جهان با من همراه شو!
خاطرهنویسی، دبیرستانیبودن
دوستان امروز از اون روزایی بود که همیشه منتظرش بودم. امروز شدهبودم چیزی که از بچگی دوست داشتم. یه دختر دبیرستانی که کارای دبیرستانی میکنه. دوست داشتم درموردش بنویسم چون این حسو خیلی دوست داشتم و میخواستم خاطره ای از آخرین روزای دبیرستانی بودن بنویسم.
امروز برای استاد گسستهمون روز معلم رو جشن گرفتیم. براش کیک گرفتیم و گل. زنگ اول با ذوق خودمون رو کنترل کردیم و زنگ تفریح همگی درحالی که گشنه بودیم کلاسو تزیین کردیم. متوجه شدم چقدر بالغتر شدم همیشه خودم رو مینداختم وسط ولی ایندفعه انگار یه گوشه کارای خودمو میکردم و متوجه بودم کی بهم نیاز دارند و چیکار کنم که بهم نیاز پیدا کنند و نیازشونو برآورده کنم.
کیک رو خود معلممون برید و هرکس میتونست دوتا تیکه بخوره. من یه تیکه کشیدم و رفتم نشستم پیش زینب و ریحانه و علی تقی اینا. هی عکس گرفتیم خندیدیم و خودمون رو کشیدیم رو زمین. نازنین نیومد تمام مدت داشت همهچیز رو مدیریت میکرد.
بقیه بچهها روشون نمیشد برن بازم کیک بردارن که برای همشون ریختم و آوردم. کیک خوردیم و کلی عکس احمقانه گرفتیم.
زنگهای بعد سرکلاس رسید. معلممون گفت شما باحالترین و سرزندهترین کلاس من بودین و هیچوقت یادم نمیره سال ۱۴۰۱ رو. با اینکه درسخون نبودین ولی خیلی بچهها باحالی بودید.
خلاصه کلی حال کردیم چون احساس بزرگی کردیم.
زنگها گذشت. زنگ سوم علی تقی هی به زینب میگفتن خیار بیار خیار بیار.
با زینب رفتیم پیش سرایدار مدرسه.
زینب یکم مکث کرد گفت: ببخشید یه درخواست نامتعارف داشتم.
من خیار میخوام.
مامان مدرسه یکم مکث کرد.
زینب گفت میخوایم آبدوغ خیار درست کنیم.
((کلا زینب یه سوتی هست که راه میره. یبار اوایل سال زینب رفت به نمایندگی از زهرا کادو تولدشو بگیره. رفت پیش مدیرمون. گفت: سلام من فلانیام کادو تولدمو میخوام. مدیرمون گفت تولدت کیه؟ زینب به برگهای که از رو برد کندهبود نگاه کرد و گفت ۸. مدیرمون گفت منظورت آبانه؟ گفت آره. مدیرمون یکم مکث کرد گفت بگو خودش بیاد بگیره.))
بعدش چون تولد ریحانه بود من و زینب برای ریحانه بستنی معجون و بیسکوییت خریدیم. دقت کنید ما همیشه در تمام طول سال فقط بستنی انبه میخوریم. موقع گرفتن بستنی دختر مامان مدرسه گفت فقط یدونه؟
و ما هم غرق نمایشنامه شدیم و بغض کردیم و گفتیم آره برای دخترمون میخوایم.
بستنی رو گرفتیم و ریحانه رو کشوندیم پشت مدرسه و بستنی رو بهش دادیم و از لارج بودنمون گفتیم که براش معجون خریدیم. بغلش کردیم و بچه خیلی خوشحال شد.
زنگ بعد مامان مدرسه برامون خیار آورد. من نبودم تمام مدت داشتم ماجرای دیشب رو برای فاطمه تو سالن تعریف میکردم.
آخر برای عکسبرداری رفتیم به حیاط و دیدیم بستنی که به نازنین سفارش دادم دست جیگره و نازنین داره خیار خرد میکنه.
نعیمم با دستش گردو خرد میکنه.
و همه دارن یکاری میکنن تا آبدوغ خیار درست کنن.
یکم گله کردم که کی برنامه اینو چیدین. که گفتن وقتی که من سرکلاسا نمیومدم.
زنگ بعد بالاخره آبدوغ خیار درست شد. نشستیم رو زمین دور آبدوغ خیار.
علی هم میزد و منم هی از دستش میگرفتم هم میزدم و میگفتم اسم ممد توش افتاده.
کلی خندیدیم و آخر شروع کردیم به خوردن.
کلی آبدوغ خیار خوردیم. در آخر بقیه ماست رو خالی کردم و بقیه سبزیها و مقدار زیادی آب و آبدوغ خیار جدید ساختیم.
بعدش دوباره آبدوغ خیار خوردم. تا اینکه پشتیبانا از پشت پنجره صدامون کردن.
یخ داخل آبدوغ خیار رو برداشتم و پرت کردم به زینب و کلی کثافتبازی درآوردیم.
و در آخر رفتیم سرکلاس.
با معلم فارسیمون کلاس داشتیم.
شوخیهای تکراری ولی همیشه خندهدارش رو شنیدیم و خندیدیم.
مثل وقتی که در کلاس با باد باز میشه و به ریحانه میگه آروم نفس بکش. یه بازدم کن ببینم میتونی در کلاسو ببندی.
یا وقتی گفت بچهها همگی به پشت زهرا نگاه کنید. ما همه نگاه کردیم. گفت اون برآمدگی رو میبینید اون کوهانه. اینجا ان نشانه شباهته.
یا وقتی نشستن منو مسخره میکنه و میگه پشمچی چه زیبا نشستی.
امروز نازنین میگفت دوست دارم بغل و بوسش کنم خیلی پیرمرد گوگولیه. بابا یه بوسه دیگه.
خلاصه امروز عالی بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدرسهخوابی یا وقتی کولیوار میسَفَری
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدرسه آی مدرسه??♂️
مطلبی دیگر از این انتشارات
افتخارات جهنمی