گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
یادداشت های پراکنده ی آقای معلم
از حیاط پشتی صدای کش و قوس میآمد . وقتی چند سال توی یک دبیرستان پسرانه کار کرده باشی ، این صداها را خیلی خوب میشناسی . صدای شبیه " ععععهههه ... عوووو... شَق " و اغلب اوقات صدای جر خوردن لباسها و غلت خوردن روی زمین .
از اونهایی که موقع دعوا روی زمین غلت میزنند خوشم نمیآید . دعوا کردن به سبک کشتی فرنگی جذابیتی ندارد .
حداقل وقتی ایستاده هستند، صحنههای اکشن بیشتری برای دیدن وجود دارد . با بیحوصلگی رفتم سراغ آنها ، طبق معمول یکی از بزرگترها و قلدرها یکی ضعیفتر از خودش را گیر آوردهبود و حسابی مشغول تمرین زندگی بود . بقیه هم دورش ایستاده بودند و نگاه میکردند . بدبختها به دید درس عبرت و نوچهها به چشم آموزش عملی استاد ، ماجرا را زیر نظر داشتند.
مضروب راهی برای فرار نداشت . یعنی حتی اگر بجای مقاومت قصد فرار هم داشت ، حلقهای که دورش تشکیل شده بود مانع این میشد که بتواند .
در این منطقه از شهر اینجور دعواها در نهایت سکوت برگزار میشود . یک جور قانون نانوشته . مضروب هم چند بار اولی که کتک میخورد و یا کتک خوردن بقیه را میبیند میفهمد سروصدا فقط باعث میشود ضارب جریتر شود و با روحیهای قویتر کارش را بکند .
آن یکی که میزد یک دردسر همیشگی بود ، گردن بدبخت را گرفته بود و با دست دیگر مشت بود که حوالهی شکم و پشتش میکرد .
در یک لحظهی خاص با مضروب چشم توی چشم شدیم . کس دیگری متوجه من نبود . دوست داشتم میپریدم وسط و از او طرفداری میکردم ، احتمالا او هم در آن لحظهی خاص همین توقع را داشت ، من همانطور از پشت شیشهی کثیف پنجره نگاه کردم ولی دخالتی نکردم.. شاید به خاطر اینکه دخالت من کار را بیشتر از هر کسی برای او سخت میکرد . اولا به عنوان نورچشمی و بچه سوسول آماج حملهی بیشتری میشد و مهمتر آنکه دخالت من ممکن بود باعث بشود او فکر کند آدم خاص یا مهمی است و همیشه کسی هست که او را از دردسر نجات بدهد،که این خودش از دلیل اول هم خطرناکتر بود .
نه ! او باید جایگاهش را در این جنگل میپذیرفت . به هر حال وقتی میانگین درآمدت باعث میشود در همچین محلی زندگی کنی و یک کتک خور هم باشی ، هر چه زودتر نقش خود را بپذیری راحت تر باهاش کنار میآیی !
از آنجا رفتم ، کسی که می زد اینکاره بود ، میدانستم آسیب جدی و قابل دیدنی به او نمی زند.
دردناک است ولی آدمها در همهی دورانها تحسین کنندهی قویها و بزن بهادرها بودهایم . هیچ کس کتکخورها را دوست ندارد .
شاید فردا بتوانم به بهانهی این دعوا کمی سربه سر چند تا از قلدرها بگذارم ...
شما هم داستان هایی که تو مدرسه داشتید را روایت کنید . اینجا توی انتشارات مدرسه+من
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشتهای پراکندهی آقای معلم3
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | تاریکی لحظهای معطل نکرد؛ من را بلعید
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدرسه نوشت