قوزک پا و شلوار گشاد و بدقواره ام را هم تنم کرد و اینبار با اطمینانی که اصلا توی نگاهش نبود گفت :بزرگتر شدی!!!
بزرگ شدن زشت بود.احساس خفقان داشت!
طلای بافته شده ی گیسوهای روشنم را کرد زیر یقه ی مانتو و مرا راهی مدرسه کرد!
خوشحالم که دختری ندارم!خوشحالم که مجبور نیست بزرگ شود!!!
آسیه محمودی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیکلام
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمستان میآید؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا به من سیگار تعارف نمی کنی؟