گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
کتابخانه
مسئولیت کتابخانه مدرسه را به من سپردند ، شانزده سالم بود، در عین حال که درسخوان ترین دانش آموز مدرسه بودم بیشتر بچه ها هم از من حساب میبرند و لابد مدیر و ناظم به این نتیجه رسیده بودند که بهترین راه گزینه برای این کار من هستم چون سرم آنجا گرم میشود و زمانی برای شرارت باقی نمیماند، البته آن زمان ها از شرارت های این دوره زمونه مُد نبود، ولی هر چه بود اثر بخش بود، آن اتاق دنج برای من شده بود یک اتاق باستانی، قفسه های پر از کتاب، کتاب های که بر خلاف بیشتر کتابهای الان پر از عکس و نقش و نگار بود، بخصوص نگارها برایمان خیلی جالب بودند ، آن زمان اینترنت آنچنان فراگیر نبود، میدانستیم همچین چیزهای هم هست ولی بیشتر کامپیوتر های که ما از دور دیده بودیم سیستم عامل داس داشتند، بهر حال آن اتاق و کتابخانه غنیمت جنگی خوبی بود، بخصوص برای من...
بچه های پشت کنکوری باورشان بشود یا نه ما در سال دوم دبیرستان رشته ریاضی هنوز نمیدانستیم کنکور چهار گزینه ای است و این کلا یعنی چه؟( یکی دو تا از آن اکیپ حالا استاد دانشگاه شده اند) ولی یکروز مدیر محترم در معیت مشاور مدرسه گازانبری وارد کتابخانه شده بودند و یکی از بچه ها که با اطلس آناتومی انسان خلوت کرده بود غافل گیر شده بود، آن حادثه با همزمانی افتتاح شعبه ی یکی از این موسسات کنکوری در شیفت بعد از ظهر مدرسه باعث شد بسیاری از آن کتابهای گرانقدر جای خود را به کتابهای عجیب و غریب تست بدهد! البته آن زمانها اسمشان گام به گام بود.
در آن گیر و دار که شبیه یکی از فیلمهای عهد عتیق بود_ اسمش اگر اشتباه نکرده باشم، فارنهایت ۴۸۰ یا همچین چیزی بود_ کتابهای باستانی که گاها چاپ اول هم توی آنها پیدا میشد در چشم به هم زدن رفتند توی کیسه های که بروند ور دست نویسنده هایشان ...
توی آن عالم آن کتابها آنقدر برایمان مهم بود که طی یک عملیات متحیرانه و تحت تاثیر جمشید هاشم پور شب را توی مدرسه قایم شدیم و وقتی آبها از آسیاب افتاد توانستیم چند تای را نجات بدهیم هر چند طی یکی دوسال اینترنت چنان با سرعت همه جا رو در نوردید که دیگر برای کسی هیچ کدام از آن اطلس ها و نوشته ها و کتابهای رنگ و رو رفته مهم نبود. بله! کتابها حتی آنهایی را که با بدبختی نجات داده بودیم بالاخره رفتند کنار دست نویسنده هایشان ، البته بعد از آن روز آقای مدیر که از دیدن شور و شوق دانش آموزان برای امانت گرفتن کتاب های غیر درسی به وجد آمده بود نادم شد و برای کتابخانه چند جلد کتاب غیر درسی نو خرید ...
خدایا توبه ، بنده خدا نمیدانست این شور و شعف بیشتر بخاطر جدید ترین اختراع بشر(در آن برهه حساس کنونی ) یعنیCD های بود که بین کتاب ها و بیخ گوش مربی پرورشی در حال توزیع بود، البته خیال بد نکنید، فیلم ها در حد همین های بود که حالا از شبکه خبر قبل از انتخابات نشان میدهد ولی خوب آن زمان برای خودش عالمی داشت.
پ.ن:
این نوشته قرار بود در ادامه پست زیر انتشار یابد ولی نمیدونم چرا یکسال تمام تو پیش نویسها منتظر مونده
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه فاجعه به بار اوردن های من۸
مطلبی دیگر از این انتشارات
پادکست نگهبان گلها: مروری بر زندگی جبار باغچهبان - مدرسه احمدیه و رفتن به تبریز
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | تاریکی لحظهای معطل نکرد؛ من را بلعید