گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
یادداشتهای پراکندهی آقای معلم3
اصلاً من اینجا چکار دارم !
مسئول امور دفتری امروز سرش خیلی شلوغ بود . مجبور بود تا بعدازظهر و قبل از بسته شدن یکی دیگر از آن سایتهای بدرد نخور اسامی دانشآموزانی که ترک تحصیل کردهاند را حذف کند و من برای کمک به او قبول کردم که بیشتر توی مدرسه بمانم . مرد بیچاره با استیصال از تعداد زیاد اسامی و مشخصاتی که باید وارد میکرد ، هی تکرار میکرد : " اصلاً من رو چه به این کارها ؟" .
در سکوتی که بین تکرار این جمله پیش میآمد من هم از خودم سئوال میکردم :" اصلاً من اینجا چکار دارم !" .
اینکه چی شد سر از این شبه بیغوله در بیاورم و بر خلاف نقشهی اولیهام که قرار بود اینجا مکانی موقت باشد الان سالهاست که در آن ماندگار شدم .
وقتی سابقهی کارم در شغل معلمی را مرور میکنم توی هیچ دورهای در مدارس عادی و یا سطح بالا کار نکردهام . اولش فکر کردم برای این سراغ این جور مدارس میروم که کار کردن در آن راحت است ، کسی کاری به کار تو ندارد ، کسی آرزوی این را ندارد که جای تو را بگیرد و حتی بالادستیها هم همیشه از تو ممنون هستند که از شر یک دردسر بزرگ راحتشان کردهای .
راستش برای من سختی کار از آنجا شروع میشود که احساس میکنم در هر دورهای از دانشآموزانی که حیران میآیند و مستاصل میروند ، آن شر ترها ، آن قلدرها و کلاً دردسر سازهایشان با من بیشتر احساس صمیمیت میکنند .
به قول یکی "لعنت بهتون اگر فکر کنید همچین چیزی خیلی خوبه . یک عده بچهی سبیل فابریک که بوی ..... میدن ..."
اما وقتی بیشتر فکر میکنم به این نتیجه رسیدم که من اینجور جا ها هستم چون خودم در اصل یکی از همین قماش هستم .
راستش این ریقو ها هیچ فکرش را هم نمیکنند آقا معلم دست به عصای مودبشان روزگاری چه کارهایی که ازش سر نزده .
اغلب در اولین برخوردها گاهی سعی میکنند خودی نشان بدهند و زهره چشمی بگیرند ، ولی خوب احتمالا همون اول متوجه میشوند که کور خواندهاند .
توی دورهی راهنمایی پسرک کوچکی بودم . با این حال کمتر کسی _ حتی سال بالاییها – خیلی جرات درگیری با من را نداشتند . اول چون در محلهای زندگی میکردم که زنده بودن خودش یک جور هنر میخواست و حتی اسمش باعث میشد خیلیها بیخیال سربه سر گذاشتن با من شوند _ البته در واقعیت آنقدرها هم ترسناک نبود ، لااقل ما نمیترسیدیم –دومین دلیل هم این بود که به روشی که خودم هم نمیدانم چطور توی دعوا آنقدر فرز و بی رحم بودم که جبران هیکل کوچکم را میکرد . همان سال اول وقتی توی دعوا چند تا از آن نفلههای مدعی را با دک و دهن خونی روانهی خانه شان کردم در حلقهای از قلدرهای مدرسه قرارگرفتم که کسی جرات نزدیک شدن به ما را هم به خود نمیداد . البته در تمام طول دورهی راهنمایی همان دو سه تا دعوا کافی بود و می شود گفت بقیه اش با سیاست گذشت .
جالب بود که در تمام آن دوران من کاپیتان تیم فوتبال مدرسه بودم ، در حالیکه خودم هم میدانستم فقط یک خپل کوتولهام که پاهایم دور هم میچرخد .
دوران دبیرستان متفاوت بود . طی یک دورهی شش یا هفت ماهه آن بچهی خپل آنقدر قد کشیده و عضلانی شده بود که از معلم ها هم بزرگتر دیده می شد . هر چند خبری از حلقهی قلدرها نبود –بیشترشان رفتند سربازی1 و چند تایی هم رفتند هنرستان- ولی عضلات ورزیده و در هم تنیده باعث میشد اینجا هم نیاز نباشد نگران چیزی باشم . در کمتر از یک ماه یک جورهایی پدر خواندهی دبیرستان بودم و تمام قلدرها و بزن بهادرهای مدرسه و محله در برابر من فقط بچههایی بودند که زر میزدند .
تقدیر ولی چیز دیگری میخواست . سال سوم بودم که در اولین دورهی انتخابات شورای دانش آموزی به عنوان نفر اول با کسب تمام آراء دانش آموزان ، شدم رئیس آن شورا ... خنده دار بود ... شورای دانش آموزی ، کتابخانهی مدرسه ، جادوی "پرواز در شب" ، "جزیره ی گنج" ، بعد کتابی راجع به سیاهچالهها و بعد دنیایی که عوض شد . آنقدر سریع و راحت که یک نفر کنترل به دست کانال تلویزیون را عوض میکند .
حالا چی ؟ فکر میکنم وقتی توی این حال و هوا هستم به من حس دورانی را میدهد که خودم یکی از این جانوران زبان نفهم بودم . دورانی که هر چه بود یک دنیا پر از امید روبروی ما بود . قرار بود بزرگ شویم و همه چیز درست میشود . ما نسلی هستیم که پندمان را پذیرفتیم ، کارهایی که از ما خواسته شد را درست انجام دادیم . درس خواندیم و خوب بودیم و حالا منتظریم ...
منتظریم همه چیز همانطور که قرار بود درست بشود . ما کار خود را انجام دادیم . من اینجا هستم .
اینجاییم ، چون لااقل اینطوری یادم میرود آن بیرون چه بلایی سر آدم می آورد . من اینجا بودن را انتخاب کرده ام چون اینطوری هنوز فکر میکنم امیدی هست . ولی باور بکنی یا نه ! هنوز امیدی هست .
از من بشنوید ! هیچ وقت بزرگ نشوید .
سلام ، شما هم اگر خاطره ، داستان یا گفتگویی دارید که یک سرش به مدرسه میرسه ، لطفا با ما به اشتراک بگذارید
لطفا با دنبال کردن انتشارات باعث افزایش اعتبارش بشید ( برا خودم نمیگم ، باور کن اگر این کار رو نکنی سیصد سال دیگه یک شهاب سنک بزرگ میخوره به زمین ، تازه یک نفر این کار رو نکرد به سه قسمت مساوی تقسیم شد . حالا خوددانی... )
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدرسه:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
از کوچههای شهریور
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقدی بر مدارس حومه تهران، از منظر مدرسهزدایی ایوان ایلیچ