بولتن خبری، الو مداد؟، قصه‌کچل و مورچه‌ها (طنز نشریه مداد)

این مطلب در شماره‌ی سوم مجله‌ی دانشجویی «مداد» در دی و بهمن 1389(بخش طنز «پاک‌کن») چاپ شد. نشریه‌ی مداد به صاحب‌امتیازی، مدیر مسئولی و سردبیری امیرحسین مجیری در دانشگاه صنعتی اصفهان منتشر می‌شد. نوشته‌های چاپ شده، لزومن نظر نشریه و عواملش نبودند. همچنین نویسنده‌ی این مطلب ممکن است بعدن نظر متفاوتی پیدا کرده باشد.


بووولتن خبری

  • شنیده ها حاکی از این است که برخی سران جریان «ف» و جریان «کم ب» دیروز قرار بود در مسجدی در تهران جلسه بگیرند که با حضور به موقع «مردم» خوشبختانه این جلسه به هم خورد و مردم این افراد را به شدت کتک زدند و از مسجد بیرون کردند. مردم یک صدا شعار می دادند: «مسجد خانه ی خداست و نباید سران ... با برگزاری جلسات منحرفانه ی خود در آن، محیط آن را کثیف کنند». گفتنی است سران «ف» در دور جدید اقدامات خود مدام جلسه می‌گذارند و مدام جلساتشان با حضور «مردم» به هم می ریزد. جلسه گذاشتن نکته ای است که ساریو میاویر تئوریسین درجه ی یک سازمان «سوروس و دوستان» در کتاب خود با عنوان «انقلاب های پشمی: راهکارها و راهبردها» (که به شکل کاملا محرمانه چاپ شده است و در دیدار سالیانه ی یکی از سران فتنه با جورج سوروس به همراه مقرری یک میلیارد دلاری به او داده شده است.)، بر آن به صراحت تاکید می کند.
  • مهم ترین خبر دیروزِ سایت های «ک» و «ج» مکالمه‌ی تلفنی م. ر با م. خ بود. م. ر در این مکالمه علاوه بر اظهار امیدواری، خواستار هم شده است. م. خ هم مصرانه پافشاری کرده و سپس تاکید نموده است. در پایان این مکالمه، بیانیه ی مشترکی صادر شد!
  • روزنامه ی «ش» به خاطر چاپ محتوای غیراخلاقی از وزارت ارشاد تذکر کتبی دریافت کرد. این روزنامه دیروز به نقل از یکی از مسئولین نوشته بود: «آن ها چیِ کی هستند؟ کاری می کنیم که پشم و پیل‌شان بریزد!» جالب این جاست که این روزنامه در زمان انتخابات، ادعای اخلاق مداری داشت.
  • اخیرا مجله ای با نام «مداد» منتشر شده است که در آن انواع نمادهای فراماسونری هست. از جمله در لوگوی آن، نشان آبیلیسک (یا یه همچین چیزی!) آمده است. اکنون شماره ی سوم (یک عدد شیطانی) این نشریه منتشر شده است و پشت جلد آن 11 نفر (عدد شیطانی) به چشم می خورند. از مسئولین می‌خواهیم پیگیری کنند.


الو، مداد؟

- سلام. من فرزند یکی از کارگران کارخانه ی... در شهرستان... هستم. پدر من و حدود 200 کارگر این کارخانه حدود هشت ماه است حقوق خود را نگرفته اند و به شکل عجیبی هنوز دارند کار می کنند! می دانم کاملا طبیعی است! اما گفتم من به عنوان یک جوان بیکار و علاف یک زنگی به شما بزنم و از تنهایی در بیایم! باز هم زنگ می زنم!

مداد: نام این کارخانه و شهرستان در اختیار دفتر مجله نیست! (به دلیل قطع و وصل شدن صدای تلفنی) اهمیت زیادی هم ندارد! والا!

- می خواستم از نشریه ی خیلی خوبتان تشکر کنم و بگویم نشریه ی شما خیلی خوب است و هیچ انتقادی به آن وارد نیست. کسانی که به آن انتقاد می کنند یا خائنند یا غافل! آن هم در این شرایط حساس کشور که دشمنان همین بغلند و تا توی گوش ما نفوذ کرده اند!

مداد: با تشکر از این خواننده و هزاران خواننده ی دیگری که برای ما پیام تشکر گذاشته اند، به عرض می رسانیم که اگر لطف کنید و اشکالات ما را گوشزد شوید، متشکر می شویم. گفتنی است پیام بالا تندترین انتقادی بود که به دفتر مجله رسیده است!

- من ویراستار این نشریه هستم. پیامم را این وسط می نویسم تا مسئولین نشریه نفهمند! می خواستم بگویم خداوکیلی یک حداقل شعوری برای مردم قائل باشید! آخه شما شماره تلفن داده اید که پیام تلفنی چاپ می کنید؟

- سلام عرض شد. من سفیر مجمع الجزایر گالاپاگووو در ایران هستم و می خواستم از طریق همین تماس خواستار قطع رابطه با ایران شوم. ما برای خارج کردن ایران از انزوا با این کشور رابطه برقرار کردیم و به عنوان کشوری با پانصد نفر جمعیت و سابقه ی 12 ساله ی تمدنی نمی توانیم شاهد کمک های خیلی کم ایران به خودمان باشیم. من مرام گذاشتم و در ایران سفیر شدم. اگر نه می‌توانستم در کشور خودم بمانم و رئیس جمهور شوم!


بچه‌ها... قصه!

قصه‌ی کچل و مورچه‌ها

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه کچلی بود که با ننه اش توی یه خونه ی قدیمی زندگی می کرد. کچل قصه ی ما همیشه تو خونه زیر آفتاب لم می‌داد و هیچ وقتِ هیچ وقت بیرون نمی رفت. هر چی ننه اش بهش می گفت: »کچل! پاشو برو دنبال یه کاری آخه!« تو گوش کچل فرو نمی رفت که نمی رفت. کار هر روز کچل این بود که مورچه های توی حیاط رو اذیت کنه و دوباره بیاد تو آفتاب لم بده. هر روز تا دو تا مورچه نمی کشت و غذای سه تا مورچه رو از دهنشون نمی‌کشید و چهار تا مورچه رو پرت نمی کرد این ور و اون ور، آروم نمی گرفت.

بله بچه ها! مورچه ها اون قدر اذیت شده بودند که دیگه نمی تونستند تحمل کنند. یه روز با خودشون گفتند این جوری که نمی شه! تا کی باید اذیت‌های کچل رو تحمل کنیم؟ برای همین تصمیم گرفتند همه شون با هم به کچل حمله کنند.

فردای اون روز، وقتی کچل توی آفتاب لم داده بود و خوابش برده بود، مورچه ها همه با هم رفتند تو گوش کچل. کچل دادش در اومد و هی فریاد می‌زد: »ننه! کمکم کن، ننه!« ننه اول می خواست محل نذاره تا کچل یه کم ادب بشه. اما بعد دلش به حال بچه اش سوخت و اومد مورچه ها رو از گوش کچل بیرون انداخت و کچل رو نجات داد.

کچل وقتی نجات پیدا کرد، نصف مورچه ها رو کشت و از کله هاشون یه دیگ، کله پاچه درست کرد و به زور به خورد نصف دیگه ی مورچه ها داد. از بدن اون مورچه هایی هم که کشته بود یه دارو برای کله ی کچلش درست کرد. هر چی هم ننه اش گفت: »آخه خیر ندیده! چرا این جوری می کنی؟» کچل گوش نکرد. فقط هی می گفت: »ننه هر چی تو بگی!«

بله بچه ها! این هم از قصه ی امروز ما! ما از این قصه نتیجه می گیریم که مورچه چیه که کله پاچه اش باشه! حالا دیگه وقت خوابه! کوچولوهای دوست‌داشتنی، شب بخیر!