مجموعه فاجعه به بار اوردن های من۳

پنجم دبستان بودم که بهم گفتن بیا تو جشن سنتور بزن(یکم سنتور بلد بودم)

از دو ماه پیش کلاس ها رو می‌پیچوندم و به بهانه تمرین سنتور میرفتم پایین??

یکی از رفیق های فابریکم یه روز اومد پیشم و گفت اگه میشه به من هم کمک کن کلاس رو بپیچونم ??‍♂️

خلاصه که فقط اون نبود که این درخواست رو از من داشت تقریبا نصف کلاس رفتارشون با من یه جور خاص شده بود و ازم درخواست کمک می کردن??

من مونده بودم و موجی از درخواست ها ?
نشستم فکر کردم که چه خاکی بر سرم بریزم??
تو ذهنم یه ایده جرقه خورد
می تونستم به عنوان حمل کننده کیف سنتور انتخابشون کنم اما بعد تسویه حساب?(خیلی منصف بودم نه؟)
هر روز یکی رو با خودم میبردم پایین
این روند ادامه داشت تا اینکه معلم شاکی شد و نذاشت کارم رو ادامه بدم
خلاصه که روز جشن فرا رسید و رفتم اندکی سنتور زدم و جشن را شاد نمودم
از بچگی به دنبال پیچوندن کلاس ها و کار خیر بودم کلا??

بدرود?❤?