نگاه میکنم؛ به منظره، آدمها، فیلم و کتابها. گاهی هم در موردشان مینویسم تا جادهی ارتباطمان یکطرفه نباشد.
مهر من
شش سالم کامل نشده بود. هنوز به مدرسه نمیرفتم. در آن سن و سال تنها فرزند خانواده بودم. همیشه دلم غنج میرفت برای بازی با همسالانم. البته سر جمع چندتایی دخترخاله و پسردایی داشتم. اما به علت دوری راه و فاصله ما از آنها دیر به دیر یکدیگر را میدیدیم. برای همین مدرسه برایم مفهوم پیدا کردن یک عالمه دوست و همبازی را داشت.
مدام میپرسیدم کی مدرسه باز میشود؟ پدرم میگفت: « چند تا بخوابی بلندشوی مهر میآید. » اما از نگاه کودکانهی من هر چه قدر میخوابیدم و برمیخاستم خبری از شروع مدرسه نبود. یادم است یک بار خیلی بدقلقی کردم و گفتم: «میخوام همین الان برم مدرسه.» پدرم برای اینکه مرا آرام کند قلم دوشش سوار کرد و در خانه میچرخاند. موقع عبور از چهارچوب درها میگفت:« مراقب باش. سرت را بیار پایین» یادش بخیر. ایکاش این فرصت را داشتم هر سال با آمدن مهر ماه، عشقم را نثار شانه های پر مهرش کنم.
بالاخر اول مهر از راه رسید. آن سالها نوآموزان را یک هفته زودتر به بهانهی آشنایی با محیط به مدرسه فرا نمیخوانند. با کلی ذوق و شوق بیدار شدم. آن موقع ها رسم بود لباس بچهها را مقداری بزرگتر از سایز واقعیش تهیه کنند. میگفتند قد میکشد و اندازهاش میشود. احتمالن این نظریه در مورد من صادق بود. مانتوی سرمهای رنگ مدرسهی "تقوا" اندازهام شده بود. آن را با خوشحالی به تن کردم.هنگام صبحانه مادر پرسید: « دوست داری برای ناهار چه غذایی بپزم؟» تکلیف معلوم بود. من عاشق ماکارونی بودم. راستش هنوز هم فکر می کنم ماکارونی آن موقع ها خوشمزهتر از الان بود.
پدر و مادرم دستم را گرفتند و پیاده به سمت مدرسه به راه افتادیم. وقتی به در مدرسه رسیدم با ازدحام دخترکان همسن و سال خودم روبرو شدم. والدینشان هم دیواری را تشکیل داده بودند که هر چقدر سرک کشیدم نتوانستم درون مدرسه را ببینم. بالاخره با پدر و مادرم از بین جمعیت گذشتیم و وارد حیات مدرسه شدیم. همان جا دم در ایستاده بودیم و من با کنجکاوی به دور و برم نگاه می کردم. مادرم مرا گرم در آغوش فشرد و با لحن زنگداری گفت :«داری میری عزیزم؟» نمی دانم چرا با شنیدن این جمله حس ناامنی نمودم. دیگر دلم نمیخواست بروم. مدرسه برایم مفهوم ترک آغوش گرم و پر محبت خانواده را یافت. اشکهایم جاری شد و گفتم نمیروم . ( نتیجه اخلاقی: موقع وداع با بچه ها مراقب باشید. )
بابای مدرسه دستم را گرفت و با مهربانی چیزهایی به من گفت که الان یادم نیست. اما صورت مهربانش را به خاطر دارم. حالم را بهتر نمود. من از والدینم جدا شدم و در صف گروه آمادگی ایستادم. (همان که بعدها اسمش پیش دبستانی شد) اشک هایم هنوز جاری بود. دیگر دلم نمیخواست آنجا باشم.
روبروی صف ما پنجرهی بزرگی بود. یادم است بر اثر تابش خورشید مانند آینه قدی برای من عمل کرد. همین طور که ریز ریز گریه میکردم نگاهی به چند نفر که جلویم ایستاده بودند انداختم. قدشان به زور به سرشانهام میرسید. کمی خودم را کنار کشیدم تا پشت سریهایم را نیز در شیشهی آینهای بینم. آنها نیز دخترکانی ریزه میزه بودنند که شاد و خندان در صف وول میخوردند. من یک سرو گردن از همه بلندتر بودم.
دقیقا به خاطر دارم به خودم گفتم:« اِ، همه اینا که ازم کوچکتر هستند. اون وقت من دارم گریه می کنم » (البته بعدها کاشف به عمل آمد که تقریبا من از همه کوچکترم فقط قدم بلندتر بود.)سریع اشکهایم را پاک کردم و با لبی خندان به کلاس رفتم.
هنگام ظهر پدرم به تنهایی به دنبالم آمد. زیرا مادرم در خانه مشغول طبخ غذای مورد علاقه من بود.
آن کلاس مشرف به حیات که پنجرهی آینه ای داشت قرار بود سال آینده کلاس من شود و در ردیف آخر بنشینم و بابا آب داد را به کمک خانم غزنوی بیاموزم.
دورهی مدرسهی من با ایام جنگ و بمباران همراه بود؛ دیوارهای آجری تک رنگ و سرد؛ اما در دنیای کودکانهی من زیبا مینمود. دوستش داشتم. فقط همیشه غصه میخوردم چرا حیات مدرسهمان کوچک است و اجازه دویدن نداریم.
وقتی در اینترنت به دنبال مدرسهی " تقوا" گشتم برای جالب بود نام آن تغییر یافته اما بنا، بعد از این همه سال، هنوز به همان شکل سرجایش است. در و دیوارها را رنگ زدهاند. رنگهای شاد و زنده. انگار خواسته باشند غبار گذر ایام را از سر و رویش بزدایند. اما مدرسه همان مدرسهی من بود. همان پلهها و همان پنجرهی بزرگ که شاید دیگر برایم آنقدرها بزرگ نباشد. ( همان سمتی که کانال کولر از آن رد شده است )
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک مهر، شنبه
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرستوها
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوچه حاج آبادی