گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
یادداشتهای آقای معلم

میخواهم داستان کوتاهی بنویسم. حوصله بلندهایش را ندارم. تایپ با گوشی سخته. بخصوص که سعی میکنه خوش بجای من کلمات رو انتخاب کنه.
توی ذهنم خالی شده. پر از اتفاقات نیفتاده. نگرانیهایی بی سر و ته. انگار دنیا قراره به آخر برسه ولی تو نمیدونی باید از این آخرین لحظات پایانی چه استفاده ای بکنی.
درگیر کارهای بیخودی و صحبتهای عبث. دلم یک پیاده روی طولانی میخواد. یک فیلم قشنگ. یک کتاب احساسی. ولی باز از فکر اینکه اینها رو میخوام عذاب وجدان دارم.
شبها قبل خواب تپش قلب میگیرم. با صدای بلند خون توی گوشهام تا چند ساعت درگیر میشم. بعد صدای ساعت و یخچال و ترق و تروق در و دیوار حالم رو بهم میزند. فقط صدای سگهای ولگرد که از دور میاد جالبه.
گفتنش سخته ولی نگفتنش زجر آور.
تو مدرسه بچهها فکر میکنند فقط اونها هستند که مشکل دارند و فقط خودشون مهم هستند و فقط هم خودشون میفهمند. فکر میکنند معلم و مدیر مدرسه از دلی خوشی که دنبال راه و چاه نشون دادن به اینها هستند. دلم میخواست رک و راست میگفتم « از امروز هر گوهی دلتون میخواد بخورید، اصلا بیاین کنار هم پای بساط تریاک بشینیم. سیگار چیه؟ موبایل رو هم بیارید تا کمر فرو بشید تو گوشی تا جونتون از چشماتون در بیاد» ولی باز وسط همه اینا دلم هم به حالشون میسوزه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای روز سمپاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
اردوی آمادگی دفاعی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یکروز قبل از مهر یا...