قسمت نهم: آشپزی در تاریکی
کریستین یه جملهی عجیبی داره که میگه اگه در قبال پس گرفتن بینایی باید اون چه که امروز دارمو بدم، هیچوقت قبول نمیکنم. نابینایی من رو به این جایی که امروز هستم رسونده. حالا این که کریستین کیه و کجا قرار داره و چیکار کرده موضوع متفاوت این قسمت مزگوعه.
به نام خدا، سلام، من مریم فتاح هستم و به نهمین قسمت پادکست مزگو خوش اومدید. مزگو اینجاست تا تو هر قسمت داستان پس یک مزه و یه خوراکی رو برای شما تعریف کنه. اما امروز کمی قانون رو عوض کردم تا به احترام نابیناهای عزیزی که خیلی بی صدا تو گوشه گوشهی این خاک زندگی میکنن کلاه از سر بردارن. ماه پیش توسکا یکی از دوستای قدیمیم، که اتفاقا عضو گروه پادکست کومیکولوژی هم هست به من نصف شب مسیج داد که با شاهین خلیلپور از پادکست دستکست کمپین شنوا را به مناسبت روز خط بریل راه انداختن. که چند تا پادکست از 15 دی ماه تا 25ام دور هم جمع بشن تا بر حسب موضوع پادکستشون یک قسمت تولید کنند با محوریت نابینایی. توسکا گفت البته تو موضوع درباره غذاست نمیدونم اصلا ربط داره به نابینایی یا نه. منم نمیدونستم که میشه موضوعی مناسب با این قضیه پیدا بکنم یا نه. اما خداروشکر پیدا شد و خیلی خوشحالم که کنار بقیهی پادکسترا توی کمپین شنوا شرکت کردم. پادکستهای کومیکولوژی، دستکست، هراکست، تاریخ میگه، طنزپردازی، رادیو چرخ، پادکست رخ، ارسی، استورا، میدنایتکست، معجون، قصهها، تاس، آهنگساز، خودکست، بایوکست و چیزکست همه بر حسب موضوعشون یک داستانی دربارهی نابینایی رو برای شما تعریف خواهند کرد. خب آستیناتو بالا بزنین که قراره از لای هزار تا داستان بریم سروقت
پادک.
کریستین از یه خانوادهی مهاجر ویتنامی که توی تگزاس آمریکا به دنیا میاد. اون الان تنها آشپز نابینای دنیاست که سه چهار تا رستوران داره، چندتا کتاب آشپزی و یه کتاب داستان نوشته و یک بلاگ داره. و برای همینا میگه حاضر نیست بیناییش رو پس بگیره. که اگه همین محدودیت نبود الان این فرصت بهش داده نشده بود و اون چه که الان هست هیچ وقت به دست نمیومد. اون تا بیست و خوردهای سالگی میتونست ببینه اما به خاطر یک بیماری نادر اول به صورت موقت فلج میشه ولی بعدا به کمک دارو و درمان و فیزیوتراپی توانایی صحبت و غذا خوردن و راه رفتن و به دست میاره ولی دکترا نمیتونن که عصبهای چشمش رو نجات بدن و در عرض چند سال بیناییش رو کمکم از دست میده.
وقتی ازش میپرسن که الان دنیا رو از پشت چشمات چه جوری میبینی میگه، تا حالا دیدین وقتی از حموم میاین بیرون آینهی بخار گرفتهی حموم چه شکلیه؟ من هم الان این تصویر را میبینم. من فقط سایهها رو میتونم تشخیص بدم. قصهی علاقهی کریستین به آشپزی از زمان مرگ مادرش شروع شد. کریستین بر خلاف تصور تا بیست سالگی بلد نبود حتی یه برنج دم کنه. چون تا قبل مرگ مادرش مسئولیت پخت و پز گردن مادرش بود و مادرش از ترس اینکه اون دستش نبره یا دستش نسوزه، نمیذاشت که آشپزی کنه و تا زمانی که به خاطر سرطان ریه مادرش از دنیا رفت، اون نیازی نمیدید که آشپزی رو یاد بگیره.
اما بعد اون و زمان دانشجوییش تو خونهی کوچیکش، لابهلای کتابهای آشپزی ویتنامی دنبال سوپ نودلی میگشت که مزهی سوپ مادرش رو بده. خودش میگه من تو آشپزی خیلی وضعم خراب بود. جز تخم مرغ آبپز و تخم مرغ نیمرو و پختن رامن آماده، که یک نوع نودل ژاپنیه، چیز دیگهای بلد نبودم. هرچیم میپخت و میذاشت جلوی دوستاش، اونقدر بد بود که دوستاش بعد خوردن دو تا قاشق، با قیافهی کج و کوله میگفتن که سیر شدیم، دمت گرم، دستت درد نکنه. این وضعیت ولی کریستین رو از رو ننداخت. تا اینکه با تمرین و تمرین و تمرین و پختن و سوزوندن و شکستن، تونست به مهارت آشپزی برسه.
اما هنوز یه آشپز حرفهای حساب نمیشد و توجه کنید هنوز اینجا بیناییش رو از دست نداده ولی خودش متوجه که کم کم داره نابینا میشه. داشتم میگفتم؛ تا اینکه یه روز یه بال مرغ زنجبیلی درست میکنه که دوستاش نه تنها سیر نشدن، که هی خوردن و خوردن و خوردن و تنها استخونای مرغا رفت توی سطل آشغال و چیز دیگهای تو بشقابشون نموند. کریستین فهمید که دوست داره لبخند و رضایت و عشق رو سر میز غذا با عزیزانش تقسیم کنه و آشپزی شد سرگرمی شمارهی یکش. دوستاش چشمهای نیمه خمار و لبهای چرب و چیلی دوستاش رو ببینه و رضایت خاطر رو توی چشماشون حس کنه. فهمید غذا پختن برای مردم میتونه سرگرمی جالبی باشه. یاد گرفت که با پختن غذا عشقش رو بهشون هدیه کنه.
اما داستان زندگی کریستین هنوز شروع نشده. داستان زندگی کریستین دقیقا از روزی شروع شد که بیناییش رو از دست داد. روزی که اگه همهی ما جاش بودیم حتما زمین و زمان رو بهم میدوختیم و پتو رو میکشیدیم رو سرمون و تسلیم شانس بدمون میشدیم و میگفتیم لعنت به این شانس. اما کریستین به خاطر تربیت آسیای شرقی طورش یاد گرفته بود که هیچ وقت شکایت و عجز و ناله نکنه. بعد نابینایی از کار و زندگی و تلاش خودشو ننداخت. مهمترین اتفاق زندگیش وقتی افتاد که توی برنامهی تلویزیونی مسترشف شرکت کرد. مسترشف یه برنامهی مسابقهی آشپزی درجه یک که برندههاش هر فصل 250 هزار دلار جایزه میگیرن و هزینهی چاپ یک کتاب آشپزی رو مسترشف براشون به عهده میگیره.
داورای مسابقه هم آدما و آشپزای درجه یک و معروفی هستن. گوردون رمزی هم یکی از داوران این مسابقه بود. گوردون رمزی یکی از سرآشپزهای معروفه، که همچین زیادم اخلاق نداره و به به بددهنی هم مشهوره. قبل مسترشف خودش یه برنامه داشت به اسم هلکیچن واقعا آشپزخونه رو برای زیر دستاش تبدیل به جهنم میکرد. که باید اعصاب فولادی داشته باشی که بتونی باهاش کار کنی. سرآشپزی که رحم حالیش نیست و دلش برای هیچ بنی بشری نمیسوزه. اونقدر ترسناکه که من از پشت تلویزیون هم نمیتونم حجم بار خشمی که به آدم منتقل میکنه رو تحمل کنم.
سرآشپزی که کمی غذات بدشکل یا بد طعم باشه، غذا رو با بشقابش و مخلفات جلوی چشم همه میندازه توی سطل آشغال. آدمی که توی سانت سانت صورتش چین و چروک عصبانیت جا خوش کردن. حالا یه همچین آدمی رو تصور کنید که یکی مثل کریستین جلوش ظاهر میشه که قراره براش برای اولین بار آشپزی کنه. دختر نابینایی که اولین ظرف غذا رو برای اون میپخت تا پیشبند سفید مستفرشف رو هدیه بگیره. به این معنی که صلاحیت شرکت تو مسابقه رو داره. روز انتخاب کریستین با یه لباس سبز و عصای سفیدش که وارد اتاق تاریک مسابقه شد چشمهای گوردون رمزی و بقیه داورا از تعجب گرد شد و برای چند دقیقهای نمیتونستن صحبت کنن.
بعد چند دقیقه گوردون رمزی با اون ادبیات و لحن تند و تیزش پرسید، تو واقعا کوری؟ یعنی واقعا نمیبینی؟ اما وقتی دید که کریستین با اعتماد به نفس بالایی دست به کار شد و چاقو به دست گرفت و ماهی رو پوست گرفت بدون اینکه به چشماش نیاز داشته باشه و یا پیازچهها رو به آرومی و طمانینه و سر حوصله و منظم خورد کرد، نرم شد. و یه لبخند نرم روی لب همهی داورا نشست. شاید شما اسمشو بذارید دلسوزی ولی من اسمشو میذارم نگاه تحسینآمیز. داورا محو مهارت کریستین توی آشپزی شدن. اون بدون اینکه ببینه داشت کارش با تسلط انجام میداد. کند بود اما مسلط بود. همه چیزو مزه میکرد که گوردون رمزی به دو تا داور دیگه گفت از جوری که همه چیو مزه میکنه خوشم میاد. که کریستین با خنده گفت من مجبورم چون نمیبینم.
داورا کریستین دوست داشتن. چون با وجود محدودیتی که داشت خودش از تکاپو ننداخت و خودشو عاجز نشون نداد. خیلی ساده و صادقانه وقتی جایی چیزی رو گم میکرد میپرسید مثلا این نیمروها کجان؟ پیازچه ها کدوم سمتمه؟ و یا صابون کجاست؟ و داوران خیلی ساده جوابش رو میدادن. داورا وقتی گربه ماهی کریستین رو مزه کردن توی چشماشون اشک جمع شد. که مگه داریم؟ مگه میشه؟ گوردون رمزی گفت که بعد مدتها این بشقاب یکی از بهترین بشقابهایی بود که جلوم گذاشتن که تست کنم و به کریستین گفت ما نمیتونیم به خاطر شرایط توی داوری تبعیض قایل بشیم و مثل یک شرکت کنندهی عادی باهات رفتار میشه و یکی دیگه از داورا بهش گفت با اینکه نمیبینی ولی من از توی چشمام شوق و خوشحالی و ذوق رو حس میکنم و اینجوری شد که پیشبند معروف مسترشف رو برای شرکت تو مسابقه بهش هدیه دادن و از همینجا سفر جدید کریستین توی دنیای جدیدی که داشت شروع شد.
البته در طول مسابقه همسر کریستین همراهش بود و بعضی جاها میشد چشمش و کریستین همیشه میگه همسرم فن شماره یک منه و بدون صبوری و حمایتش نمیتونستم این راه رو برم. توی مسابقه خیلی وقتا شد که اشتباه کنه و یا کیفیت غذاش کم باشه. اما همه متفقالقول، حتی رقیباش توی مسابقه قبول داشتن که بشقابهای غذای کریستین از یک آدم معمولی هم پرفکتره. کریستین بعد چند ماه شرکت تو مسابقه از بین بیست سی تا شرکت کنندهی اون سال اول شد و افتاد سر زبونا. کتابش چاپ شد، بلاگش به اسم این بلایندکوک حسابی معروف شد و چند سال پیش رستورانش به اسم بلایندگوت یعنب بز نابینا رو افتتاح کرد. اسم بز رو هم به خاطر روز تولدش که طبق ستارهشناسی ویتنامی توی ماه بز هست انتخاب کرد. کریستین توی خیلی از مسترتاکهای مختلف شرکت کرده. همیشه توی بیبیسی سی ان ان اسمش سر زبونهاست. جایزهی هلن کلر آمریکا رو به خودش اختصاص داده و الان توی چند جای دنیا داره چند رستوران دیگه رو افتتاح میکنه و داور مسابقه مسترشف ویتانمه.
معلومه که همچین آدمی با همچین تاریخچهای حاضر نیست که به بینایی برگرده. چون نابینایی نقطهی شروع رشدش بود. توی یکی از همین تکتاکاش گفته برای اینکه یه آشپز خوب بشی باید عاشق خوردن باشی، یعنی از خوردن لذت ببری، یعنی همه چی بخوری. اون میگه برای این که توی خوردن مهارت پیدا کنیم چهارراه وجود داره. یک اینکه باید همه چیز رو امتحان کنید. مثلا نگید کله پاچه دوست ندارم، آلبالو پلو نمیخورم یا مثلا آبگوشت بو میده. اینم من میگم چون کریستین میگه که توی داوری مسابقهی ویتنام، تخم مورچه و عقرب و هزار نوع حشره رو مجبور شده برای داوری تست کنه. نکته دوم اینکه هر چیزی رو دو بار امتحان کنید. شاید بار دوم مزهش از دفعهی اول بهتر باشه. شاید ذائقهی شما به اون عادت نداره و دفعه دوم مغز و اعصاب و چشایی شما اون رو بهتر قبول کنه. نکتهی سوم اینکه همیشه در لحظهی خوردن واقعا بخورید. از هر چیزی که تمرکز شما رو بهم میزنه دوری کنین. تلفن و موبایل رو بذارین، زمین تلویزیون رو خاموش کنین و در کنار کسایی که دوست دارید از غذا لذت ببرید و از همه مهمتر، چشماتون رو ببندین تا حسهای دیگتون به کار بیفتن.
شاید برای همین است که کریستین آشپز محشری شد. چون نمیدید و سر میز غذا میتونست روی ظرف غذاش تمرکز کنه و مزهها رو کشف کنه. پرزنت غذا اون رو درگیر نمیکرد. میتونست تمرکزش رو بذاره روی سردی غذا، داغی غذا و یا گرمیش میتونست حس غذا رو بگیره. بیشتر بفهمه که تکسچر غذا چیه، نرمه، کرانچیه، کریسپیه، نمکیه، شوره، شیرینه، ترشه. مزهها وقتی چشمامون رو میبندیم انگار قدرتشون بیشتر میشه. از همهی اینها مهمتر، اصلا این غذا حسی رو توی شما بیدار میکنه؟ خاطرهای رو به یادتون میاره؟ حالا این غذا رو کجا امتحان کردین؟ برای خوردن غذا زمان بذارید و خیلی سر حوصله غذا بخورید تا آشپزای بهتری بشید. شاید نه تنها توی خوردن که توی هر کار دیگهای توی زندگی باید یه لحظه استاپ کنیم. یواشتر راه بریم، یواشتر کار کنیم، عمیقتر بخوابیم و آهستهتر ببینیم. تا زندگی مزهی بهتری به خودش بگیره و نکتهی چهارم کریستین برای اینکه آشپز بهتری بشیم اینه که زیاد سفر بریم.
سفر زیاد رفتن شما رو مجبور میکنه با غذاهای ملتها و فرهنگهای دیگه آشنا بشین و اونا رو امتحان کنید تا مزههای جدید را کشف کنید. کریستین میگه چون نابینا بود سفر کردن براش برخلاف بقیه به معنای دیدن جاهای دیدنی شهر نبود و کاملا به خاطر شرایطش براش حوصله سر برم هست. توی خیابونها راه میره و بو هارو دنبال میکنه و بو هایی که دوست داره اون رو به رستورانهایی میرسونه که دنیای جدیدی رو براش قرار باز کنه. کریستین غذا رو دوست داره چون حس میکنه نقطهی اشتراک همهی آدماست. همهی آدما برای زندگی و لذت و دور هم بودن غذا میخورن. سر میز غذا میشه از کشورها و فرهنگهای مختلف بود، میشه باورهای مختلف داشت، ولی همه از یک مشترک سر میز لذت میبرن و بهم لبخند میزنن، مشترکی به اسم غذا.
توی راستای حرف کریستین که میگه چشمارو وقت خوردن بهتر ببندیم تا طعم هارو بهتر حس کنیم، به یه پدیدهی جالب برخورد کردم به اسم دارکداینینگ. دارکداینینگ به رستورانهایی گفته میشه که توی تاریکی مطلق، غذاهاشون رو سرو میکنن. ایدهی اولیهی دارکداینینگ هم برای همزاد پنداری با آدمای نابینا به وجود اومد ولی در طول زمان شاید دلیل قویتر از اون، عادت دادن خودمون به استفاده از حسهای دیگهس. که دیدن مانع از استفادهی بهتر از اونا میشه. همونجوری که کریستین گفت برای اینکه غذاها رو بهتر بفهمیم شاید بهتره که چشمماون ر ببندیم تا حس چشایی، بویایی، لامسه و حتی شنواییمون توی خوردن نقش بهتری رو ایفا کنن.
دارکداینینگ به رستورانهایی گفته میشه که از وقت ورود تا وقتی که از در بیرون میری توی تاریکی مطلق به سر میبری. موبایلا رو از مهمونا میگیرن و هر وسیلهای الکترونیکی از دسترس خارج میشه. دقیقا مثل یک آدم نابینا همه چیز رو دربارهی خوردن تجربه میکنیو اولین رستوران دارکداینینگ توی مهد رستورانهای درجه یک دنیا، یعنی پاریس، توی سال 1999 افتتاح شد. به اسم The Taste of Blackیعنی طعم سیاه.کم کم توی زوریخ، لندن، دوسلدورف، جاهای دیگه اروپا، آسیا و آمریکا از این رستورانها افتتاح شد. اکثر کارمندا و گارسونای این سبک رستورانها افراد نابینا هستن که راحتتر میتونن با این شرایط کاری خودشون رو تطبیق بدن. اونا مهمونا رو از دم در به سر میزشون راهنمایی میکنن. بهشون شرایط رو توضیح میدن. منو رو براشون میخونن و میگن که کارد و چنگال کدوم سمتشونه و چند نکتهی خوردن رو بهشون یاد میدن تا بتونن راحتتر توی تاریکی مطلق غذا بخورن.
حتی بعضی از رستورانها یه بازیهایی هم راه میندازن که مهمونا با استفاده از بقیهی حساشون به جز بینایی، غذاها و مزهها رو تشخیص بدن. نتیجهای که بین همهی مهمونا مشترک بوده اینه که مزهی غذا رو خیلی بهتر از وقتی که توی روشنایی غذا میخورن درک کردن. اکثر این رستورانا برای راحتی مهمونا غذا رو بدون استخوان و با لقمهها و تیکههای کوچیک سرو میکنن. توی بشقاب این رستوران به تکسچر و طعم غذا بیشتر توجه میشه. بعضی غذاها کریسپین یا مثل پوره سیبزمینی نرم و پنبهایاند.
بعضیا چند طعم همزمان تو بشقابشون استفاده میشه. مثل کارامل نمکی، مثل ترش نمکی یا ترش و شیری. اسم بشقابا جوری گذاشته میشه که کسی به محتویات توش پی نبره و پیشزمینهای از غذایی که میخواد بخوره نداشته باشه. زاویهی دیگه غذا خوردن توی دارکداینینگ ها نوع ارتباطیه که با شخصی که همراهمونه برقرار میکنیم. صدای فردو روی اون آدما شاید بیشتر توجه جلب کنه. طوری که غذا رو میجوه یا آب رو مینوشخ میتونه جالب باشه. یا موضوعاتی که دربارهاش میشه توی محیط تاریک بدون چشم تو چشم شدن صحبت کرد. عموما با آدمایی میشه توی تاریکی نشست که آدم بهشون اعتماد داره.
تو این چند روز به خاطر این کمپین، لای فیلمها و مستندها و کتابها، درگیر نابینایی و آدمایی شدم که شاید خیلی خیلی کمتر بهشون فکر میکردم. اما الان یه چیزی رو درک کردم که اکثر این افراد شرایط خودشون رو پذیرفتن و میدونن که با بقیه فرق دارن و یاد گرفتن که خودشون رو با شرایط تطبیق بدن. تنها چیزی که لازم ندارن نگاه ترحمآمیز و دلسوزانس. اما این به این معنی نیست که ما در قبال اونا وظیفه نداشته باشیم. وظیفهی ماست که شرایط محیطی و شهری رو برای افراد خاص بهتر کنیم و راههای رشد رو براشون فراهم کنیم و فرصتهای شغلی بهشون بدیم. اگه کریستین تنها سرآشپز نابینای دنیا شد به خاطر تشویقها و حمایتهای بود که شد. به خاطر فرصتهایی بود که امثال گوردون رمزی در اختیارشون قرار دادن.
من شدیدا به این حرفی که میزنم اعتقاد دارم که انسانها شدن که رشد کنن. محدودیتها خیلی وقتا باعث رشد شدن مثل کریستین که شاید اگه بینایی داشت به اینجایی که الان هست نمیرسید. محدودیتی که میاد از درون ماست و من عمیقا اعتقاد دارم هر کاری برای هرکسی امکان داره به این معنی نیست که سختی وجود نداره، شکست وجود نداره و ناامیدی توش نیست، اما آدمها خوب بلدن خودشون رو با شرایط اداپت کنن. محدودیت فقط در ذهن ماست اگه به این حرفا بود هلن کلر از همهی ما محدودتر بود.
بقیه قسمتهای پادکست مزگو را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت پنجم: داستان بستنی و خاطره ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ششم: داستان همبرگر
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت دوم: نان سنگ و آتش