(امیرمهدی مهرگان) او منتظر است تا که ما برگردیم، ماییم که در غیبت کبری ماندیم!
دمپایی شیطون بابام
بسم الله الرحمن الرحیم
دمپایی بابام، خیلی شبیه به دمپایی منه، اصلا خود دمپایی منه، فقط یکم بزرگتره. دمپایی های بابام جوریه که وقتی می پوشمش، دیگه مامانم نمیگه چرا جوراب نپوشیدی یا چرا ناخنات بلنده!
البته بدی دمپایی بابام اینه که خوب نمی تونم باهاش بدوم با حتی گاهی اوقات راه برم. آخه دمپایی بابام خیلی شیطونه! بخاطر همین شیطونی هاشون هم هست که انقدر ازشون خوشم میاد، ولی از اینکه به بزرگتر ها شبیه تر میشم هم خوشم میاد.
این علاقه ی من به دمپایی بابام، باعث شده که هر وقت بابام می خواد از در خونه بره بیرون و دمپاییش رو نمی بینه، اولین کلمه ای که از دهنش بیرون میاد اسم منه! اونم با صدای خیلی بلند!
حالا بگذریم از اینکه خیلی وقتا خودش دمپاییش رو این ور و اون ور شوت می کنه و باعث میشه گم بشه یا داداش و آبجیم باهاش فوتبال بازی می کنن یا مامان بعضی اوقات باهاش میره دست به آب یا دیدن همسایه ها تو کوچه، ما تو خونمون یه دمپایی دیگه هم داریم که همون دمپایی منه. همونطور که گفتم خیلی شبیه به دمپایی بابامه، فقط یه ذره یه کوچولو کوچیک تره. خیلی هم راحته.
بابای من خیلی وسواس و حساسه! من هر چی بهش می گم:
پدر من! شما یکم دمپایی من رو بپوشی جا باز می کنه!
قبول که نمی کنه هیچ، تازه کلی هم بهم می خنده!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
حسنی در گندمزار!
مطلبی دیگر از این انتشارات
حسنی به مکتب نمی رفت، وقتی می رفت جمعه می رفت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
انشاءی از یک ترسوی شجاع!