کلاسبندی
وقتی به مدرسه رسیدیم، بابا مراد دم در روی صندلی فلزی خودش نشسته بود. سلام کردیم. بلند شد صندلی لق و وارفتهاش را بلند کرد و انگار بخواهد چروکهایش را صاف کند، تکانی داد و کوبید سر جایش. تا چشمش به من افتاد خندید و گفت: « سلام عامو، خوبی؟ آقات خوبه؟» دندانهای زرد جلوی دهانش نمایان شدند. گفتم: « بله، خوبه! »
بچهها از سر و کول هم بالا میرفتند و دختر و پسر توی هم میلولیدند. خانم اعلایی روسری قرمز کوتاهی پوشیده بود و با تلاش بیهودهای توی سرش جابهجا میکرد تا گردنش پیدا نشود. پشت بلندگو چنان سوتی زد که یک لحظه صداها قطع شد.
- همه به صف شین. دخترها یک طرف، پسرها یک طرف. منظم بایستید. بلند قدها برن ته صف. حرف نباشه دیگه.
من و مژده پشت سر هم توی صف کلاس چهارمیها ایستادیم. مژگان هم صف بغلی قاطی کلاس پنجمیها شد. مژده در گوشم با ذوق گفت: « امسال میریم طبقهی بالا، بالاخره از این کلاس اولیهای دماغو راحت شدیم مرجان.»
هر دو یواشکی خندیدیم. خانم اعلایی، با همان صدای جیغدارش گفت: «بعد از صحبتهای آقای قشقایی، کلاسبندی میشید. دخترها طبقهی بالا، پسرها پایین»
همهمهی ریزی توی بچهها افتاد. برگشتم یواشکی نگاه کردم سمت پسرها که یکهو چشمم افتاد به کامران. شلوار جین و بلوز سفید یقه سه سانتی پوشیده بود. ویک گرمکن سورمهای رویش انداخته بود. از آخرین باری که ندیده بودمش قدش بلندتر شده بود یا من اینطور فکر میکردم. مادر میگفت رفته بودند مسافرت دریاکنار.
خانم اعلایی که دید صدای پسرها بالا گرفته یکبار دیگر سوت زد.
– حرف نباشه، اداره بخشنامه کرده که دخترها و پسرها باید جدا باشن، چون تعداد شما خیلی زیاد شده و فعلا امکان نداره دو تا مدرسه بشید، خواستند طبقههای شما جدا باشه تا بعد یک فکری بکنن.
آقای قشقایی، مدیر مدرسه، سرفهی بلندی کرد و شروع کرد به حرف زدن.
بیشتر به شکم برآمدهاش و اینکه بعد از گذشت دوسال از انقلاب، هنوز کراوات میزد، دقت کردم. تا اینکه چه میگوید.
جملهی آخرش که " با آرزوی سالی خوب" و " موفق باشید بچهها" بود را شنیدم. داشتم فکر میکردم این همه دختر و پسر را چطور میخواهند جدا کنند. توی آن منطقه، به جز مدرسهی هجرت، مدرسهی دیگری نبود.
خانم اعلایی یکییکی اسم بچهها را خواند و به سمت کلاسها روانه کرد. و من و مژده همچنان توی صف تکهپاره شده از تهماندهی کلاس چهارمیها مانده بودیم.
– اسامی کلاس خانم کمالی رو میخونم. بدون سروصدا برید طبقهی بالا.
اسم من و مژده توی لیست بود. بدنم یخ کرد، بعد داغ شد.
از ذهنم گذشت اگر من روزی ناظم بشوم، از دانشآموزان میخواهم خودشان معلمشان را انتخاب کنند.
توی کلاس همهمه بود. خانم کمالی وارد شد. روپوش قهوهای بلند تنش بود، با شلوار کرم ؛ روسری حناییاش توی ذوق میزد. با ورود به کلاس اول عینک ته استکانیاش را با انگشت از نوک بینیاش بالا زد. و بعد یک نگاهی به دانشآموزان کرد. کیف قهوهای بزرگی که شبیه کیف مدرسهی داداش مهران بود را روی میز گذاشت و خودش هنوز ننشسته شروع کرد به قدم زدن توی کلاس. صدای تقتق پاشنههای بلندش مثل چکش سرازیر شد توی مغزم. دستهایش را به پشت قلاب کرده بود و یکییکی بچهها را ورانداز میکرد. احساس کردم بچهها هم مثل من نفسشان بند آمده.
- فکر کنم دیگه لازم نباشه از قوانین کلاسم براتون بگم. بیشترتون منو میشناسین. دانش آموز تنبل توی کلاسم نمیخوام. کسی مشق ننویسه، اون روز نباید بیاد مدرسه. نمره زیر هیجده هم اگه کسی بیاره بابت هر نمرهی کم ده تا خطکش میخوره.
با انگشت عینکش را دوباره بالا برد و برگشت سمت بچهها. یک لحظه ناخودگاه دلم هری ریخت. تازه یادم افتاد که خانم کمالی همیشه یک خطکش فلزی توی دستش بود که امروز همراهش نیاورده بود. دوباره صدای تقتق پاشنهها آمد.
- من از بچهننههای گیج بدم مییاد، کسی هم اعتراض داره بره دفتر.
برای لحظاتی به جز صدای تلق تلق پنکه سقفی که داشت خودش را مثل نفس بچههای توی کلاس به زور میکشید، صدایی شنیده نمیشد. خانم کمالی بعد از اینکه رفت پشت میزش نشست و اسم بچهها را یکی یکی خواند و از رگ و ریشهی همه سر درآورد؛ گذاشت چند دقیقهی آخر زنگ تفریح را برویم توی حیاط.
بابا مراد داشت برگهای خشک شدهی کف حیاط را جارو میزد. تا مرا دید گفت:
- دخترم، از بابات بپرس تخممرغ دولتی کی میاد، فردا بهم خبر بده، باشه؟!
برگشتم نگاهش کردم، داشت برگها را میریخت داخل باغچهی کوچک جلوی خانهاش که با تابلوی فلزی قدیمی مدرسه دیواری جلویش کشیده بود. چشمم خورد به “ دبستان بیستوچهار اسفند” که روی تابلو نوشته شدهبود. یادم آمد که عمو احمد میگفت این تابلو را خودش نوشته و رنگ زده. برای بابا مراد سری تکان دادم و رفتم.
مسیر برگشت به خانه را اصلا حرف نزدم و تلاش مژگان و مژده برای خنداندن من بیفایده بود. از اینکه مژده اینقدر بیخیال بود، حرصم درآمدهبود. وقتی رسیدیم داخل کوچهمان، دایی یعقوب داشت جلوی خانه را آب پاشی میکرد و شیدا جلوی در خبردار منتظر مژده بود. مژگان تا چشمش به سطل زبالهی کنار در افتاد ، مسیر حرکتش را هلال کرد، ولی دیگر دیر شده بود؛ دایی گفت: «مژگان! این سطلو خالی کن، آفرین دایی! »
هردو باهم گفتیم : « سلاااام دایی »
مژده خزید داخل خانه. شیدا هم پشت سرش بپربپر کرد و رفت. مژگان سطل را به زور بلند کرد و رفت سمت ته میدان خاکیِ رو به روی خانههایمان، سطل را دودستی گرفت و یکهو خالی کرد داخل سطل آهنی بزرگی که دور و برش پر بود از پلاستیکهای کوچک و بزرگ زباله که شدهبود خانهی پشهها.
کامران جلوی در خانهشان ایستاده بود، تا مرا دید خندید و گفت:« امسال خانم کمالی کلاس شما را تور زد، مبارکه! »
زورکی لبخند زدم ولی چیزی نگفتم، شاید هم میترسیدم یک کلمه بگویم و بزنم زیر گریه. دایی تا کمال را دید، دستش را بلندکرد و گفت:
« به مهندس سلام برسون عمو!»
کمال سلام کرد و چشمی گفت و رفت داخل خانهشان.
آقاجون داشت وانت آبیرنگش را داخل حیاط پارک میکرد. از دیدنش ، آنهم این وقت روز تعجب کردم. مهرداد تا وانت را دید، پرید پشتش و شروع کرد به بازی کردن.
تا شب گوشهای کز کردم و به سوالهای پشت سر هم مادر که " مدرسه چطور بود؟ " "دخترها و پسرها رو جدا نکردن؟” و "امسال هم آقای قشقایی مدیرتونه؟" اعتنایی نکردم. عوضش مژگان به جای من جواب تمام سوالات مادر را داد و خانم کمالی را هم اضافه کرد.
به اینجا که رسید زدم زیر گریه. آرام که شدم، سوالهای مادر هم تمام شده بود. گفتم:" فردا بیا مدرسه و کلاسمو عوض کن."
مادر گفت: " خودت که خانم اعلایی کج خلق رو میشناسی. امکان نداره کسی رو جابهجا کنه. تازه نظم دادن به آن مدرسه، کار سختیه. پاشو دست و روت رو بشور، اگه شد، رویی میندازم."
با این که میدانستم رو انداختن مادر بی فایده است. اما ته دلم یکم نرم شد.
فکر کردم " چی میشد خانم کمالی معلم ما نمی شد. یعنی میشد یه چیزی بشه و کلاس ما را عوض کنن؟ یا خانم کمالی را منتقل کنن به یک منطقهی دیگه؟"
تمام این فکرها تا آخر شب مغزم را پر کرد و مرتب در دلم در حال دعا کردن برای عوض شدن کلاسم، یا رفتن خانم کمالی بودم. هنوز یادم نرفته بود که سال کذشته بچههای کلاسش را توی حیاط ردیف کرده بود و به خاطر شیطنت چند تا از بچهها و بلند شدن گردوخاک توی کلاسش، همه را با خطکش تنبیه میکرد.
آقاجون یک رادیوی کوچک دستش بود و گذاشته بود روی گوشش و با دست دیگرش موج آنرا عوض میکرد. صدای گوینده که با صدای بلند آمد، برای لحظهای همه ساکت شدیم. متوجه نشدم چه میگوید.
مادر گفت:” خبر جدید نیامده؟ “
آقاجون گفت:” به پالایشگاه حمله کردن، میگن یه خمپاره خورده به تانکیفارم و منفجر شده ”
مهران خندید و یواشکی رو به مهرداد گفت: ” آخ مهرداد اسمت منفجر شد، مهرداد تانکی از بین رفت “
مهرداد که رفتهبود روی چهارپایه و از روی یخچال جعبهی بیسکوئیت را بهزور پایین میکشید، اخم کرد و با دهان پر از بیسکوییت به مادر نگاه کرد: ” مامااااان، ببیییین، من چاق نیستم.”
مادر محکم کوبید پشت دستش و همزمان از جایش بلند شد.
– خدا لعنتشون کنه، کسی طوریش نشده؟
برگشت و اخمی به مهران کرد. مهران پرید توی حیاط، یک توپ پلاستیکی لرداشت و رفت توی کوچه.
آقاجون گفت:« چند تا از کارگرهای پالایشگاه ازبین رفتهاند.»
مادر بلافاصله چادر رنگی انداخت سرش و دوید سمت خانهی دایی یعقوب، مهرداد هم پشت سرش دوید.
آقاجون دستش را بلند کرد و گفت: « حالا هول نکنین. بذارین ببینیم تا صبح چی میشه؟»
مژگان سفرهی شام را پهن کرد. من و مهران از پلههای کنار حیاط رفتیم بالا. آنشب نوبت ما بود که پشتبام را آب و جارو کنیم و رختخوابها را زودتر پهن کنیم. با صدای آقاجون برگشتیم.
” بچهها برگردین. امشب پایین میخوابیم. احتیاط کنیم بهتره.”
مادرکه برگشت شام خوردیم، سر شام یواشکی با آقاجون پچپچ میکردند. نفهمیدم چه میگفتند یا آنقدر در فکر مدرسه بودم که نشنیدم.
صبح روپوش پوشیده توی هال نشسته بودیم سر صبحانه، که آقاجون گفت:
« بچهها رادیو آبادان اعلام کرده امروز مدرسهها تعطیلان. توی خونه بمونین و پاتون به کوچه نرسه، مخصوصا با شمام، مهران! مهرداد!»
لقمه در دهان از جا پریدم. باورم نمیشد. "خدایا دستت درد نکنه. یکروز هم یک روزه."
***
کمکم نگرانی و وحشت به جان مردم افتاده بود. عراقیها از خرمشهر وارد شهر شدند. شب که میشد برق را قطع میکردند برای خطر حملهی احتمالی. توی کوچهی ما هم همسایهها بیرون میآمدند. یک رادیو و یک شمع میشد مرکز دایرهی بزرگی از آدمها.
مدرسهها همچنان بسته بودند. مدام صدای تیر میآمد. هرروز یکی از همسایهها شهر را ترک میکرد. کوچه خالی شدهبود. یکشب که دورهم جمع شده بودیم، آقاجون گفت: ” شهر دیگه برای زنها و بچهها خطرناک شده، امروز توی بازار میگفتن، اگر عراقیها ازخرمشهر پیشروی کنن، وارد آبادان میشن. “
دایی گفت: « بچههارو میبریم اصفهان و برمیگردیم. »
زندایی منیژه گفت: « بریم خونهی خانداداش من. »
آقاجون گفت: « حالا فرقی نمیکنه، خونهی یونس هم هست، میخواهیم یه مدتی شما رو از این سروصدا دور کنیم.»
مادر که مشغول جمع کردن وسایل شد، ما هم با نور شمع، از کشوها لباس برمیداشتیم. یکهو آقاجون سرش را تا نیمه آورد داخل اتاق:
« بچهها دودست لباس بیشتر برندارین، یهدست بپوشین و یک دست اضافه بردارین. بار ماشینها رو سنگین نکنین. چند هفتهی دیگرسروصدا میخوابه، شما را بر میگردونیم.»
صبح زود بهسمت اصفهان و منزل دایی یونس حرکت کردیم. یک هلهلهی عجیبی توی تنم راه افتاده بود که نمیتوانستم درک کنم.
بجای مدرسه داشتیم از شهر خارج میشدیم، از خانم کمالی هم خبری نبود.
یعنی خدا دعام رو شنیدهبود؟ مگه کسی باور میکرد که یک دختربچهی دهساله باعث بشه بین ایران و عراق جنگ راه بیفته؟
یعنی من باعث شدهبودم عراق پالایشگاه نفت آبادان رو بزنه؟ و این همه آدم کشته بشن؟
مرجان اکبری
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیس! ساکت باش وگرنه لو میریم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
اعترافهای یک معلم
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدرسه نوشت