آقای (سابقاً) راوی
داستان | تاریکی لحظهای معطل نکرد؛ من را بلعید
سال اول هنرستان بودم. نفهمیدم چه شد. فقط ناگهان دیدم روبهروی معاون آموزشیِ "هنرستانِ یادگاران" ایستاده ام و دارم با پدرم کارهای ثبتنام در رشتۀ کامپیوتر را انجام میدهم. پدرم پزشکِ عمومی بود. و همه انتظار داشتند که او اصرار کند من به دبیرستان بروم و تجربی بخوانم و بعد هم در کنکور پزشکی قبول شوم. حتی خود من هم با وجود اینکه چندان برایم فرقی نمیکرد، بدم نمیآمد که در دبیرستانْ تجربی بخوانم. تا بلکه بعد پزشکی قبول شوم و بتوانم از نزدیکْ بدن انسانها را جِر بدهم و بوی خون و گوشتِ آنان را حس کنم و ببینم زیرِ آن چه خبر است. اما خب؛ مجبور شدم این کنجکاوی را برای مدتی پنهان کنم. پدر است دیگر. نمیخواست راهی را که خودش رفته است بر من تحمیل کند. و در نتیجه راهی را که خودش نرفته بود، بهشکل غیرمستقیم بر من تحمیل کرد. پدرم زیاد دربارۀ شغلش حرف نمیزد. و اغلب که از بیمارستان میآمد خسته بود و حوصلۀ هیچکاری را نداشت. به نظرم خیلی زودتر از آنکه باید پیر شده بود. برای انتخاب رشتۀ من هم با مشاوران مدرسه حرف زده بود که من را به سمت رشتههای هنرستان سوق بدهند.
آخر او رضایت چندانی از شغل و پیشهاش نداشت. این را از فرسودگیاش میشد بفهمی. و اگر همان درآمد نسبتا خوب را هم برایش نداشت، بیشک زودتر از اینها رهایش کرده بود. این شاید برمیگشت به اصرارِ بیجای پدربزرگم. او میخواست هر جور هست پسرش پزشک شود. و خب هر جور بود پدرم پزشک شد. اما ظاهرا خوب نیست آدم هرجور شده است پزشک بشود. یا شاید هم اگر پدر اندکی بیشتر زحمت میکشید و تخصص میخوانْد، تا این حد از این وضعیت خسته نمیشد. آخر او در یکی از شلوغترین بیمارستانهای دولتیِ شهر مشغول است. و بیمارستانهای دولتی هم که مصائب خاص خودشان را دارند...
من هم بدون مقاومت خاصی قبول کردم که به دبیرستان نروم و به هنرستان رفتم. و به قول پدرم، شغل مهندسی را که آبرومند و آیندهدار بود، انتخاب کردم. از حق نگذریم او در انتخاب بهترین هنرستان شهر و البته بهگمانم قدیمیترینِ آن، برایم کم نگذاشت. و هر چه که نیاز داشتم تا راحتتر در آنجا درس بخوانم را، و حتی بیشتر از آن را برایم فراهم کرد.
مسیر خانۀ ما تا هنرستان تقریبا زیاد بود؛ برای همین پدرم اصرار داشت که برای رفتوآمدم به مدرسه یا سرویس بگیرد، یا راننده ای را از تاکسی تلفنیِ سر کوچه استخدام کند. اما من گفتم یک دوچرخه میخواهم و بس. تا آن موقع هیچ دوچرخه ای سوار نشده بودم. آخر اصلا لازم نشده بود سوار شوم. ولی از آنجایی که میخواستم کمی راحتتر در شهر گشتوگذار کنم و از زیر سایۀ نظارتِ مهربانانه پدر بیرون بیایم، گفتم یک دوچرخه برایم بخرد. و او هم یک اسکاتِ سیاه برایم خرید. در واقع چون من مقاومت زیادی برای رفتن به هنرستان نکرده بودم، او هم برخی از خواستههای من را بدونِ مقاومت عملی میکرد. صبحها وقتی پدر به بیمارستان میرفت، من بعد از او و از مسیری که کاملا با مسیر او متفاوت بود، با دوچرخه به سمت هنرستان میرفتم و آزادانه بین ماشینها لایی میکشیدم و فحش و ناسزای مردم را با آغوشِ باز میپذیرفتم. آنقدر راحت در خیابانها ویراژ میدادم که انگار چندین سال است دوچرخهسواری بلدم. البته از حق نگذریم اسکات هم خیلی نرم و و سبک و سریع بود و وقتی با آن میراندی، اصلا حس نمیکردی داری رکاب میزنی.
بعد از پرسوجو از آدمهای کاربلد، با پدر به این نتیجه رسیدیم که رشتۀ کامپیوتر را انتخاب کنم. گویا زمینههای شغلیِ مرتبط با این رشته زیاد بود و البته بعد هم برای دانشگاه و بعدتر برای اَپلای و مهاجرت_ که آرزوی بربادرفته پدرم بود_ مسیر هموارتر و مناسبتری داشت.
بخشی از دروس ما بهصورت عملی و در اتاق سایتِ هنرستان و پای سیستمهای کُندذهن و مانیتورهای دَه کیلویی و ویندوزهای باستانیِ آن تدریس و تمرین میشد. اتاق سایت، انتهای راهروی طبقۀ دوم مدرسه بود. و همیشه یکی دو تا از این مانیتورهای سنگینوزن در گوشه و کنار اتاق سایت رها شده بود. شاید برای تعمیر یا شاید هم برای تقدیم به ضایعاتیها. یکی از معلمهای ما هم که هفتهای یک جلسه با او اتاق سایت داشتیم، یک مردِ لاغر و نزار بود که حدود سی و یکی_دو سالاش بود. او بیشتر اوقات کتوشلواری سرمه ای به تن داشت و پیراهنی یَشمیرنگ میپوشید. معمولا پیراهنش را کامل داخل شلوارش فرو نمیکرد. و در نتیجه بخشی از آن بیرون و بخشی داخل بود. و توجه و تلاش چندانی هم برای مرتب کردنِ آن به خرج نمیداد. موقع راهرفتن هم معمولا به پایین زُل میزد و دستهایش را در جیباش فرو میکرد. با این که تدریسش خوب بود و به سوالات دانشآموزان تمام و کمال پاسخ میداد و در اتاق سایت هم مدام به سیستمهای ما سرک میکشید تا اگر اشکالی داریم برطرف شود، اما چهرهاش بیروح و بیرغبت بود. گویی تنها دستآویزش برای ادامۀ زندگی همین معلمی بود و اگر به آن نمیپرداخت، زندگیاش تمام میشد. گاهی هم که او را در اتاق معلمین میدیدم، روی صندلی مینشست و بهآرامی چای مینوشید و چندان با دیگر معلمها گرم نمیگرفت.
من آن اوایل چیز زیادی از کامپیوتر، چه بهعنوان رشته تحصیلی و چه بهعنوان یک وسیلهای که معمولا در خانهها هست، نمیدانستم. اما بعد دیدم که هرجور هست باید خودم را با درسها وفق بدهم. و راه دیگری نداشتم. از طرفی هم دنبال هدفی در زندگی بودم. و حسِ بیهودگی میکردم. البته تقلاها و اشتیاق پدر برای آیندۀ من هم در اینکه بهتکاپوی هدف داشتن بیفتم، بیاثر نبود. از این رو، علاقه و اشتغالام به کامپیوتر بیشتر شد و علاوه بر درسهای خودم، مطالبی هم در اینترنت درباره برنامهنویسی و فتوشاپ و ایلوستریتر و ... میخواندم و سعی میکردم خودم با برخی از آنها کار کنم. برای همین پدر مجبور شد آن کامپیوتر قدیمی ای که گوشۀ خانه افتاده بود را عوض کند و یک سیستم جدید و بهروز تهیه کند.
معلمِ لاغرِمان هم کمکم از من خوشش آمد و کارهای گرافیکی ای که میساختم را میدید و تشویق میکرد و بعضاً ایرادات طرحهایم را میگفت و نکته و ترفند جدیدی یادم میداد. در اتاق سایت که بودیم، و همه مشغول سیستمهایشان بودند، یادم است معلم بعضی وقتها به من زُل میزد و انگار که افسونش کرده باشند، گهگاه لبخندی میزد. کلا من را در بین دیگر دانشآموزان جور دیگری دوست داشت و وقت و توجه بیشتری برای سوالها و تمرینهای من میگذاشت.
یک خیابان پایینتر از مدرسۀ ما، یک پارک بود. و بعضی روزها که سایت نداشتیم و زودتر تعطیل میشدیم، با چندتا از بچهها به آنجا میرفتیم و سیگار میکشیدیم. یکی از بچهها که هیکلش با سنش همخوانی نداشت و ریشوسبیلِ جاافتادهای در صورتش داشت، به دکۀ وسط پارک میرفت و یک پاکت سیگار که وینستون-لایت نام داشت، میخرید تا دود کنیم. و ما که معمولا چهار_پنج نفر بودیم، در حدود یک ساعت، نفری چهار_پنج نخ میکشیدیم و بعد هم میرفتیم رد کارمان.
البته من کشیدن سیگار را قبلتر تجربه کرده بودم. کلاس هفتم و هشتم که بودم، برخی دوستانم بعد از مدرسه به پارک میرفتند و سیگار میکشیدند. ولی آنها من را به جمعِ ماجراجوی خود دعوت نمیکردند. چون به نظرشان زیادی بچه سوسول بودم. ولی من منظور آنان را نمیفهمیدم. اینکه آنها چهگونه بودند که من نبودم و من چهگونه بودم که آنان نبودم، چیزِ پیچیدهای بود. شاید بهخاطر جُثۀ کوچکام این حرف را میزدند. یا اینکه زیاد در کلاس حرف نمیزدم و خیلی در اذیت کردنِ معلمها با آنان همراه نمیشدم. و سوای از این موضوع، من اگر در جمعِ آنان هم ورود میکردم، نمیتوانستم سیگار بکشم. چون هر روز پدر بعد از مدرسه با ماشین به سراغم میآمد و از قضا ساعت تعطیلی مدرسۀ من با زمان استراحت او همزمان بود. برای همین نمیتوانستم ریسک بوی سیگار را بپذیرم.
اما چند سال بعد از رانده شدن از جمعِ دوستانِ سیگاری ام، در یکی از همان روزهای اول هنرستان، بعد از اینکه از خانه زدم بیرون، در میانِ راه از یک سوپری یک بسته «سیگار» خریدم. سپس اسکات را در یک بنبست تنگ که فقط سه خانۀ کلنگی داشت پارک کردم و نصف پاکت سیگار را همانجا و با کمکِ یک بسته کبریت دود کردم. کشیدنِ نخهای اول اندکی سخت بود. و مرا به سرفه انداخت. اما از نخِ چهارم_پنجم به بعد دستم آمد که باید چه کنم. بقیۀ پاکت را هم پایین دیوار یکی از همان خانهها چال کردم تا بعد به سراغش بیایم. و البته خریدن یک پاکت سیگار برای من آنقدر هم آسان نبود؛ چون وقتی به فروشندۀ مغازۀ اولی که پیرمردی سیاهلب و چروکینصورت بود گفتم یک بسته «سیگار» میخواهم، نگاهی به سر تا پایم کرد و با صدای گرفته و خشدارش گفت:«بچهجون برو پِی کارت. سیگار برا تو خوب نیست.» و خیلی آرام با نگاهش من را به سمت در هدایت کرد.
در مغازۀ دوم، فروشنده که دختر جوان و زیبایی بود، با شنیدن جملۀ «سلام. یه بسته سیگار بدید لطفا»، همزمان که سلام میکرد خندۀ ریزی زد و لبهای رُژزدهاش را از هم گشود و گفت ما اینجا به افراد زیر ۱۸ سال سیگار نمیفروشیم. و بعد با چشمانِ سیاه و درشتش به من زُل زد. میخواست حرفی بزند که پریدم روی اسکات و فقط صدای تیز و محوی از او شنیدم که چیزی میگفت؛ اما نمیدانم چهچیز. و بهسراغ مغازۀ بعدی رفتم.
من با وجود اینکه آن زمان حدودا سه سال با هجدهسالگی فاصله داشتم، چهره و هیکلام کمتر از آنچه بودم نشان میداد. در نتیجه خودم را بزرگتر که نمیتوانستم جلوه بدهم هیچ، تازه کوچکتر هم جلوه داده میشدم. در نهایت فروشندۀ مغازۀ سوم، بعد از شنیدن جملۀ مذکور، با بیخیالی گفت:«چه سیگاری میخوای؟ ما اینجا دَه_بیست نوع سیگار داریم! من از کجا باید بدونم وقتی تو میگی یه بسته سیگار چه سیگاری بهت بدم؟» من هم که هول شده بودم با دست به طبقۀ پشت سرش که مملو از بستههای رنگارنگ سیگار و چیزهایی شبیه به آن بود، اشاره کردم و او با گوشۀ چشمش نگاهی به مسیرِ انگشتِ من کرد و فورا گفت:«بهمن میخوای؟» و بعد گفت:«نه بهمن برات سنگینه. بیا یه بسته وینستون-لایت بکش که بعدش کار دست خودت ندی بچه.» و یکی از بستههای آبی و سفیدِ پشت سرش را پرتاب کرد روی پیشخوان.
بهغیر از پارک که بعد از مدرسه با بچهها میرفتیم، گاهی که شرایطش فراهم بود، در خود مدرسه هم سیگار میکشیدیم. هنرستانِ ما قدیمی بود و احداثش به اواسط دهۀ پنجاه بر میگشت. بعد از شروع جنگ، در مدرسۀ ما یک پناهگاه زیرزمینی ساخته بودند که اگر بمببارانی چیزی رخ داد، گَلِّۀ بچهها را به زیرزمین هدایت کنند که کسی پاره_پوره نشود. و این پناهگاه که بعد از جنگْ دیگر کاربردی نداشت و در عین حال غیرقابل تغییر و تخریب بود، گوشۀ هنرستان برای خودش رها شده بود. البته من و چندتا از دوستانام سعی کردیم کاربردی برای این زیرزمین در نظر بگیریم. بنابراین در زنگهای تفریح و زمانهایی که اوضاع مساعد بود و یکی از معاونین در آن اطراف نمیپلکیدند، پلههای بلند پناهگاه را که تا دو متر زیر زمین ادامه داشت طی میکردیم و دربِ فرسوده و زنگخوردۀ آن را باز میکردیم و در آنجا وینستون-لایت میکشیدیم. یکی_دو نفر بالای مخفیگاه کشیک میدادند تا بقیه آن پایین سیگارشان را بکشند. و بعد پُستها جابهجا میشد.
البته مسئولان مدرسه برای جلوگیری از چنین کارهایی و بدتر از آن، تمهیدی اندیشیده بودند و قفلِ داغون و زنگزده ای را که احتمالا از همان دوران جنگ به یادگار مانده بود، به دربِ پناهگاه زده بودند. اما خب آن دوستِ ریشوپشمدارِ ما چندان دغدغهای برای این موضوع نداشت. و یک روز که به مدرسه میآمد، در راه به اندازۀ چند سیسی اسید تهیه کرد و چرخدندههای قفل هم قبل از اینکه کاملا توسط اسید خورده شوند، خودبهخود تسلیم و متلاشی شدند. و بدین ترتیب ما پناهگاه جنگ تحمیلی را تسخیر کردیم.
زمانِ اتاق سایتِ ما با آن معلم لاغر خیلی بد بود. آنقدر بد که هیچگاه فراموشاش نخواهم کرد. آن کلاسِ کذایی، دقیقا در آخرین ساعاتِ آخرین روزِ هفته برگزار میشد. و در آن ساعت همۀ معلمها و مدیر و ناظم و معاونین میرفتند رد کارشان و برای یک آخر هفتۀ احتمالا جذاب و خواستنی آماده میشدند. حتی سرایدار مدرسه هم به خانهاش که در آن سوی مدرسه و دور از ساختمان اصلی بود میرفت و روبهروی تلویزیون کوچکاش لَم میداد و شبکههای ماهواره را عقب و جلو میکرد. بنابراین مدرسه تقریبا در خاموشی فرو میرفت و فقط ما بودیم و طبقۀ دوم و اتاق سایتِ مدرسه. و بعد از کلاس، وظیفۀ معلم این بود که همان اندک روشنایی را هم خفه کند و بعد هم درب ساختمان اصلی مدرسه را قفل کند و کلید را تحویل سرایدار بدهد و برود رد کارش.
زمستانِ سال اول هنرستانِ من فرا رسید. و چه زمستان سردی هم بود. تا حدی که بیشترِ صبحها ترجیح میدادم با پدر تا ایستگاه اتوبوس بروم و بعد خودم را لابهلای ازدحامِ اتوبوس جا کنم و به مدرسه بروم. و اسکاتِ سیاهم را خانهنشین کرده بودم. در یکی از همین عصرهایی که فقط ما بودیم و اتاق سایت و مدرسه و معلمِ لاغر و استخوانی، بعد از اینکه کلاس تمام شد و ما داشتیم وسایلمان را جمع میکردیم تا برویم رد کارمان، معلم من را صدا زد و گفت بنشینم پای لپتاپش و یک طرح گرافیکی که از قبل آماده شده است را برایش کامل و ویرایش کنم. او از قبل میدانست که جلوجلو بهدنبال این چیزها رفتهام و خودم در خانه گاها طراحیهایی میکنم. اما در آن زمان که نزدیکِ غروب بود و هر دوی ما خستۀ یک روزِ طولانیِ درسی بودیم، این کار، درخواستِ بیموردی بود.
به او گفتم الان آمادگیاش را ندارم و اگر میشود در یک فرصت دیگر. یا اینکه فایل طرح خامش را به من بدهد تا خودم در خانه رویش کار کنم و بعد برایش بیاورم. بعد از اینکه این را گفتم، دو تا از دوستانم که در کلاس بودند نیز وسایلشان را جمع کردند و رفتند و دیگر منتظر من هم نماندند. و معلم که چشماناش اندکی سرخ شده بود، به زمین زُل زد و با تردید گفت:«نه. صبر کن الان میام فایل رو برات باز میکنم. همین الان باید شروع کنی.»
و پس از مکثی کوتاه، با سرعت و با دستهایی در جیب، از کلاس خارج شد. من نگاهی به دسکتاپِ شلخته و شلوغ_پلوغش انداختم تا او بیاید. صفحۀ دسکتاپش به حدی شلوغ و مملو از فایلها و عکسها و فیلمها و نرمافزارهای ریز و درشت و مختلف بود که سرگیجه میگرفتی. در همین حین، آقامعلم هیجانزده و مضطرب وارد کلاس شد و درب را بست و به آن تکیه داد. بعد آمد سراغ لپتاپ و گفت الان فایلِ آن طرح را برایت باز میکنم تا مشغول شوی. اول آشفتهوار گشتی در دسکتاپ زد. اما چیزی که میخواست را نیافت. بعد به سراغ مایکامپیوتر رفت و در یکی از درایوها، پوشهای با نامِ نامفهومی را باز کرد. روی یکی از چندیدن فیلمی که در آن بود کلیک کرد. اسمِ آن فیلم را جوری تایپ کرده بود که در میان بقیۀ فیلمها مشخص باشد و راحت پیدا شود.
شکّ و ترسی که قبل از خارج شدنِ او از کلاس در ذهنام ایجاد شده بود، ناگهان قوت گرفت. در فیلم، دیدم که دو پسر جوانِ برهنه دارند مثل دو کِرمِ متعفن در هم میلولند و بههم ور میروند. اولش شوکه شده بودم. تا آن موقع چنین صحنههایی را ندیده بودم. دستانم عرق کرد و پاهایم سست شد. و گوشهایم هم داغ کرد. معمولا وقتی زیاد استرس میگیرم گوشهایم سرخ میشود و داغ میکند. برای چند لحظه محو و مفتونِ صفحۀ لپتاپ و آنچه بر آن میگذشت بودم و حواسم از معلم پرت شده بود. اما ناگهان به خودم آمدم و نگاهی به معلم انداختم و دیدم که لبخندِ مریضی بر لب دارد و گاهی به صورتم و گاهی به پشتم نگاهی میاندازد. من سعی کردم وضعیت را عادی جلوه بدهم. برای همین خودم را جمعوجور کردم و ترس و لرزی را که بر جسم و روانام حاکم شده بود، تا حد زیادی مخفی کردم و با صدایی نسبتا خالی از لرزش گفتم:«آقا من دیگه باید برم.» و کیفام را برداشتم و میخواستم به سمت در بروم که بهسرعت من را گرفت و به سمت یکی از میزها هُل داد و خودش را به پشتم چسباند و گفت:«نمیخوای ما هم از اون کارایی که توی این فیلمه میکردن بکنیم؟»
فیلم، همچنان داشت پخش میشد و صداهایی هم از آن دو پسر به گوش میرسید. معلم، همچنان که من را مهار کرده بود، داشت از زیرِ پیراهنِ یشمیاش که بوی غذای مانده و عرقِ تندِ بدناش را میداد، کمربنداش را باز میکرد. حقیقتا تا آن موقع فکر نمیکردم تا این حد زور داشته باشد. از بدنِ نحیف او چنین زوری بعید بود. همزمان دستاش را برد به سمت شلوار من. و من در این لحظات داد و فریاد میزدم و تقلا میکردم. مورد اول بیفایده بود. چون اولا ما در طبقۀ دوم بودیم و دوما ساختمان مدرسه خالی از هر کسِ دیگری بود. و آن موقع فهمیدم که چند دقیقۀ پیش، او از کلاس خارج شده است تا مطمئن شود مدرسه کاملا خالی است. اما تقلا کردنام خالی از لطف نبود. اول به زحمت او را هُل دادم و اندکی ازش فاصله گرفتم و بهسمت در خیز برداشتم. که باز هم مانند کفتار به سمتام حمله کرد.
آن کفتارِ شهوتزده که دیگر چیزی نمیفهمید و فقط میخواست به هر قیمتی کامیاب شود و مثل یکی از کِرمهای آن فیلم به جانِ من بیفتد، من را به سمت میزی که چندین مانیتورِ فرسوده روی آن بود، پرتاب کرد و دستهایش را به دور کمرم حلقه زد. لحظاتی بعد خدا را شکر کردم که مدرسۀ ما قدیمی است. و در اتاق سایتِ آن، بهجای مانیتورهای نازک و ظریف، از آن جعبههای سنگین و شیشه ای استفاده میشود. در همین فاصله که داشت به خودش ور میرفت تا نمیدانم چه کار کند و همزمان سعی داشت شلوار من را پایین بکشد، یکی از همان مانیتورهای رها شده روی میز را که خوشبختانه هنوز مسئولان مدرسه به تعمیر یا دور ریختنِ آنان همت نگذاشته بودند، برداشتم و بهسرعت، طوری که نتواند من را نگه دارد به سمتش چرخیدم و با تمام توانی که تا آن روز در زندگیام داشتم و جمع کرده بودم، بر سر آقای معلم کوبیدم. شیشۀ مانیتور خُرد شد و کلۀ معلم در مانیتور فرو رفت. بعد آرامآرام عقب رفت و پخش زمین شد.
البته اینبار دستهایش در جیب نبود. بلکه داشت مثل سربازِ یونانیِ بینوایی که ایرانیان در کسری از ثانیه کلهاش را با شمشیر انداخته اند، دستهایش را دور و بر سرش تکان میداد و به مانیتور چنگ میانداخت تا آن را از سرش خارج کند. اما خب... تلاشِ بیهوده ای بود. بلافاصله لپتاپش را که همچنان داشت فیلم پخش میکرد برداشتم و دوباره تمام توانم را جمع کردم و آن را توی دیوار کوبیدم تا بلکه صدای آن دو بوزینۀ عریان خفه شود و صفحۀ لپتاپ از کیبوردش جدا شود و داغان شود. و اینچنین هم شد. سپس لباسهایم را که او سعی داشت نامنظمشان کند، درست کردم و خودم را روی صندلی رها کردم و یک نفس راحتی کشیدم. نمیگویم خوشحال بودم. نه. اما ناراحت هم نبودم.
راستش فکر نمیکردم کار به اینجا بکشد. اما خب دیگر. در آن موقعیت بهترین و درستترین کار همین بود. وگرنه من هیچوقت از کسی آنقدر نفرت نداشته ام که بخواهم او را بهقتل برسانم. حتی از آقامعلم نیز آنقدر نفرت ندارم. فقط نمیتوانستم همانطور صبر کنم تا هر غلطی دلش میخواهد بکند. باید جلوی او را میگرفتم. و خب مجبور شدم جلویش را بگیرم. و فقط یک راه داشتم. و همیشه تنها راه، بهترین راه نیز هست.
برای لحظاتی به سرامیکهای خونین و میزهای نامرتب و تکههای خُردشدهی لپتاپِ معلم و فضای آشفتۀ اتاق سایت نگاهی انداختم. وضع عجیبی بود. بعد هم جهت اطمینان از اینکه او برای همیشه خوابیده است، یک بار بهسختی مانیتور را از سرش بیرون آوردم. در همین حین تکههای تیز صفحۀ مانیتور بر صورتش کشیده میشد و گونه و پیشانی و دماغش را خَش میانداخت و باریکههای خون جدیدی به راه میافتاد. چهرهاش دیدنی بود. و سوای از منظرۀ زیبایی که داشت، بوی خون و گوشتِ لِه شدۀ سرش هم بهخوبی به مشام میرسید. و برای اینکه خوابش به هم نخورد، دو_سه بارِ دیگر مانیتور را از جهات مختلف بر سرش کوبیدم و در آخر مانیتور را بر سرش گذاشتم و در همان لحظه لقبِ «کله مانیتوری» را به او اعطا کردم.
مثل رباتی که برای او برنامهای نوشته اند و او ملزم به انجامِ آن است، شروع کردم به تقلا و جنبوجوش و باوجود اینکه میدانستم قرار است چه بکنم، نمیدانستم قرار است چه بشود. باید یک جوری این گَند را جمع میکردم و صحنه را، پاک. و در آن لحظه دوباره حمد خدا را و تقدیرِ پدرم را به جا آوردم که من را در مدرسه ای قدیمی ثبتنام کرده بود که پناهگاهی از دوران جنگ در آن وجود داشت. واقعا که ویژگیِ فوقالعادهای بود!
فرض کنید در یک مدرسهای که یک چنین مخفیگاهی ندارد، مجبور شوید با مانیتورْ معلم خود را نفله کنید! قطعا کار سختتری برای معدوم کردنِ جسدِ معلمتان در پیش خواهید داشت. خلاصه که ناچار شدم بدنِ نهچندان سنگین او را کشانکشان به سمت پنجره بیاورم و او را به آرامی از پنجره به پایین بیندازم. این کار باید جوری صورت میگرفت که سرایدار صدایی نشنود. البته خانۀ او فاصلۀ نسبتا زیادی با اتاق سایت که من در آن بودم داشت و حیاط مدرسه هم تاریک بود و البته رحمت الهی هم در آن لحظات شروع کرده بود به باریدن. و این باعث شد با آسودگیِ خیالِ بیشتری مشغول به کار شوم.
اول مجبور شدم دوباره کلاهخودِ مانیتوریِ او را از سرش خارج کنم. چون فکر کردم اگر با مانیتور پرتابش کنم، ممکن است صدای زیادی در حیاط ایجاد شود. و تازه، کشاندنِ او نیز اینگونه راحتتر بود. بعد سر و گردنِ او را از پنجره خارج کردم و با یک فشارِ قوی به پاهایش، او را به پایین پرتاب کردم. پاهایش در هوا تاب خورد و در آخر گمانم با کمر پخش زمین شد. صدای چندانی نیامد. کار در سکوتِ مدرسه و نمنمِ ریزِ باران، بهخوبی انجام گرفت. بعد چراغِ اتاق سایت را خاموش کردم و به آرامی درب آن را بستم و رفتم به حیاط و زیرِ پنجرۀ کلاس. همانجایی که معلم مثل یک عروسک خمیری در آن پهن شده بود. سپس جنازۀ آن موشِ خیس را به سمتِ راهپلۀ پناهگاهِ مقدس کشاندم و قفلِ نیمهبازِ و پوسیدۀ آن را که قبلاً برای ظاهرسازی سر جایش گذاشته بودیم، باز کردم و او را به داخل کشانیدم. جنازۀ او روی تَهسیگارهایی که در این چند ماه دود کرده بودیم، کشیده میشد و جلو میآمد. تا جایی که چشمم کار میکرد و هنوز تاریکی کاملا من را در خود نبلعیده بود، او را در پناهگاه جلو بردم. و چهقدر در آن لحظات دلم وینستون-لایت میخواست. ولی حیف که چند ساعت قبل هر چه بود و نبود را با بچهها دود کرده بودیم.
دیگر کار داشت کمکم تمام میشد. در آن لحظات فقط و فقط میخواستم از شر هر چیزی که یادآور آن اتفاق بود راحت شوم و به خانه برگردم. برای همین باید برمیگشتم به اتاق سایت تا آنجا را هم حتیالامکان تمیز و مرتب کنم. ابتدا به دنبال یک تِی گشتم تا بتوانم خونها را با آن پاک کنم. و بعد از اینکه آن را در کنار درب آبدارخانه پیدا کردم، با عجله بهسراغ اتاق سایت رفتم. ابتدا نامرتبیِ میزها و مانیتورها را درست کردم و لپتاپِ آشولاشِ معلم را جمع کردم و در سطل ریختم. حسابی مشغول کار بودم. و همچنین در فکرِ اینکه پدر در آن لحظه دارد چه فکری میکند. و آرزو کردم که کاش امشب دیرتر به خانه بیاید. در همین فکر و خیالها بودم و داشتم با تِی سرامیکها را التماس میکردم که تمیز شوند. پشتم به در بود. لحظهای حس کردم شبحی در دهانۀ در ظاهر شده است. در آن لحظه تنها و بزرگترین آرزویِ زندگی ام این بود که او یک شبح یا روح یا جن واقعی باشد. هر کسی بهجز یک انسان. و خب او نه روح بود و نه جن و نه شبح. بلکه ناخواندهترین انسانِ ممکن، یعنی آقای سرایدار بود.
آقای معلم باید چندین دقیقه قبل، طبق روال هر هفته، کلیدها را تحویل سرایدار میداد. اما خب من و او مشغول بودیم و متاسفانه نتوانستیم کلیدها را بهموقع تحویل سرایدار بدهیم. برای همین او آمده بود سری بزند و خبری بگیرد. نقشۀ معلم اینجا یک ایراد اساسی داشت. او باید به سرایدار میگفت که امروز اندکی کارش بیشتر طول میکشد تا یک وقت بیموقع سر نرسد و زحمت آمدن تا اتاق سایت به دوشش نیفتد. اما خب اگر از من بپرسی آقای معلم اصلا نقشهکشِ خوبی نبود. سرایدار تا من را در آن موقعیت دید که دارم با زحمت و تلاش فراوان خونهای کفِ اتاق را پاک میکنم، شوکه شد.
اساسا دروغ چیز مزخرفی است. و من شاید چیزهای اندکی را از پدرم مخفی کرده باشم، اما تابهحال دروغِ زیادی به او نگفته ام. و تازه دروغ به غریبهها که چیز مسخرهتری است. چون اصلا لزومی ندارد آدم از کسانی که چندان صنمی با او ندارند، چیزی را مخفی کند و یا حقیقت را کَج جلوه دهد. برای همین قبل از اینکه سرایدار با آن استایلش_شلوار کُردیِ قهوهای رنگ و کاپشنِ چرمِ نیمهپوسیده و کلاهِ سیاهی که تا نیمه روی سرش بود و دمپاییهای پلاستیکیِ گِلی و نیمهخیس_ دهان باز کند و سوالی کند، برایش گفتم که با معلم چه کردم. با طول و تفصیل برایش توضیح دادم.
آخر هر چیزی میگفتم و هر بهانهای میآوردم فقط وقت او و خودم را تلف میکردم. و بعد هم که قصه را برای او گفتم، انگار که بارِ هستی را از روی دوشم برداشته باشند، تِی را انداختم کف زمین و دوباره روی صندلی وِلو شدم. و در این فاصله، سرایدار مزاحمتی هم برای مامورها ایجاد کرد و آنها را از کلانتری به مدرسه کشاند. مجبور شدم مخفیگاهمان را برای آنها فاش کنم. در نتیجه آنها از جای سیگارها و کله مانیتوری با خبر شدند.
البته اشتباه نکنید؛ هنوز هم که هنوز است، که حدود سه سال از آن قضایا میگذرد، کسی نمیداند معلم با من چه کرد. حتی پدرم. ولی من به همه گفتم که او را با چه وضعی به «قتل» رساندم. اما خب دلیل آن را هنوز کسی نمیداند. البته معلوم نیست. شاید در اولین دادگاهِ رسمیای که پس از سه سال برای این پرونده تشکیل خواهد شد، علت استفاده از آن مانیتورهای سنگینوزن را جلوی قاضی و فَک و فامیلهای معلم و مدیر هنرستان و سرایدار و پدر خودم و بقیه بگویم. نمیدانم. معلوم نیست. فعلا میگذارم با همان فرضیۀ جنونِ آنی سر بکنند. هر چند خودشان احتمالاتی دربارۀ اصلِ قضیه داده اند. ولی خب فقط احتمال است.
در این سه سالی که در کانون بودم قضیه برعکس شده است. دیگر بهجای اینکه سن و سالام از هیکل و قیافهام جلوتر باشد، سن و سالام از هیکل و قیافهام عقب افتاده است. نمیدانم این چه قانون مسخرهای است که افراد زیر هجده سال را محاکمه نمیکنند تا به سن قانونی برسند!؟ اگر از من بپرسی میگویم هر اتفاقی که قرار بود بیفتد، باید در همان پانزده سالگیِ من، و بعد از آن قضایا میافتاد. چه فرقی میکند مگر؟
البته شاید این خود مزیتی باشد. فکر کنم یک سالی هست مرخصی نرفته ام. شاید بتوانم قبل از انتقال به زندان و قبل از صدور حکمِ دادگاه، یک مرخصیِ چند روزه بگیرم. اندکی پدر که الان احتمالا موهایش سفیدتر شده است را ببینم. و نگذارم او خودش را سرزنش کند. بارها به او گفتم که اتفاق است دیگر؛ برای هر کسی ممکن است رخ بدهد. اما توی کتش نمیرود.
آخرین جایی هم که قبل از رفتن به زندان خواهم رفت، همان دومین مغازهای است که در فروش سیگار دست رد به سینهام زد. باید سری به دخترِ جوانِ مغازهدار بزنم. نمیدانم اینبار هم با دیدنِ چهرۀ سیسالۀ این جوانِ هجده ساله و شنیدنِ درخواست او، لبخندی میزند یا نه. امیدوارم بزند. میروم تا هم سنگینترین سیگار موجود در مغازهاش را بخرم، و هم یک دل سیر بگذارم با چشمان درشت و سیاهش نگاهم کند و هر چقدر میخواهد لبهای رُژزدهاش را بگشاید و با من حرف بزند. عجله ای نیست. دیگر اسکات سیاه هم نیست که سوارش بشوم و بروم. صبر میکنم تا حرف بزند. تا صدایش را کامل و واضح بشنوم. شاید هم بخندد. تا خودِ صبح. بعد هم بروم که بروم.
به تاریخِ 1400/10/21
برخی از داستانهای دیگری که نوشتهام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابخانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
یاداشتهای پراکنده آقای معلم(4)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چند کتاب داستانی و غیرداستانی، در حوزهی "تعلیم و تربیت"