گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
یاداشتهای پراکنده آقای معلم(4)
![درخت تو گر بار دانش بگیرد،حالا شما هر جور راحتی](https://files.virgool.io/upload/users/692281/posts/iownkj9rrbe7/kojhrwopi8st.jpeg)
توی کتابخانهی مدرسه راحت پشت میز نشسته بودم و حسابی از خلوت خودم لذت میبردم که ناگهان وسط چهارچوب در ظاهر شد . با آن هیکل گنده ، پوست تیره و سادگی بینظیرش، به نظر می رسید هقهق میزند . بدون اینکه من چیزی بگویم گفت :
- " آقا اجازه ، آقا دارن طبقهی پایین بچهها رو میگردن "
- چرا میگردن ؟
- " آقا دنبال ترقه و موبایل و این چیزا میگردن"
- خوب تو که گوشی نداری ، مگه ترقه داشته باشی ؟ داری ؟
- " نه آقا ، بخدا نداریم آقا"
- با خودت چاقو آوردی ؟ ها ؟ مگه نگفتم چاقو داشتن خودش همینطوری جرمه؟
در همین حین معلم ورزش با عجله وارد شد . اتاق ورزش و کتابخانه مشترک بودند . وقتی او را دید با اشاره پرسید که چی شده و من هم خیلی کوتاه توضیح دادم که چطور این مجسمهی عجیب و غریب چند دقیقهای است اینجا ظاهرشده و اشک میریزد .
معلم ورزش سابقهاش خیلی بیشتر از من بود و تقریبا تمام آن را در همین مدرسه گذرانده بود. دستش را دراز کرد و گفت : " بده ... هرچی داری بده من "
پسرک با آن قیافهی عجیبش کمی به او خیره ماند و بعد با تردید زیاد شروع کرد دکمههای پیرهنش را باز کردن . آب دهانم خشک شده بود ، منتظر ماندم . احتمال دادم زنجیر یا همچین چیزی دور کمرش پیچیده باشد . دستش را کرد توی یقهی زیرپوشش و بعد از کمی کش و قوس کفتری را از آن تو بیرون آورد . ناخودآگاه خندهام گرفت . معلم ورزش که البته جایگاه خوبی بین بچهها داشت ، کمی به کفتری که توی دستش آرام گرفته بود نگاه کرد و بعد با تشر مهربانانهای و در حالی که سعی میکرد لهجهاش را پنهان کند گفت : " این چیه ؟ مگه نگفتم این چیزا رو با خودتون مدرسه نیارید؟"
- آقا افتاده بود توی حیاط ... آقا بچه ها میخواستن کلهکن* کننش بندازن برا سگاشون ، آقا گناه داره ... ما نجاتش دادیم ... آقا اگه ناظم ببینه ما رو دعوا میکنه
معلم ورزش کبوتر را به من داد و با همان عجلهای که وارد شده بود چند تا توپ برداشت و از اتاق خارج شد . کبوتر آرام بود . حتی سعی هم نمیکرد فرار کند .پنجره را باز کردم و پرندهی بیچاره را رها کردم . وقتی برگشتم و چهرهی پسرک را دیدم از کاری که کرده بودم پشیمان شدم . ته دلم دعا میکردم سر و کلهی معلم ورزش پیدا بشود . اینطور تنها ، به راحتی و بیسر و صدا میتوانست گردنم را بشکند . هاج و واج مرا نگاه میکرد . هرچندکه واقعا ترسیده بودم اما با خونسردی گفتم :" دوستاش منتظرش بودن " .
بعد از کمی مکث خندید و بیرون رفت . معلم ورزش همزمان با خروج او وارد اتاق شد . از او پرسیدم :" این یابو چطور تا اینجا پیش اومده ؟ بعید میدونم حتی اسمش رو هم بلد باشه بنویسه "
معلم ورزش همانطور که توی کمد دنبال چیزی میگشت گفت : " باباش ده دربند مغازه تو بازار داره "
- خوب چه ربطی داره ؟
-" ربطی نداره ؟ فکر کردی همین توپها ازکجا میاد ؟ یا اون کامپیوتر روی میزت !"
معلم ورزش رفت . من هم به بهانهی انجام کارهای اداری کمی زودتر از مدرسه بیرون رفتم. توی پارکینگ کبوتر بیچاره را دیدم . گویی بال او مشکل داشت و نمیتوانست درست پرواز کند . برایش دعا کردم که گربهها قبل از خوردن زنگ مدرسه پیدایش کنند .
![عکس کبوتر مزبور ، درخت تو گر بار دانش بگیرد آخرش پشیمانی است .](https://files.virgool.io/upload/users/692281/posts/iownkj9rrbe7/ok0hcwlzuiyd.jpeg)
از شما خواهش میکنم انتشارات "مدرسه+من" رو دنبال کنید و اگر مطلبی راجع به مدرسه نوشتید آن را با ما به اشتراک بگذارید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه فاجعه به بار اوردن های من9
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشت های پراکنده ی آقای معلم
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدرسه آی مدرسه??♂️