چه حسی داره که...

تا حالا به نقطه‌ی: "یا الان باید با یکی حرف بزنم یا میمیرم" رسیدین؟

اگه نه که درورد خدا و فرشتگانش بر شما باد که میتونین زندگیتونو مثل ادم بچرخونین

آره؟

پس الان من و شما یه نقطه مشترک با هم داریم.

ولی قسمت سختش وقتیه که یه مدت باشه ارتباطتون اون "یکی" در حال گسسته شدن باشه. مخصوصا وقتی حس کنین همش تقصیر چرتو پرتاییه که مغزتون به هم میبافه. و در نتیجه؟ یه هفتست این احساسو دارین و هیچ موجود جنبنده ای نیست که درکتون کنه.

اگه بخوام لیست کارای عقب افتادمو بنویسم ده تایی میشه. دو سه روزه نتونستم با خیال راحت یه لحظه بشینم و بگم: خب، الان حق داری با خیال راحت استراحت کنی.

عجیبه نه؟ درک نشدینیه؟ خودم میدونم. چون من درک نشدنیم. اره ملت! من یه موجود بی ارزشم که نمیتونم بدون انجام دادن کارای موردعلاقم اونم به مدت طولانی دو روزم زنده باشم. سوال دارین؟ نه. من هیچ تلاشی برا زندگیم نمیکنم. وای چطور میتونم انقد بیخیال باشم و کل تستای ریاضی ازمون جامع رو شانسی بزنم و بقیه ازمون بخوابم؟ اره بیخیالم. به درک و کلماتی که نمیخوام بگم. در عوض؟ از همتون متنفرم. نه نیستم، چون شما فوق‌العاده این. ازتون متنفرم چون هیچ وقت نمیفهمین چی دارم میگم. چون هیچ کس، مطلقا هیچ کس نیست که بفهمه چی میگم. هیچ کس نیست که هیچ‌ کار نکردنمو درک کنه.‌ خب شاید چون این یه اشتباهه که زندگیمو به باد میده و قابل ترمیم نیست،ولی میدونی؟ انگشت وسط به سمت کل این اتفاقای مسخره.

چیکار میکنم؟ نشستم و زل زدم به دیوار، نه کارامو میکنم، نه مثل ادم تفریح میکنم.

و کل این زندگی قسم اگه کسی بخاد یبار دیگه بگه مشکل تو برنامه ریزیه میزنمش. نه چون الکی میگه، چون کار دیگه‌ای از دستم برنمیاد.

منی که هر کتابو تو نهایتا دو روز میخوندم پنج شیش روزه یه کتابو شروع کردم و هنوز تموم نشده.

خودم میدونم دغدغه هام چقدررر میتونه مسخره باشه که هست، ولی در حال حاضر اینکه اسکل ترین بچه مدرسه از من به عنوان یه ادم داغون یاد کرده باعث شده کل امروز افسرده باشم. این بده. این مسخرست.

امروز خبر فوت یکی از اشناهای مامانمو شنیدم که هیچ جوره نمیشناختمش، ولی همین که یه بچه یه ساله داشته باشه برای اینکه بخش بزرگی از ذهنم درگیر بشه کافی بود. تو گروه همه داشتن از خوبیا و فلان و بهمان طرف تعریف میکردن و من یهو فکر کردم اگه من بمیرم ادما چقدر قراره درباره اینکه من ادم خوبی بودم شر و ور به هم ببافن ‌در حالی که وقتی زنده بودم تو ذهن همشون فقط یه موجود احمق بودم؟ خب اره یه حقیقته، من ادم خاصی نیستم.

من فقط خستم. خستم. خستم. خستم. خستم. خستم. خستم. خستم. خستم و دیگه نمیتونم ذهنمو تحمل کنم. ذهن احمقم که میگه همش تقصیر خودته. ذهن احمقم که میگه بجای حرف زدن پاشو برو سر کارات. ذهن احمقم که میگه تو‌ خودت میخوای افسرده باشی. من فقط واقعا خستم.

** شاید انقدرام بد نیستم، نمیدونم

ولی مرسی که گوش میدین.مرسی که هستید.

(نه، خودمم نمیدونم مخاطبم کیه)

چرا ترجمه نمیشه؟ پیر شدم دیگه
چرا ترجمه نمیشه؟ پیر شدم دیگه