دانشجو یا سینگل‌های ، رل جو...! «مسئله این است»

پند با چاشنی لبخند ؛ از عشق من به تو
پند با چاشنی لبخند ؛ از عشق من به تو

🎪اگر تجربش کردید تعجب نکنید،تنها نیستید*

دانشگاه آزاد رو اگر بخوام به یه چی تشبیه کنم ، یه چیزی تو مایه های انیمه‌ی شهر اشباح هایائوئه با تعداد زیادی «یوبابا» که ظاهرشون عطر زده و جنتلمنه اما فقط خدا از باطنشون سر در میاره...!

آره... اغراق کردم ؛ اونقدرم ترسناک نیست ، اما اگر واردش بشید ، پدیده‌های عجیب و غریب داخلش کم نیست...علی الخصوص استاد‌های رشته‌ی روانشناسی... ؛اعتماد به نفس که چه عرض کنم...! اعتماد به سقف دارن...!

در نگاه اول فکر میکنی یه چی بارشونع ، اما یه مدت که از دوران دانشجویی میگذره ، به خوبی با ابعاد پوچ و تباه ذهنشون آشنا میشی...! البته از حق نگذریم آدمای باسواد و وارسته و کاردرست داخلشون کم نیس ، منتها باید حواست جمع باشه و این نکته رو در نظر داشته باشی ، که هر حرفی استاد میزنه « وحی منزل نیست » و بدون تحقیق نباید همه‌ی صحبتاشون رو پذیرفت ؛ به ویژه در مسائل زیربنایی و اعتقادی ...!

من حس میکنم داخل رشته‌های علوم انسانی ، یکسری از اساتید محترم و محترمه بعد از پاس کردن چند واحد درسی و نوشتن یا خریدن یه رساله دکترا و دفاع کردنش داخل دانشگاه تورغوزآباد ، خیال میکنن خیلی حالیشونه و درمورد هر مسئله‌ای میتونن فتوا بدن ... یه سری ورودی جدیدها هم که «نعوذ بالله» مثل خدا میپرستنشون ؛ و چه سوء برداشت‌ها که از صحبت‌های نپخته‌ی این بزرگواران نمیشود...!

موسس دانشگاه آزاد
موسس دانشگاه آزاد

🪤 طوطی‌ای که روپایی میزد *

جریان های اساتید و تخیلات سرویسی شون🚽🚾 شنیدنیه ، اما هیچ وقت به پایِ عشقولانه‌های خَر خَرکی دختر،پسرا نمیرسه!

موردی که به من معنی عینی کراش رو داخل دانشگاه نشون داد ؛ پسر کم خرد همکلاسی‌ای بود که روی دختر خانم باهوش و با نجابت کلاس کراش زده بود...! پسره برای اینکه جلب توجه کنه از دختر خانم سوال های درسی الکی ای میپرسید ، که خودش بلد بود( وقتی دختر خانم داشت جواب سوالشو میداد ، رفتارهای عجیبی از خودش نشون میداد ؛ آخرشم بعد از یه عالمه صغرا کبرا چیدن اون خانم ، میگفت:« اینو خو بلد بودم...»؛ مث اسب آبی دفترش رو از جلو خانمه جمع میکرد و میرفت ) یا یه وقتایی خیلی ضایع و سبک وارانه وسط کلاس یکی و یکاره میرفت بهش« سلام »میکرد 😑 اونقدر رفتارش ضایع بود که منِ ناظر ماجرا، میخواستم آب بشم برم تو زمین...

چند وقت گذشت و رفتار های ضایع این پسره ادامه داشت ؛ یه جا دیگه اون خانم جوش آورد و حسابی براش قاطی کرد ؛ یه تَشَر جسورانه‌ای بهش زد که نگو و نپرس...؛ پسره رنگ از رخسارش پرید(از گندمی به زرد تیره...🧑‍🦼) !🥲

اما بهتر این بود که از ابتدا جدیش نمیگرفت و بهش رو نمیداد ، تا حد و حدود خودش رو بدونه ، اما با این حال اون کاری رو که باید انجام میداد ، انجامش داد!

این مدل جریان‌ها کم نبود... در یک موقعیت دیگری چند نفر از بچه پسرای الاف همکلاسیم از یه تعداد همکلاسی خانم ، که در جمعشون هم متأهل داشتن هم مجرد ، دعوت کردن که به اتفاق همدیگر ، برن کافه دور هم بشینن و شـِــر و بـــِر بگن...! اما بعد از در خواست وقیحانه پسرا ، یکی از آدمای اهل خرد اون جمع که مهارت « نه گفتن » رو بلد بود ، در کمال شجاعت با یک «نه» محکم ، سوداگران دختر بازی رو دلسرد و ناامید کرد...؛ بعد از شنیدن اون جواب قاطع ، پسره حسابی کُفری و طلبکار بود که چرا باهامون همراهی نکردن ...!🥴

یکسری آدما عذت نفس دارن، قدر خودشون و زمان با ارزششون رو میدونن و اگرکسی خط قرمزشون رو رد کنه طوری قهوه ایش میکنن که نتونه راه بره ! یکسری هم که بمانند سیب زمینی اسباب بازی می مونن ، بی بــــخـــــار... البته خودشونم بدشون نمیاد مثل دستمال کاغذی باهاشون رفتار بشه...!

خیال آتیشی VS خیال پنبه‌ای
خیال آتیشی VS خیال پنبه‌ای

💅دستمال کاغذی های ویژه‌ی چند بار مصرفِ همزمان مصرف*

رل جویی و هوسبازی فقط مختص پسرا نبود و یکسری از دختر خانما هم به این بیماری دچار بودن...

در سودای پسربازی و تیغیدن، از شگرد های شرم آوری استفاده میکردن که شیاطین رو دچار شب ادراری ، ریزش مو و ضعف در بینایی میکرد...🍂

– کلاس زبان عمومی بود و استاد یکسری لغات و جملات رو از دانشجو ها میخواست که همراه باهاش تلفظ کنن ، همه مثل آدم تلفظ میکردن اما یه نفر با یه فاصله‌ی کمی سمت راست من نشسته بود و طوری ادا اصول در می آورد و با عشوه لغات رو تلفظ میکرد که توجه ها به سمتش جلب میشد...

همون دختر خانم «یوبابا» صفت بعد از چند وقت ، هم فکرای مثل خودش رو پیدا کرد و کارشون این شده بود که در زمان خالی بین کلاسا داخل محوطه دانشگاه و راه رو و راه پله‌ها پرسه بزنن تا برای وجود بُنجُلشون مشتری پیدا کنن؛ خیلی ریلکس مینشستن روی پله‌های بین طبقاتِ کلاسا و بساط میکردن ...؛

راه پله‌هایی که دم به دقیقه داشت ازشون آدم میومد و میرفت و من با همه‌ی پر روییم ، وقتی اونجا منتظر کسی یا چیزی بودم ، معذب میشدم از اینکه بخوام بی جهت اونجا توقف کنم ، اما اونها عین خیالشون نبود ...حقیقتش مشتری هم کم نداشتن و گاها پسرای خرج کن🐮 خوبی به تورشون میخورد ، اینقدرم با عطش پیگیر اینا بودن که حساب نداشت ، خیال میکردن پرنسس پیدا کردن...فقط امیدوارم که پسرا ویروسی نشده باشن ...

–تو هم همینطور...؟🔃
–تو هم همینطور...؟🔃

☀️چشم رو هم بگذاری عزرائیل با شترش میخوابه روت*

عمر آدمی کوتاهه و زمان اینقدر زود و بی سر و صدا میگذره که یهو به خودت میای میبینی پیر شدی و زندگیت هیچ ثمری برات نداشته و عمرت رو با سرگرمی در یکسری روابط پوچ و پر خسارت برای به دست آوردن لذت زودگذر تباه کردی ...

دوران دانشجویی و جوونی ، همون دوران طلایی هست که بار یک عمرمون رو می‌بندیم ، درگیر حواشی شدن برای دنیا و ابدیتمون زیان آوره ...

–ادامه خواهد داشت...🎈

  • ″ کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش // کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟ ″

برای دانلود فایل صوتی و مشاهده‌ی کانال آرشیو مطالب من ، به آدرس : « hosseindoost01 » در تلگرام مراجعه کنید.

📌 ممنون میشم اگر با ارسال نظرهای قشنگتون به رشد من کمک کنید...🙏

✍️«مهدیار نوشت»