حسنی در گندمزار!

بسم الله


در گندمزار ها می دویدم. مدتی گذشت تا خسته شدم و ایستادم. ناگهان کفشدوزکی را دیدم که روی گندمی نشسته بود. انگار داشت حرف می زد . دقت که کردم دیدم دارد با یک ملخی که خیلی هم سبز هست صحبت می کند. البته متوجه نشدم که چه می گفتند.کفشدوزک قرمز بود و ملخ سبز. چقدر شبیه به گل سرخ شده بودند!

باز هم رفتم... خورشید دوباره کم کم داشت خداحافظی اش را شروع می کرد و مزرعه ی زرد ما را درخشان تر از همیشه می کرد. کمی که دور زدم برگشتم. می دانستم دقیقا ملخ و کفشدوزک کجا بودند. رفتم دقیقا همانجا. اما فقط کفشدوزک بود که داشت روی ساقه ها می پرید و این طرف و آن طرف می رفت. از او پرسیدم ملخ کجاست؟ نگاهی به من کرد و جوابی نداد. البته فکر کنم من آنقدر زبان نفهم بودم که حرفش را متوجه نشدم ولی مطمئنا گفته بود ملخ رفته پی کاری و برمی گردد.

همان لحظه بود که ملخ برگشت. با خانواده اش. چه خانواده پرجمعیتی داشتند. یک لحظه فکر کردم طوفان شده! از بس زیاد بودند. چقدر هم اهل خوش و بش بودند. از این همه سلام و علیکشان، حسابی گوشهایم سوت کشیدند. مجبور شدم سرم را پایین بگیرم و خودم را زیر گندم ها جمع و جور کنم . کفشدوزک را هم توی دستانم گرفتم تا یک وقت او هم مثل من در هر ثانیه به 100 ملخ سبز برخورد نکند. فداکاری هم کردم و گوشش را نگه داشتم تا گوش او سوت نشکد.خودم مهم نبودم. به ملخ ها خوش آمد گفتم و گفتم که اینجا مزرعه خودتان است و چند ساقه گندم هم بهشان تعارف کردم. ما شاءالله خیلی هم خوش اشتها بودند و البته یکمی هم پررو. به هر حال به قول مادرم ، مهمان حبیب خداست و من هم به همین خاطر حسابی ازشان پذیرایی کردم.

ضرب المثلی شنیده بودم که می گفت: «مهمان گرچه عزیز است ولی خفه می سازد اگر آید و بیروون نرود!»

خیلی ضرب المثل طولانی بود ولی خب حفظش کردم(این چیز ها برای افراد باهوشی مثل من مثل آب خوردن است) فکر کنم این ضرب المثل شامل این ملخ ها هم می شد دیگر بعد این هم مدت انقدر زیاد شده بودند و اکسیژن گرفته بودند ک داشتم خفه می شدم.

ملخ های با درک و شعور هم همان موقع این را فهمیدند و یک ساعت بعدش زحمت را کم کردند و رفتند!

امّا... چیزی از مزرعه زیبایمان نمانده بود. حسابی خونم به جوش آمده بود. دوباره یاد یکی دیگر از حرف های مادرم افتادم و موقعه عصبانیتم 10 ثانیه صبر کردم و فکر!

توی این هیری بیری ، بعد مدت زیادی یه دفعه یاد کفشدوزک افتادم. دستم را باز کردم، بیچاره له شده بود و مرده بود. روحش شاد!

بعد آن دوباره فکر کردم... نه هیچ جوره تو کتم نمی رفت، باید حسابشان را می رسیدم. این چه وضعش بود؟ تک تکشان را می خواستم کتک بزنم و با بریدن یک پایشان شکنجه شان کنم! اما... خیلی پرجمعیت بودند. چجوری ! من که زورم به آن همه نمی رسید! باید به پدرم میگفتم، آخر او خیلی زورش زیاد است.

خواستم برگردم که دیدم در این ظلمات و تاریکی شب ، نور کوچکی از دور، دارد نزدیک می شود. کمی بعدتر پدرم با فانوسی نورانی ظاهر شد. فکر کنم از اینکه دیر کرده بودم نگران شده بود. مجبور شدم همه ماجرا را برایش توضیح دهم و یک خالی هم ببندم تا علاوه بر این که مظلوم نمایی ،باعث شوم پدرم کمی به من افتخار هم بکند. کفشوزک له شده را که در دستم نگه داشته بودم تا جایی دفنش کنم ، به پدرم نشان دادم و گفتم که مقصر اصلی همین کفشدوزک بی نزاکت بوده و او بود هکه باعث همه چیز شده. چرا که به رئیس ملخ ها دستور داد که بیایند و بی تربیتی کنند! من هم آن را به سزای اعمال زشتش رساندم و لهش کردم.

پدرم همینطور هاج و واج منده نگاهی به من داشت و نگاهی هم به زمین و همینطور هم هاج و واج مرا و خودش را به سمت خانه برگرداند. هر چقدر هم گفتم که حساب ملخ ها را برسد، فایده ای نداشت. انگار پدرم هم زورش به آن همه ملخ نمی رسید. البته خب نه... خیلی وقت بود ملخ ها رفته بودند و آن هم به چه سرعتی! پدرم عمرا می توانست که آن ها را پیدا کند... اصلا وقتش تلف میشد که حساب آنها را برسد، پدرم اصلا آنها را به حساب نمی آورد!نه پدرم خیلی هم قوی است و زورش به آن ها می رسید، ملخ ها شانس آوردند که زودتر رفتند...

عکس از عادل عزیزی
عکس از عادل عزیزی

از دفترچه خاطرات یک حسنی !


پینوشت:
می دونم احتمالا خیلی متن بی مزه و ناجالبی(!) بود! خیلی فی البداهه نوشته بودمش! به هر حال شما به بزرگی خودتون ببخشید!