برای نوزده و نیم.

یه روزی برات تعریف میکنم اینجا چی شد.
یه روزی برات تعریف میکنم اینجا چی شد.

سلام علیکم.

با خودت میگی شاید همون دوساعت کم خوابی ی دو هفته پیشه، شاید هورمونه، شاید افسردگی ی یه هفته قبل از تولد. با خودت میگی شاید یه بغل میخوای، شاید شوهر، شاید هم فقط یه بشقاب ماکارانی باشه.

_هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی چهل دقیقه برای نوزده و نیم گریه کنم. باورت میشه دیروز چهل دقیقه برای نوزده و نیم گریه کردم؟

نفیسه خانوم ثبات رو دیدم. زهره خانوم ثبات و خانم عبدی و خانم خسروی، الینا و رها. بغلشون کردم، رفتم عقب، یه سال، دوسال، دنبال یه جایی توی تقویم گشتم که بشه پناه برد بهش.

از این که نمیتونم بدون گریه کردن درد و دل کنم خوشم نمیاد. انگار هدف خلقتم فقط گریه کردن و غصه خوردنه.

_چرا ازش بدت میاد؟
+چون...چون اونجا جای منه. چون من باید بیست میگرفتم، من باید اول میشدم، من باید...
توی سرویس نشستم و فهمیدم نمیخوام بیست بگیرم، نمیخوام اول بشم. پس میخوام چیکار کنم؟ اگه درس نخونم، هیچ کار دیگه‌ای هم نمیکنم. به چه دردی میخورم؟

خانوم ثبات گفت که:« تجربی بری چیکار؟ تو نویسنده ای هستی.» و با خودم فکر کردم چند وقته که ننوشتم...؟

سقف اتاق رو ستاره زدیم، مثل اون دختهر توی شازده کوچولو. هملت رو گرفتم، تصویر دوریان گری، مرشد و مارگاریتا. چرا اینقدر تغییر توی زانر؟ چون میخوام یه موضوعی برای حرف زدن با خانوم موسوی داشته باشم.

امروز فهمیدم منی که اگه یکی با فامیلی صدام کنه میدرمش، خودم رو توی سرم صدا میزنم شریفی. اون عشقی که باید به خودم بدم، مثل میوه روی درخت دلم مونده و داره میگنده. چیکار کنم؟

_دلم شوهر میخواد هستی...
+داری به یکی این رو میگی که عکس بچگی یه آدمی که وجود خارجی نداره رو میندازه گردنش. این بالاترین درجه ی دلوژنالِ پثتیک بودنه.

بله. ناراحتم که دارم تنها میشینم. کل این سه ماه دلخوشیم این بود که سر کلاسا احساس فضایی بودن نمیکنم.

من نیاز به نصیحت ندارم، نیاز ندارم بهم راه حل بدی و سر و ته مشکلم رو در بیاری. بهم گوش بده. بغلم کن. بذار گریه کنم. فقط بذار به اندازه ی پنج دقیقه، ساکت کنار هم بشینیم و من سرم رو بذارم رو شونه هات و تو هم موهام رو ناز کنی.

میخوام تا اخر عمرم شمع پونزده سالگیم رو فوت کنم. نمیخوام تموم شه...

خسته‌ام...خوابم میاد. این همه خستگی و از خود به در بودن و ترس رو نمیدونم چه طوری ابراز کنم، نه میشه کشیدشون، نه میشه نوشتشون ، نه نواختشون. فقط میشه گریه‌اشون کنی.

سریال جدید شروع کردم. بعد از ده هزارسال دارم بی ال درحال پخش میبینم، توی هر قسمت سه بار کات میکنن لعنتیا.

امیلی رو توی ماشین، توی ترافیک تنها رها کردم. جانان رو توی کافه، پر از آدمای غریبه. خودم رو هم یه جایی سر کلاس شایسته.

نگران امتحانهام، نگران زندگیمم، نگران مامان و نگران بابا، مامانی و آقاجون. امتحان فنون، امتحان دینی و ریاضی.

_هستی خانوم

پ.ن1: جلسی جلسی، دژاوو، تیوی گرل، جوان، جوان، جوان...
پ.ن2:همیشه ایمی و هرگز پنی.
پ.ن3: هفت دی نزدیکه هااا!