کارشناس ارشد روانشناسی، کوچینگ
پرستوها
تا جایی که یادم میآید در چندسال گذشته تلاش میکردم تا دخترم با کتاب و مطالعه خو بگیرد. از وقتی بسیار کوچک بود برایش کتاب میخریدم و میخواندم. معمولا من یک طرف مینشستم و کتاب در دستم بود و دخترم روبرو، و عکسها را به او نشان میدادم، گاهی هم کنار دستم یا در بغلم مینشست. کمی که بزرگ میشد یادگرفته بود کتابها را در دست بگیرد و مثلا بخواند. اما اکثرا کتاب را سرو ته میگرفت. و این موضوع برایم عجیب بود تا وقتی که همسرم به مدل نشستن ما اشاره کرد و گفت که ازین به بعد او را در ابتدای مطالعه کنار دستت بنشان تا صفحه را درست ببیند و نه برعکس!
تقریبا هرشب ما قصهگویی قبل از خواب داشتیم و این برنامه حدود 7 سال طول کشید و در دو سال گذشته با بزرگ شدن او قطع گردید. من هرشب به طور شفاهی قبل از خواب قصه هایی برای او تعریف میکردم، با موضوعات بسیار متنوع و گاهی نقش اول قصه ما، دخترم و ماجراها و چالشهایش بود. او هم در روند قصه نظر میداد و جاهایی من دیگر نمیتوانستم قصه را ادامه دهم و او ادامه میداد، گاهی نیز ابتدای قصه و موضوع را مشخص میکرد و من ادامه میدادم. این موضوع قصهگویی شبانه به یک روتین زندگی ما تبدیل شده بود و باعث ارتباط بهتر ما با هم. دقایقی که فقط مختص دو نفر ما بود.
این قصه گویی ها اکنون با ورود دخترم به دوران دیگر زندگی از ده و یازده سالگی به بعد تبدیل به جلسات پرسشهای متعدد شبانه نسبت به موضوعات مختلف زندگی، و فلسفه آن شده و گاهی ساعاتی طول میکشد. البته پاسخ به سوالهایی که خود نیز پاسخ واضحی برای آن ندارم، جلسات را به سوی کندوکاو و همفکری میکشاند و گاهی از بین این سوالها متوجه سوالی میشوم که سالهاست در ذهنم بیجواب مانده است.
مدتها بود که او را تشویق به مطالعه کتاب های داستانی کلاسیک میکردم، اما او به کتابهای داستانی رنگ و وارنگ امروزی و ماجراهای شلوغبازی و جادویی قهرمان قصه ها بیشتر علاقمند بود.
چند وقت پیش با هم به کتابفروشی رفتیم و برخلاف انتظارم مجموعه داستانهای آنی شرلی را وقتی به او پیشنهاد کردم، با علاقه پذیرفت و شراکتی آن مجموعه را خریدیم.
مدتی است که هر روز با سرعتی باورنکردنی جلد اول را میخواند و من نیز هر زمان کتاب دست او نباشد، آن داستان جذاب را مطالعه میکنم.
گاهی که حواسش نیست کتاب را برمیدارم و زمانی که اعتراض میکند و کتابش را برای مطالعه میخواهد میگویم که کتابها را شراکتی خریدهایم و من هم سهمی در آنها دارم و میتوانم ساعاتی را در روز به مطالعه آن بپردازم، اما سعی میکنم که منصفانه رفتار کنم و بیشتر اوقات کتاب دست او باشد.
از زیبایی داستان برایم تعریف میکند و مدتها درباره آن حرف میزنیم، چرا که او هم همچون آنه پرحرف و پرانرژی و خلاق و غیرقابل پیشبینی است.
می گوید که تا حالا در مقابل خواندن این کتابها مقاومت اشتباه داشته و کاش زودتر آن را خوانده بود، می گوید که کتاب او را به درون خود میکشد و جذب میکند.
من نیز جذابیت ماجراهای آنه را تایید میکنم و به یاد دوران کودکی خودم و ارتباط عمیقم با طبیعت اطرافم میافتم. هرکجا درخت، گل، پرنده، سنگ و آب را میدیدم غرق تماشا میشدم و تمام ابعاد آنها را با کنجکاوی بررسی میکردم و تنهایی پرمعنایی برایم رقم میخورد.
در دوران ابتدایی مدرسه ما حیاط بزرگی داشت و ساختمان آن قدیمی بود با سقفی شیروانی.
فصل کوچ پرستوها که فرامیرسید همه جای آسمان پر از پرستوهایی میشدند که با سرعتی شگفتانگیز پرواز میکردند، صدای آنها نیز فضا را پر میکرد. تعدادی از آنها در لابلای سقف شیروانی مدرسه ما و نیز بین دیوارها لانه میساختند. نمیدانم چگونه در بین سروصدای ما طاقت میآوردند.
بخش زیادی از زمانهای تفریح من به آنها سرمی زدم و جوجه های آنها را گاهی میتوانستم ببینم، حواسم به این بود که این پرندگان زیبا و پرشتاب چگونه به جوجههای خود غذا میدهند، و چگونه از آنها مراقبت میکنند.
دیدن غذادادن آنها به جوجههایی که منقارهایشان رو به بالا دائما باز بود و فریاد میزدند، و لحظهای آرام نمیگرفتند، تماشایی ترین بخش حضور آنها در زندگیام بود.
آسمان زیبا و تمیز بالای سر ما در مدرسه پر از پرستوها بود که به هرطرف میرفتند و با شتاب در رفتوآمد بودند.
مدتها به آنها نگاه میکردم. به صدای آنها، نحوه پروازشان، رنگ بدنشان، و حرکاتشان جذب میشدم.
دنیای آنها برایم بسیار جذاب بود. هر زنگ تفریح به تماشای آنها میپرداختم، اما این موضوع همچون یک راز بود که با هیچ همکلاسی و دوستی آن را مطرح نمیکردم، هنوزم علت آن را خوب نمیدانم که چرا این موضوع بسیار مهیج را برای خودم نگهداشته بودم و با هیچ کس در این مورد صحبت نمیکردم.
شاید هم به چند دوست گفته بودم اما بازخورد مناسبی نگرفته بودم و بیشتر مورد خنده و تمسخر واقع شده بودم؛ اما با توجه به شناختم از خودم حدس میزنم برای محافظت آن پرندگان زیبا و جوجه های شان از گزند آسیب کودکان، این موضوع را به هیچکس نمیگفتم و آن را از همه مخفی نگه میداشتم.
در تمام آن پنج سال تحصیلم در آن مدرسه دوستداشتنی ابتدایی، منتظر فرارسیدن زمان کوچ پرستوها و ورود آنها به مدرسه میماندم و تا آخرین روز مدرسه به تماشای آنها میپرداختم.
بعد از دوران ابتدایی جداشدن از آن فضا و پرندگان برایم دشوار بود، چون دیگر چنین فرصت نابی در مدارس دیگر برای تماشا پیش نیامد و این موضوع بهترین خاطرات من را از مدرسه و دوران ابتدایی شکل داد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرهنویسی، دبیرستانیبودن
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقا اجازه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشت های پراکنده ی آقای معلم