کمپین شازده کوچولو

کمپین شازده کوچولو
کمپین شازده کوچولو

بال برای شازده کوچولو

ماجرا از یک سفر شروع شد. ما یک گروه دوستانه بودیم که برای بررسی یک پروژه، سر از سیستان و بلوچستان درآوردیم. روزها اینطور گذشت که علاوه بر کار، کمی هم به دیدنی‌های استان سرک کشیدیم. از قضا گذرمان به چندتا مدرسه هم افتاد. ماجرا از یکی از مدرسه‌ها شروع شد.

فقط یک کتاب!

بچه‌ها که از کلاس اول تا پیش‌دانشگاهی همه توی یک کلاس می‌نشستند دربارۀ تنها کتابِ غیردرسی‌ای که خوانده بودند حرف زدند. همه‌شان از یک کتاب حرف می‌زدند: «یک طرفش نقاشی بود و پشت جلدش هم چند سطر شعر.»

- چرا فقط همین یک کتاب؟

- آخه ما کتاب دیگری نداریم. این را هم بابای یکی از بچه‌ها برایش خریده بود و نوبتی همه‌مون خواندیمش.

فقط و فقط همان یک کتاب بود و بس. این برای من غم‌انگیز بود. چند کیلومتر دورتر از ما، حتی یک کتاب درست‌ودرمان پیدا نمی‌شد. بی‌انصافی بود.

قطارِ ایده

همیشه گفتم قطار داستانی‌ترین وسیلۀ نقلیه‌ست. توی راه برگشت، توی کوپه، به همسفرهام گفتم:

- شاید بررسی‌ها و پروژه‌مون حالاحالاها به نتیجه‌ای که دنبالش هستیم نرسه، ولی...

- ولی چی؟

- می‌دونید، این خیلی بی‌انصافی‌ه که اون‌ها فقط یک کتاب داشته باشند، تازه، اون هم اتفاقی.

- خب؟

- می‌دونید یاد چی افتادم؟ یاد یه کتاب از آنتونی رابینز. خیلی سال پیش خواندمش. نه اسمش یادمه نه جزئیاتش. ولی یه تکه‌هایی‌اش توی ذهنم حک شده و الان جلوی چشممه. نوشته بود شب عید پاک همه دور یه میز نشسته بودیم. یه میز خالی، در حالی که همه اون شب طبق رسم بوقلمون می‌خوردند. یکهو صدای در آمد. بلند شدم رفتم ببینم کیه، در رو باز کردم و دیدم یه سینی پر از غذا جلوی دره. هر چی دور و بر رو نگاه کردم کسی رو ندیدم. سینی رو آوردم داخل و گذاشتم روی میز. سفیدی یه کاغذ رو کنار سینی دیدم. یه نامه بود. نوشته بود: «اگر امشب خوشحال شدی، تلاش کن یه روزی یکی رو خوشحال کنی و اثری از خودت باقی بگذاری.» دارم به این فکر می‌کنم، به اینکه چرا ما چرخۀ خوشحالی رو شروع نکنیم؟ وقتی این جمله بعد از این همه سال از بچگی یادم مونده و همیشه سعی می‌کنم بقیه رو خوشحال کنم، خب چرا کاری نکنم که چرخه خودش خودش رو هی تولید کنه؟

- با چی؟

- نمی‌دونم، دارم بلند بلند فکر می‌کنم. ولی ماها خیلی راحت می‌تونیم بریم کتابفروشی، کتاب بخریم، کتاب امانت بگیریم، ولی اونجا فقط یه کتاب بود، اون هم اتفاقی.

آهان! پیداش شد

وقتی از سفر برگشتم، افتادم به گشتن. از این کتابفروشی به آن یکی کتابفروشی سرک می‌کشیدم و قفسۀ کتاب‌های خودم را نگاه می‌کردم. هی از خودم می‌پرسیدم «این یکی واسۀ شروع چرخۀ خوشحالی خوبه؟» و باز می‌گشتم تا اینکه یک روز، شازده کوچولو از گوشۀ قفسۀ کتاب‌هام سرک کشید.

کتاب را برداشتم و رفتم جلوی آینه. شروع کردم با خودم حرف زدن. داشتم فکر می‌کردم چه جمله‌هایی از کتاب هنوز به یادم مانده؟ «شازده کوچولو به روباه گفت: اهلی کردن یعنی چی؟». آره، خودشه، شازده کوچولو!

بیایید برای کتاب‌ها بال بکشیم

ماجرا ساده به‌نظر می‌رسد ولی چند همۀ کارها چند ماه طول کشید. مجبور بودیم به‌خاطر منطقی‌شدن هزینه‌ها، کتاب را به‌جای خرید از ناشران خودمان تولید کنیم. پس باید دوباره ترجمه و آمادۀ چاپ می‌شد. باید نسخۀ ePub هم آماده می‌کردیم. به یک وب‌سایت نیاز داشتیم تا به بقیه هم بگوییم بیایند کمک.

یک قصه نوشتیم: قصۀ ملاقاتِ دوبارۀ شازده کوچولو در زمین. می‌توانید قصه‌اش را بخوانید. ولی برای اجرایی کردن قصه و اینکه هر کسی دلش خواست بتواند در ارسال کتاب برای بچه‌های مناطق محروم مشارکت کند، به زیرساخت فنی، هماهنگی با پست و خیلی جزئیات دیگر نیاز داشتیم.

یک تیم ۱۲ نفره وارد ماجرا شدند که در ادامه اسم‌شان را آوردم.

آرین مقبلی، ستاره کریمی، جاوید ایزدفر، آرش میلانی، امیرحسین ستوده، ستاره قلی‌نژاد، منصوره طاهر، فاطمه فتاحی، الیاس صنعتی ، مهدی علی‌پور و آلما نصیری.