(امیرمهدی مهرگان) او منتظر است تا که ما برگردیم، ماییم که در غیبت کبری ماندیم!
ساحل پرتقالی
بسم الله
پیش نوشت: این متن کاملا بی معنی است نه داستان دارد نه مفهوم خاصی دارد و نه چیز باحالی هست . هیچی .. فقط چندتا جمله است که فی البداهه وقتی پایه نهم بودم کنار هم قرار دادم...
دیگر خود دانید، اگر نمیخواهید نخوانید ولی اگه خواندید و دیدید بیخود است فحشم ندهید، کسی زورتان نکرده که...
فقط دوست داشتم متن هایی که از قبل داشتم را اینجا در سایت ویرگول بتکانم... ممکن است از یکیش(شاید چه بسا همین نوشته) چیزی در بیاید...
حالا این شما و این هم متن چَپ اندر قیچیِ بنده!

در کنار ساحل دریا قدم میزنم . هوا چقدر عالی است. نسیمی که از سوی دریا به سمت من می آید این حس را به من میدهد. می دوم و به سمت دریا می روم . خنکی آب دریا حالم را تازه تر می کند. صدایی می شنوم، انگار دریاست میگوید بیا جلوتر. من هم می آیم، آب تا شانه هایم بالا آمده. با پای برهنه شن و سنگ های زیر پاهایم را جابجا می کنم. پاهایم را قلقلک می دهند. فکر کنم دارند سعی میکنند توجهم را به خود جلب کنند. سرم را زیر آب می برم. از بس دریا بی ملاحظه است و فکر پوکی استخوان و بیماری های سخت دیگر را نمی کند، چشمانم می سوزد و زبانم نمیتواند شوری آب را تحمل کند!
بر می گردم. چند بد و بیراه حواله ی دریا می کنم و بر می گردم طرف ساحل .چند صدف را میبینم که به من چشمک می زنند. من هم به آنها چشمک می زنم و یکی از آنها را بر می دارم. آن را در گوشم میگذارم.
می گویند صدف را در گوش بگذاری صدای دریا می شنوی. خرافات و حرف مفتی است! اصلا هم اینگونه نیست. من که از صدف صدای دریا نمی شنوم، فقط صدای اقیانوس می شنوم.

در دلم برادر بزرگترم را مسخره می کنم که چنین حرفی را به من گفته بود. صدف را می اندازم زمین و روی ماسه های نرم ساحل رو به دریا می نشینم و پاهایم را دراز می کنم.
چشمانم میخورد به دو ماهی که از آب بیرون می آیند و دوباره شیرجه می زنند. یکی از آنها دیگری را دنبال می کند.
معلوم است ماهی که دارد فرار میکند فحش بدی به آن یکی داده . آخر آن یکی ماهی رنگ تیره تری نسبت به آن فراری دارد مشخص است حسابی عصبانی است و جوش آورده...
آفتاب کم کم دارد غروب میکند. برادر بزرگترم این دفعه حرفش درست بود. غروب دریا واقعا زیباست. از این منظره زیباتر من ندیده ام!
آفتاب بسیار زیباتر از قبل می شود. دیگر نورش چشمانم را آزار نمی دهد.
رنگش مثل پرتقال شده میوه مورد علاقه من. دلم میخواهد بروم ، پوستش را بکنم و نوش جانش کنم!
به سمتش میروم بدون اینکه ذره ای دوباره خیس شوم. چون روی زمین نیستم دارم پرواز کنان به سمت خورشید خوشمزه ام میروم. به آن می رسم. خیلی بزرگ است. حالا با چه پوستش را بکنم؟

-آخخخ! پااام!! این چی بود دیگه؟
-خرچنگ بود گازت گرفت! خوب خوابیدیا رو شن و ماسه! تمام بدنت گل شده!
-ای بابا داداش! تازه میخواستم خورشید رو پوست بکنما!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دمپایی شیطون بابام
مطلبی دیگر از این انتشارات
حَسَنی در گندمزار!
مطلبی دیگر از این انتشارات
انشاءی از یک ترسوی شجاع!😎