گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
یاداشتهای پراکنده آقای معلم(4)
توی کتابخانهی مدرسه راحت پشت میز نشسته بودم و حسابی از خلوت خودم لذت میبردم که ناگهان وسط چهارچوب در ظاهر شد . با آن هیکل گنده ، پوست تیره و سادگی بینظیرش، به نظر می رسید هقهق میزند . بدون اینکه من چیزی بگویم گفت :
- " آقا اجازه ، آقا دارن طبقهی پایین بچهها رو میگردن "
- چرا میگردن ؟
- " آقا دنبال ترقه و موبایل و این چیزا میگردن"
- خوب تو که گوشی نداری ، مگه ترقه داشته باشی ؟ داری ؟
- " نه آقا ، بخدا نداریم آقا"
- با خودت چاقو آوردی ؟ ها ؟ مگه نگفتم چاقو داشتن خودش همینطوری جرمه؟
در همین حین معلم ورزش با عجله وارد شد . اتاق ورزش و کتابخانه مشترک بودند . وقتی او را دید با اشاره پرسید که چی شده و من هم خیلی کوتاه توضیح دادم که چطور این مجسمهی عجیب و غریب چند دقیقهای است اینجا ظاهرشده و اشک میریزد .
معلم ورزش سابقهاش خیلی بیشتر از من بود و تقریبا تمام آن را در همین مدرسه گذرانده بود. دستش را دراز کرد و گفت : " بده ... هرچی داری بده من "
پسرک با آن قیافهی عجیبش کمی به او خیره ماند و بعد با تردید زیاد شروع کرد دکمههای پیرهنش را باز کردن . آب دهانم خشک شده بود ، منتظر ماندم . احتمال دادم زنجیر یا همچین چیزی دور کمرش پیچیده باشد . دستش را کرد توی یقهی زیرپوشش و بعد از کمی کش و قوس کفتری را از آن تو بیرون آورد . ناخودآگاه خندهام گرفت . معلم ورزش که البته جایگاه خوبی بین بچهها داشت ، کمی به کفتری که توی دستش آرام گرفته بود نگاه کرد و بعد با تشر مهربانانهای و در حالی که سعی میکرد لهجهاش را پنهان کند گفت : " این چیه ؟ مگه نگفتم این چیزا رو با خودتون مدرسه نیارید؟"
- آقا افتاده بود توی حیاط ... آقا بچه ها میخواستن کلهکن* کننش بندازن برا سگاشون ، آقا گناه داره ... ما نجاتش دادیم ... آقا اگه ناظم ببینه ما رو دعوا میکنه
معلم ورزش کبوتر را به من داد و با همان عجلهای که وارد شده بود چند تا توپ برداشت و از اتاق خارج شد . کبوتر آرام بود . حتی سعی هم نمیکرد فرار کند .پنجره را باز کردم و پرندهی بیچاره را رها کردم . وقتی برگشتم و چهرهی پسرک را دیدم از کاری که کرده بودم پشیمان شدم . ته دلم دعا میکردم سر و کلهی معلم ورزش پیدا بشود . اینطور تنها ، به راحتی و بیسر و صدا میتوانست گردنم را بشکند . هاج و واج مرا نگاه میکرد . هرچندکه واقعا ترسیده بودم اما با خونسردی گفتم :" دوستاش منتظرش بودن " .
بعد از کمی مکث خندید و بیرون رفت . معلم ورزش همزمان با خروج او وارد اتاق شد . از او پرسیدم :" این یابو چطور تا اینجا پیش اومده ؟ بعید میدونم حتی اسمش رو هم بلد باشه بنویسه "
معلم ورزش همانطور که توی کمد دنبال چیزی میگشت گفت : " باباش ده دربند مغازه تو بازار داره "
- خوب چه ربطی داره ؟
-" ربطی نداره ؟ فکر کردی همین توپها ازکجا میاد ؟ یا اون کامپیوتر روی میزت !"
معلم ورزش رفت . من هم به بهانهی انجام کارهای اداری کمی زودتر از مدرسه بیرون رفتم. توی پارکینگ کبوتر بیچاره را دیدم . گویی بال او مشکل داشت و نمیتوانست درست پرواز کند . برایش دعا کردم که گربهها قبل از خوردن زنگ مدرسه پیدایش کنند .
از شما خواهش میکنم انتشارات "مدرسه+من" رو دنبال کنید و اگر مطلبی راجع به مدرسه نوشتید آن را با ما به اشتراک بگذارید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه فاجعه به بار اوردن های من 7
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدرسه یا نابودی خلاقیت؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدرسه:)