گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
خنده یا درد بی درمان
اسمش درست یادم نیست . دائم میخندید . به هرکسی و هرچیزی که میشنید و یا هرچیزی که میدید .
بهش سلام میکردی ، میخندید ، دعوتش میکردی به چای ، میخندید . آنقدر میخندید که کمکم روی زمین میافتاد و شروع میکرد به غلت زدن روی زمین و خندیدن
من نمیفهمیدم . هر چند خیلی بچه بودم ولی فکر نکنم حتی بزرگترها هم میفهمیدن چه چیز جالبی توی پریدن پرنده از روی دیوار وجود داشت که باعث میشد او حداقل ده دقیقه روی زمین بغلتد و با آن شدت بخندد . بچههایی که دور و برش جمع شده بودیم هم شروع میکردیم به خندیدن و کمی بعد هر کسی که ما را میدید شروع میکرد به خندیدن .
بین سی تا چهل سال داشت . آنقدر خندید که بقیه او را دیوانه صدا زدند . پدرش حاجی بازاری بود . توی بازار برو بیایی داشت . یک روز دو تا مرد نخراشیده آمدند و گرفتنش . بچهها سعی کردند نگذارند ولی با یک نهیب حاجی لشکر کچلها عقب نشینی کرد .
پدر سر سفره گفت که او را به یک آسایشگاه روانی خصوصی بردهاند . حاجی چند ماه بعد مرد . دو تا برادر دیگر ارث را تقسیم کردند . آنطور که به نظر میرسید اگر کسی زیاد بخندد ، سهمی از ارث پدر ندارد . این را قانون و از طریق آقای قاضی مشخص کرده بود . برادرها که قرار بود از او مراقبت کنند چند روز بعد از جلسهی دادگاه و تمام شدن کارهای اداری به این نتیجه رسیدند که بهتر است او را به خانه برگردانند . به نظر آنها خرج کردن آن همه پول یک جور دیوانگی حساب میشد . این برای ما بچه ها خبر خوبی محسوب میشد . هنوز میخندید . انگار داروهای دکتر افاقه نکرده بود .
چند روز بعد ، زن برادرها متوجه شدند نگهداری او در خانه کار درستی_راحتی_ نیست . بنابراین چند دست لباس ریختند توی یک کیسه پارچه ای و او را راهی کوچه و خیابان کردند . او همچنان میخندید . کمکم لباسش کثیف شد . چون عادت داشت آنقدر بخندد که روی زمین غلت بزند .کمکم دندانهایش ریخت . چون عادت داشت چایی را آنقدر داغ میخورد که لازم نبود توی لیوان بریزی ، همانطور از توی قوری میتوانست بخورد . کمکم مریض شد . چون جایی میخوابید که هیچ نور و وسیله ی گرمایی نداشت . بیشتر اوقات حتی همانجا هم نبود و زیر آسمان جایی از شدت خستگی و خندیدن خوابش میبرد .
یک بعدازظهر گرم تابستانی همانطور بی هیچ مقدمهای وارد حیاط شد . مردها توی حیاط روی لبهی بهارخواب نشسته بودند و حرف میزدند . آمد و به دیوارهی حوض تکیه داد . مادر برایش یک قوری بزرگ چایی درست کرد و آورد . شروع کرد به آواز خواندن . توی عالم بچگی نمیفهمیدم چه میخواند ولی هرچه بود قشنگ میخواند و مردهای زمخت و بی احساس ( آن دوره ) را گریاند . آنهایی که فقط توی تاسوعا و عاشورا _ آن هم کاملا نمادین _ اجازه میداند کسی چشمانشان را تَر ببیند . بعد به گریه کردن آنها حسابی خندید . قوری چایی را همانطور بدون لیوان و قند سر کشید و از خانه بیرون رفت .
چند دقیقه نگذشته بود که صدایی مهیب مثل انفجار از سمت کمربندی آمد . خانهی ما نزدیک یک جادهی ترانزیت بود . همه به طرف جاده دویدیم . خودش بود . راننده کاملا متعجب و شوکه شده بود . میگفت نفهمیده آدم است . میگفت ، فکر کرده یک کیسه پارچهای یا چیزی است که همراه باد آمده روی جاده و وقتی فهمیده است که کار از کار گذشته است ...
- آقا اجازه به خدا ما منظوری نداشتیم .
- پس چرا سر کلاس میخندیدی؟
- آقا بخدا خودمون هم نمیدونیم . اصلا غلط کردیم .
پسرک روبروی من ایستاده بود . معلم او و نماینده کلاس را فرستاده بود تا من قضاوت کنم ، تصمیم بگیرم ، در مورد کسی که خودش هم نمیدانست چرا میخندد .
- یک بلایی سرت بیارم که دیگه نیشت باز نشه چه برسه که بخندی
- آقا ... بخدا ...
- ساکت !
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدرسه:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدرسه یا نابودی خلاقیت؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
پادکست نگهبان گلها: مروری بر زندگی جبار باغچهبان - مدرسه احمدیه و رفتن به تبریز