مرتضی

چند وقتیه مدام یاد مرتضی می افتم. تنها خاطرۀ زندۀ من از متوسطۀ اول و احتمالا قبلش. یادم نیست قبل از کلاس هفتم هم با هم بودیم یا نه. اما خب هفتم و هشتم و نهم رو یادمه که با هم بودیم. شایدم توی دبستانِ توحید هم با هم بوده باشیم. نمیدونم. دلم براش تنگ شده. نمیدونم چرا هیچ شماره و نشونی ازش ندارم. گندش بزنن. مگه میشه آدم شمارۀ بهترین رفیقِ یه دوره از مدرسه ش رو نداشته باشه؟ یا حداقل یکی از بهترین رفیقا. من گمونم دو تا رفیق شیش داشتم. که یکیشون مرتضی بود و یکیشونم علی. علی که هست و کاریش ندارم. اما مرتضی. چقدر می خندیدیم سر کلاسا. چقدر کِرم می ریختیم. الان یادم اومد که بعضی وقتا که خیلی لیم گیری در می آوردم مرتضی می گفت: انقدر کِرم نریز دیگه "سالاری". حتی گمونم تکیه کلامش همین کِرم نریز بود.

لعنتتتیییی. کجایی یعنی. توی این جهانِ بی ناموسِ ارتباطات که آدم میتونه در کمتر از چندلحظه با یه قاره دیگه ارتباط بگیره، من نمیتونم این رفیق قدیمیم رو پیدا کنم. زود باش خودت رو نشون بده مرتضی. خدا شاهده منتظرتم. حتی بین خودمون باشه، خوابش رو هم دیدم. من اینجوری ام که وقتی یه چیزی خیلی روی مخم میره و حسرتش رو میخورم و در عین حال نمیتونم بهش دست پیدا کنم، یک خوابِ رئالیستی و شفاف و لذت بخش ازش می بینم. اینم از الطافِ الهیه دیگه. و این درحالیه که اکثر خواب هام سورئالیستی و شلم شوربا و درهم برهمه.

خواب دیدم که توی پارک یا نمیدونم یه جای دیگه دیدمش داره رد میشه و پریدم سمتش و گفتم مرتضی انصافا این منم. اولش نشناخت. ولی بعد گفتم سالارم و شناخت من رو. قیافه ش هنوز همونجور بود. صورتش پر مو بود و ابروهاش رو هم مثل همون موقع ها با تیغ مرتب کرده بود. یکم هم پیر شده بود. مث خودم. و یادمه انگار حرف هاش رو درست نمی فهمیدم. واضح نبود. نوار ویدئوش خش داشته یحتمل.

اون موقع ها بیشتر بچه های کلاس از جمله مرتضی ته ریش و سیبیل و همچنین پشمِ فراوان روی دست و سینه و پا و اینا داشتند. ولی خب من و چندتا دیگه از این بچه خونگیا، هنوز ریش و پشم نداشتیم. مرتضی همیشه صورتش رو خودش تیغ میکشید و برای همین نامرتب بود و توی چشم میزد تا حدی. برای همین یادم مونده. و احتمالا به این علت که خودم توی اون سن، که امرِ عادی ای هم بود، ریش نداشتم و حسرت میخوردم، ریش و سبیل بچه ها یادم مونده. من رو بگو. چقدر می رفتم روی صورتم که مثل کف دست صاف بود، تیغ میکشیدم تا مو در بیاد! اخه می گفتن تیغ موهای بدن رو قوی و کلفت میکنه و سرعت رشدش رو بیشتر. تبااااااه بودمااا!! تاثیرِ گروهِ همسالان همینه دیگه به هر حال. علایق و سلایق و آرزوها و امیالِ ادم رو شکل میده.

با مرتضی خیلیییی می خندیدیم. خیلییی. بیشترش هم کارا و "کرم‌ریزی‌" های من بود. روی معلما لقب میذاشتیم، از عکسا و جمله ها و خلاصه همه جزئیاتِ کتابا سوژه در میآوردیم، بقیه رو اذیت میکردیم و کارای دیگه. من مرتضی رو "مُرررریه" صدا می زدم. با یه لحن خشن و کِش دار و مسخره و باحال. اونم متقابلا من رو "سالاارررری" صدا می زد. با همون لحنِ مذکور. اون ریاضیش خوب بود همیشه. و کارای فنی و ایناش هم قوی بود. و خب من توی این جور درسا ضعیف بودم. یه بارم برای درس کار و فناوری باید یه دونه از این دستگاه ها که باهاش فیبر رو برش میدن میساختیم و رفتیم خونه شون. یعنی من رفتم فقط. دو تایی بودیم. ظهر موندم و مادرش هم زحمت کشید خورش سبزی آورد برامون. اتاق باحالی داشت. جزئیاتش رو یادم نیست. همین الان گرد و خاکِ این خاطره ها داره ریه‌م رو اذیت میکنه.

مرتضی شیر نمیخورد. اون موقع ها شیر میدادن توی مدرسه. حتی من دبستان رو هم یادمه که اوایلِ دورانِ مموتی بود و از این شیر پاکتی تک نفره ها با Croissant میدادن توی مدرسه ها. ولی توی راهنمایی فقط شیر میدادن. هرچقدر مرتضی شیر نمیخورد، من خیللییییی میخوردم. رکورد 7 شیر در یک روز دستم بود! به همین کیبورد قسم. اونایی که شیر نمیخوردن توی کلاس مامور بودن شیرهاشون رو بگیرن و بدن به من. واقعا هنوز نمی فهممشون که چرا نمیخوردن. و علاوه بر اون، شیرهایی که اضاف می اومد رو آقای زارعیِ ناظم (چقدر من از این زارعی کتک خوردم! یا خدا) می گفت بذارید دم در تا هر کی میخواد بیاد برداره بره بنوشه. و اون "هرکی" طبعا و قاعدتا و بدیهتا یکیشون من بودم.

نمیدونم چرا کلا هه‌ی به یادش می افتم. و انقدری که خوابش رو هم دیدم. یعنی خودم خودخواهانه یادش میکنم. واپس‌روی؟ نمی‌دونم شاید. با اینکه متوسطه اول هیچ وقت دورانِ به یاد ماندنی ای نبوده برام، اما مرتضی رو هنوز یادمه و دلم تنگه براش. بااینکه دارم بدی ها و اخلاقای روی مخش رو هم به یاد میارما. و اینکه اصلا اون اواخر فکر کنم کلاس نهم و اینا، خیلی هم رفیق نبودیم. چون کلاسامون رو عوض کرده بودن و ترکیب رو ریخته بودن به هم. از همین مسخره بازیا که مدرسه دولتی ها هست در میارنا!؟ که ترکیب کلاسا رو به هم میزنن هر سال. همین باعث شد مُرریه بره توی نهمِ 3 فکر کنم. ولی من نهمِ 4 بودم. بعد اون دیگه با یه اکیپ از این گَنگ بالاها می تابید که از قضا همشون هم ریش و پشم دار و هیکلی و دخترباز بودن. ولی خب باز هم سلاملیک داشتیم. و خط اتوبوسمون هم یکی بود نهایتا.

چقدرم از این ترشک ها می خوردیم که معلوم نیست چی رو میریزن توی چی که میشه ترشک. از اینا که توی یک بسته پلاستیکی بود و باید با دندونت هسته هاش رو در می آوردی و به نیش می کشیدی و بعد هم اگر خیلی پیگیر بودی، با بی رحمیه هرچه تمام تر اون پلاستیک رو جِر میدادی و با زبونت می افتادی به جونش. مث وقتی که فلزِ رانی رو جر میدی و ازش انتقام میگیری و همۀ نکتارهاش رو میخوری. آه. دهنم آب افتاد. من همیشه اون قرمزهاش رو میخوردم. هنوزم به طرزِ وحشتناکی چیزِ ترش دوست دارم. بعد بعضی وقتا اون می خرید و نمیذاشت من حساب کنم. راستی آدم دست و دل بازی هم بود یادمه. زیاد مهمون میکرد. کلا مرام داشت و لوتی بود خیلی. روی صورتش هم همیشه قطره های عرق جا خوش کرده بودن. مثل اینکه پنجره عرق میکنه و روش چندقطره آب وای میسته ها؟! همونجور.

بعد من و مررریه توی بوفه هم بودیم. اون رو که ولش کن اصن. فصل مفصلِ مستقلی می طلبه. اما خیلی می خوردیم توی بوفه. از این کاپ کیک قهوه ای سوخته ها. که بهش براونی هم می گن. البته خودِ اقای عبداللهیِ مدیر هم گفته بود طوری نیست اگر زیاد نخورید. یعنی می تونید چیز بخورید. و مجوز رو صادر کرده بود. راستیااا!! من یه مدت توی بوفه بودم!! اون موقع حسی که داشتیم این بود که انگار کلیدِ خزانۀ سلطنتیِ لوییِ چهاردهم رو دادن دستمون و ما باید ازش محافظت کنیم و حالا گهگاهی هم میتونیم ازش چیز بلند کنیم. انقدر خفن بود. اصن وقتی انتخاب میکردن مسئول بوفه رو همه از چند روز قبل ختم انعام بر میداشتن تا انتخاب بشن. آره خلاصه.

یه بار چندسال بعد که مدرسه معارف درس میخوندم یکی از دوستای مشترکمون، متین رو دیدم توی اتوبوس. ازش پرسیدم که مرتضی کجاست و اینا. بعد گفت خونه شون رو عوض کردن انگار رفتن شاهین شهر. این آخرین دیتایی هست که از مرتضی به دست آوردم. الانم تنها امکانِ دیدارِ مجددِ ما، یک اتفاقه. یک اتفاقِ خوب. و امیدوارم هرجا هست خوب و سرزنده باشه و خوش بگذرونه. لعنتیییی. باید ببینمت تو رو مرررریه. بعید میدونم این رو بخونی. شاید چندسال دیگه. نمیدونم. ولی دهن‌سرویس یه ندایی بده. بالاخره ما یه تاریخِ مشترکی داریم باهم. توی این بیهوده‌آباد، چندسالی رو باهم، بدونِ اینکه دنیا ککش بگزه، رفیق بودیم. الانم دنیا ککش نگزید و دیگه رفیق نیستیم. شبت بخیر.