تبیین مسئله ای به نام «غرب»

این مطلب در شماره ی دوم مجله ی دانشجویی «مداد» در مهر و آبان 1389 (پرونده‌ی «نسبت ما و غرب») چاپ شد. نشریه ی مداد به صاحب امتیازی، مدیر مسئولی و سردبیری امیرحسین مجیری در دانشگاه صنعتی اصفهان منتشر می شد. نوشته های چاپ شده، لزومن نظر نشریه و عواملش نبودند. همچنین نویسنده ی این مطلب ممکن است بعدن نظر متفاوتی پیدا کرده باشد.

لوگوی پرونده نسبت ما و غرب نشریه مداد
لوگوی پرونده نسبت ما و غرب نشریه مداد
طرح ابتدای پرونده نسبت ما و غرب نشریه مداد (طرح از عدنان نادری)
طرح ابتدای پرونده نسبت ما و غرب نشریه مداد (طرح از عدنان نادری)


نوشتار زیر، متن پیاده شده ی بحثی پیرامون مسئله ای به نام غرب است. در این بحث -که میان هیئت تحریریه‌ی مداد(○)، حسین نوروزی فرد(■) و محمدحسین ملکیان(□) انجام شد- ابتدا از معنا و مفهوم غرب سخن گفته شده و سپس به بررسی ویژگی های اصلی غرب پرداخته شده است.

○ بگذارید بحث را از این جا شروع کنیم. چرا گفته می شود تفکر یا فرهنگ یا تمدن غربی؟

■ اولا باید بگوییم که پس ما قبول داریم که یک عده ای این عناوین و اصطلاحات را استفاده می کنند. به نظر شما این ها چه کسانی هستند؟

○ به نظر من یک سری متفکران معاصر مسلمان.

■ یعنی مفاهیمی چون مفهوم غرب، فرهنگ غربی، هنر غربی، همه ی این ها را متفکرین مسلمان مطرح کردند؟ این طور نیست. این ها مفاهیمی است که اولین بار خود غربی ها و متفکرین غربی مطرح کرده اند.

○ شاید منظورشان از نظر جغرافیایی بوده است.

■ امروزه در جهان بحث هایی چون ارزش های غربی، »حقوق بشر غربی«و... مطرح است. سوال این جاست. چه تفاوتی میان بشر غربی و شرقی (جغرافیایی) وجود دارد که این عناوین ملاک و معیار حقوق و تکالیف امروزی همگان در گوشه و کنار جهان در نظرگرفته می شود؟ (واژه ی ارزش غربی هم همه جا استفاده می شود. می گویند دموکراسی یک ارزش غربی است، آزادی یک ارزش غربی است.)پس چرا می خواهند فرهنگ غرب، یعنی فرهنگی را که در آن جغرافیا به وجود آمده، جهان گیر کنند؟ الان همه، ژاپن را غربی می دانند. از جمله خود همان آمریکا واروپا. می‌گویند این‌ها در روند غربی شدن پا گذاشته اند و دارند غربی می شوند. ژاپن و کره. چرا ژاپن باید غربی باشد؟ نشان می دهد که برای غرب یک ملاک نرم افزاری وجود دارد. ملاک، سخت افزاری نیست که مثلا جغرافیا باشد. یک وحدت مفهومی دارد.

□ حال اگر به صفت مدرن اشاره کنیم، بحث روشن تر می شود. پسوند مدرن در عباراتی نظیر علم مدرن، هنر مدرن، فلسفه ی مدرن و...به چه معنایی اشاره می کند؟ قطعا ملاک وحدتی دارند، که باید آن را جستجو کرد.

○ مدرن بودن طبعا معنای معاصر بودن را به ذهن متبادر می کند...

■ نکته همین است. این چه اتفاقی است که پیش از خود را به دوران قدیم، عصر تاریکی و... و بعد ازخود را، هم عصر و هم عالم و واجد هویت مشترک با بشر امروز، تقسیم می کند؟ مدرنیته یک جریان و روند تاریخی است که عرصه های متفاوت حیات بشر را درنوردیده و تحت تاثیر قرارداده است. ما می خواهیم شاخص های کلی و اصلی این نگاه را بربشماریم.

□ غرب الان بخش عظیمی اش وجه مشترک زیادی دارند. عناصر مشترکی چون نوع نظام سياسي، نوع نگاهشان به دين، علم و... که به راحتی می توان از تمدن آمریکایی- اروپایی به عنوان تمدن غرب یاد کرد. یعنی ما نیامده ایم چیزهای عجیب و غریبی را با هم اتحاد دهیم.

○ به نظرم این اتفاق افتاده. خیلی چیزهای متفاوت و كلي را گفته اند غرب!

□ کلی بودنش به آن چه ما می خواستیم بحث کنیم، آسیبی نمی زند. ما می خواستیم مصداق های غرب را بشناسیم، مصداق های ذات غرب را اگر فهمیدیم، هر حکمی در مورد آن ها دادیم، این مصداق ها را در بر می گیرد.

○ من می گویم حرف زدن درباره ی این دایره ی گسترده خیلی سخت است.

□ در هر صورت حرف هایی زده شده است. شما باید ببینی درست است یا نه! سختی و آسانی اش زیاد ربطی به بحث ندارد.

طرح چاپ شده برای این مطلب
طرح چاپ شده برای این مطلب


شرق و غرب

■ برای غرب و شرق معانی متفاوتی ذکر کرده‌اند. مثلا بعضی‌ها غرب را به معنای تفکر معطوف به دنیا و شرق را تفکر معطوف به آخرت (جهان دیگر) می‌دانند. یا مثلا تفکر غرب را تفکری می‌دانند که از تغییرِ درون به تغییرِ برون سوگیری کرده است.

□ معنای مصطلح غرب (و شاید شرق) از زمان رنسانس به وجود آمد. کشورهای غربی نماینده های تمدن غربی در برابر تمدن شرقی بودند.

■ ژان فرنل در مورد دوران رنسانس می گوید: »جهان چرخید. یکی از بزرگ ترین قاره‌های زمین کشف شد ... صنعت چاپ بذر دانش را کاشت. باروت در روش جنگ انقلابی پدید آورد. دست نوشته‌های باستانی احیا شد... این‌ها همگی گواه پیروزی عصر جدید (رنسانس) هستند.«

غرب کنونی حاصل تطورات فکری- فرهنگی در طول دوره‌هایی چون رنسانس روشنگری و انقلاب صنعتی تا به امروز است.

○ حال باید دنبال مشخصه‌های کلی این ادوار بگردیم.

■ مولفه هایی که الان در مورد غرب می گوییم، بیش‌تر، مولفه‌های غرب مدرن است. به نظر من اگر بخواهیم اصلی ترین مولفه های غرب را بگوییم، به سه مولفه ی کلی می رسیم. اومانیسم، راسیونالیسم و سکولاریسم.

اومانيسم

■ ترجمه ی تحت اللفظی اومانیسم می شود »انسان مداری«اومانیسمی که داریم می گوییم برجسته شدن جایگاه انسان در جهان غرب است. اومانیسم یعنی همه ی باورها و ارزش ها را بر اساس انسان تعریف کنیم. یک جمله ی معروفی است که می گویند: همه چیز برای انسان، ولی انسان برای چیزی دیگر، نه. اومانیسم های اولیه می گویند: انسان خلیفه ی خدا روی زمین است. جای دیگر می‌گویند انسان خدای روی زمین است. این حرف هایی که من می زنم در حقیقت دارم یک دوره ی تاریخی را مرور می کنم که حالا بهتر است خیلی وارد بحثش نشویم.

ما می گوییم اگر قرار است تغییری در جهان حاصل شود، مگر اصل انسان نیست و بقیه ی چیزها به تبع انسان ارزش پیدا کنند، خب حالا اگر بخواهیم تغییری حاصل کنیم، عقلانی است که اصل را دست بزنیم؟ یا اصل باید ثابت بماند؟ یعنی ما باید جهان خارج را تغییر بدهیم تا به آن چه که می خواهیم برسیم. یعنی در حقیقت تغییرات از درون انسان به خارج از انسان معطوف شد. و گفتند اگر ما بخواهیم به سعادت برسیم، ما سعادت را با تغییر در جهان خارج به دست می آوریم، نه تغییر در خودمان. دقت كنيد اين نكته ي مهمي است. در همه‌ی تفکرات دینی و عرفانی ما تغییر در انسان داریم. یعنی می‌گوییم اگر تغییری بخواهد به وجود بیاید، باید در انسان به وجود بیاید. یعنی انسان است که باید خودش را با جهان وفق بدهد. یعنی موضوع تغییرمان انسان است. ما می گوییم برای رسیدن به حقیقت، باید انسان حرکت کند، اما در آن جا می گوید انسان اصل است. یعنی همان انسانی که الان بالفعل است. نه آن انسان ماورایی. فلذا خارج باید بر مبنای او تغییر کند. همه چيز بايد درجهت خواست انسان و با اراده ي او تحول يابد. بعضی می گویند این تفکر اصل و ریشه‌ی مدرنیته است. درحقيقت ريشه ي تغيير رويكرد به طبيعت هم در همين جاست. با این نگاه، طبیعت به عنوان آن چیزی که در جهان خارج است، اگر جلوی حاکمیت اراده‌ی انسان را می گیرد، باید با آن جنگید. چون اراده‌ی انسان است که قرار است حاکم شود. نگاه مخالفت با طبیعت از دل این نگاه بیرون می آید. که طبیعت را باید شلاق بزنیم تا رام شود.

آن‌چنان که می‌بینیم در اومانیسم نوعی غرور، استکبار و نفسانیت مداری (انسان، اصل است فی ذاته؛ نه چون خلیفه ی خداست) دیده می شود. یعنی انسان، آگاهانه یا ناآگاهانه مخلوقیت خود را کمتر مورد توجه قرارداد.

■ حال این اومانیسم در جاهای متفاوت به انحای متفاوت بروز کرد. مثلا در هنر که اصالتا عنوان اومانیسم از آن گرفته شده، در غالب مکتب هنری ای بروز کرد که نگاهی نفسانی به موضوع آثارش که انسان بود، می کرد.

□ یکی از نمایندگان خوب آنها داوینچی است . در اکثر آثار داوینچی تفسیری بشری (و نه آسمانی برخلاف قرون وسطی) از انسان ارائه می شد. در آن نقاشی معروفش انسان برهنه ای را تصویر می کند و می‌کوشد با توازن های فیزیکی - ریاضی موجود در بدن او گزارشی نو از تقدس جایگاه انسان، به دست دهد.

هم چنین این اومانیسم، در فلسفه به صورت ظهور سوژه مداری انسان(سوبژکتیویسم، اصالت فاعل شناسا) خود را نشان داد. آن چه به صورت مدون و جدید در فلسفه ی دکارت ظهور کرد. در حقیقت، با ظهور سوبژکتیویسم بحث از متافیزیک (هستی شناسی) تبدیل به بحث از معرفت انسان و حدود آن (معرفت شناسی) شد.

راسیونالیسم

■ می‌رویم سراغ راسیونالیسم. راسیونالیسم در لفظ یعنی عقل گرایی. معنی درست استدلال گرایی است.

□ من یک بحثی در مورد مولفه های مدرنیته دارم. به نظرم این ها با هم رابطه ی طولی دارند. همه ی این ها وجوه یک حقیقت است.) راسیونالیسم، یعنی استدلال گرایی. حالا این به چه معناست؟ یعنی ما حقیقتی بالاتر از استدلال نداریم. مثلا من یک نوع استدلال کردنم این است که فلانی این حرف را زده است. این مطلقا در راسیونالیسم معنا ندارد. معنا ندارد که تو بگویی خدا این حرف را گفته، پیغمبر این حرف را گفته، قرآن این حرف را گفته. خب که چی؟ چرا آن حرف درست است؟ عقلانیت انتقادی همین است. كسي فوق از استدلال نيست.

○ خب مگر این استدلال نیست؟

□ بله. اما این دو نوع استدلال تفاوت ماهوی دارند.

■ ما می گوییم عقل جزئی انسان ملاک و معیار حرف است. گفتم در سیر استدلال به این می رسیم. حالا اگر ملاک عقل جزئی انسان است، این نباید در خودش اشتباه و خطا باشد. پس عقل انسان شد ملاک و معیار و بدون اشتباه. این نوع نگاه باعث کنار گذاشتن وحی می شود. در حقیقت کتاب مقدس یک سری الهاماتی است که ما خودمان باید احساس کنیم. اگر توانستیم اثبات کنیم که حرف درستی است، قبول می کنیم.

○ خب مگر ما نمی گوییم که مثلا اول با عقل اثبات می کنیم که قرآن درست می گوید، بعد هر چه را قرآن گفت قبول می کنیم؟

■ شما می گویید پذیرفتم با استدلال که مثلا پیغمبر هر چه گفته درست است. ولی از این جا به بعد را که دیگر تعبد می کنی.

□ من یک نکته ای بگویم. وقتی شما قرآن را تعبدا می پذیری و ایمان می آوری، ایمانت استدلالی صرف نیست. یعنی روند ایمان این طور نیست که بگویی طبق استدلال – نمی گویم استدلال در آن نیست. می گویم همه اش استدلال نیست- قرآن حرف هایش درست است، پس هر چه از این به بعد قرآن گفت به حکم عقل صرف قبول می کنیم. ایمان یک فرایند قلبی است.

■ در حقیقت راسیونالیسم تعبدگریز است.

○ من نمی فهمم منظور شما از این بحث ایمان چیست؟

□ مثلا آیا ایمان شما صرفا معطوف به استدلال است؟ شما فرض کن راسیونالیست باشی و این استدلال ها را معتبر بدانی، مثلا به این می رسی که واجب الوجودی هست و واجب الوجود یکی است و ... . به نظر شما این شما را به این می رساند که ایمان بیاورید؟ تو بگو چطور با استدلال عقلی به این می رسی که فلانی هر چی گفت درست است. اگر با عقل استدلالی صرف به این برسی خب، یک راسیونالیسم هم می تواند برسد.

○ اگر به این نرسی، که اصلا پذیرفتنش غیرمنطقی است.

■ راسیونالیسم می گوید عقل آن چیزی را که می فهمد، قبول می کند و آن چیزی را که نمی فهمد، انکار می کند. این همان عقلانیت انتقادی است. ما می گوییم اگر عقل انسان چیزی را نفهمید، آیا آن چیز نامعتبر است؟ راسیونالیسم همین را می خواهد بگوید. یعنی اگر چیزی را عقل انسان نفهمید و در دایره ی عقل انسان نیامد، نامعتبر است. یعنی عقل تو یک قضیه ی عقلی را نفهمید و گفت من نمی پذیرم، این یعنی راسیونالیسم. اگر بگویی من الان نمی فهمم، اما ممکن است بعدا اتفاقی بیفتد که بفهمم. یعنی عقلم کامل می شود. اتفاقا عقلی که می‌گوید بعدا کامل می شوم، کاملا به تعبد و وحی ایمان می آورد. این خیلی نکته ی مهمی است. عقلی می‌تواند سنجه باشد، اما اگر عقل کلی را تعریف کنیم، عقل انسان کامل می شود. همین که عقل انسان کامل می شود، نمی توانيم معیار را عقل انسان بگذاریم.

خب حالا از راسیونالیسم، فرد گرایی در می آید. فرد گرایی می گوید انسان ها خودشان بالذاته ارزش اند، نه برای رسیدن به چیز دیگر. فرد انسان خودش ارزش است. اگر من عملی را برگزیدم، باید با رجوع به عقل شخصی، تشخیص بدهم که این کارخوب است. مثلا اندیشه ی امر و نهی این جا کنار گذاشته می شود. یعنی هیچ مرجعی نمی تواند به من بگوید این کار خوب است، این کار را بکن، این کار را نکن. مادامی که من از این کار ناخرسندم و آن را باعقل خویش متناسب نمی بینم، هیچ کس نمی تواند مرا به آن دستور دهد. ا گر کسی مرا به کاری واداشت (جامعه، دولت و حتی خدا)، »من«را وسیله تلقی کرده است. (این کار غیراخلاقی است) یعنی از دل راسیونالیسم، فرد گرایی در می آید. مثلا می‌گوییم (این مثال من جزئی است.) تو باید روزه بگیری! تو می‌گویی من نمی خواهم روزه بگیرم زیرا آن را فعل مفیدی به حال خود نمی دانم. در راسیونالیسم این قابل طرح است. بعد از دل این، اندیشه ی حقوق بشر و لیبرالیسم در می آید.

○ حقوق بشر با این در تناقض نیست؟

■ نه، منظور این است که انسان برای خودش تصمیم می گیرد. مثلا اندیشه‌ی بهشت و جهنم انسان را مکدر می‌کند، می گذارمش کنار. یا قصاص کردنِ انسان ها را کلا می گذارند کنار. چون بشر، حقوق دارد. در این زمینه بحث حقوق و تکلیف را می شود دنبال کرد.

○ مطلبی که شما می گویید بیش تر به ناقص بودن عقل اشاره می کند. آن ها یک پایه ی عقل را کنار گذاشته اند.

■ من گفتم عقل جزء و عقل کل، چه رابطه ای با هم دارند. عقل جزئی هدف است یا راه؟

○ عقل جزئی شاید یک مرحله باشد. اما این ها در یک مرحله ماندند. خودشان، خودشان را قبول ندارند.

□ رابطه ی عقل و دین به نظرم خیلی جای کار دارد. این که ما هنوز نمی دانیم جایگاه وحی کجاست.

سكولاريسم

■ حالا می رسیم به اصل سومی که گفتیم. سکولاریزم. سکولاریزم را اگر بخواهیم معنا بکنیم، گفته اند دنیوی کردن، عرفی کردن. شاید بهترین ترجمه اش بشود دنیاگرایی.

○ یعنی غرب قبول کرده است که یک چیزی بوده است که به جای آن، ما دنیا را انتخاب کرده ایم. یعنی آن چیز دیگر را غرب قبول دارد؟

□ قبول ندارد. اما روی آن قضاوت نمی کند؛ به فرد ارجاع می دهد. سکولاریزم به این معنی نیست که ما یک دینی را قبول داریم. یعنی می گوید این حوزه از زندگی بشر، حوزه‌ی فردی است. سکولاریزم هیچ قضاوتی بین مسیحیت و شیطان پرستی نمی کند. می گوید این همان قدر می ارزد که آن یکی می ارزد و هر جفتشان هم خیلی نمی ارزند. در حد آرامشی که تو از معنویت به دست می آوری یا پارامترهای دیگر. ولی قضاوتی روی این بخش زندگی نمی کند. به عنوان یک ارزش نمی پذیرد. به عنوان چیزی که بی ضرر است، می پذیرد.

■ اندیشه‌ی دنیا و آخرت، اساس سکولاریزم است. ما در دایره‌ی جهان که انسان را بررسی می‌کنیم، قبلش اعتقادی است که از کجا آمده و بعدش اندیشه‌ی معاد که به کجا می‌رود و در دنیا چه کار می‌کند. حالا اگر بگوییم در این دایره نه به گذشته‌اش نگاه کن و نه به آینده‌اش، این طور محدودش کنیم، می‌شود سکولاریزم. یعنی انسان بدون قبل و بعد. این مفهوم سکولاریسم در عرصه های متفاوت تجلی کرد.

مثلا در زمینه ی رابطه با دین، در اندیشه ی مدرن مطرح شد که ما نیامده ایم بشر را به بهشت و جهنم راهنمایی کنیم، ما آمده ایم بشر را همین جا به سعادت برسانیم. وعده ی سعادت ادیان پوچ است. وظیفه ی انسان و توانایی های انسان این است که بشر را در همین جهان به سعادت برساند. اولا می گوییم وعده ی تحقق بهشت و جهنم در حیطه ی اختیار ما نیست. ولی بعد به این می رسد که ما وظیفه مان این است که در این جهان انسان را به آن چه می خواهد، برسانیم.

کارل یاسپرس می گوید: یکی از خصوصیات اندیشه ی غربی این است که زمین و آسمان را از هم جدا نمی کند و می خواهد انسان را در همین زمین به سعادت برساند.(سکولار در عرصه ی دین)

■ سکولاریزم در نگاه بشر به جهان طبیعت (می توان آنرا سکولاریسم علمی فلسفی دانست.) به معنای نفی تاثیر مابعدالطبیعه (یا غیب) بر جهان مادی است. این چه معنی می دهد؟ در تفکرهای قدیم همیشه یک نگاه اسطوره ای بود به جهان. یعنی وقتی می خواستند یک پدیده را تحلیل کنند، می گفتند الهه ی فلان چیز، فلان کار را کرد و مثلا باعث شد باران بیاید. نمی خواهیم رد کنیم یا تایید کنیم. می خواهیم بگوییم چنین تفکری بود که علت‌هایی غیبی خارج از دید انسان برای یک پدیده متصور می شدند. یک نگاه اسطوره ای، نگاهی که غیب در آن تاثیر دارد. اما تفکری که می خواهد سکولاریزم علمی را بیاورد، می گوید ما - چون قرار شد دنیایی کنیم- یک نگاه دنیایی می کنیم به پدیده ها. یعنی وقتی یک پدیده ای به وجود می آید بر اثر روابط بین این پدیده و آن پدیده بوده است. وقتی می خواهد باران بیاید خورشید می تابد، آب بخار می شود، ابر به وجود می آید و براثر سرما متراکم می شود و... . همه ی روابط دیدنی و دنیایی است. (دنیایی به معنای مادی) سکولاریزم علمی- فلسفی یعنی همین. روابط طولی را در نظر نمی گیرد. در همه ی تفکرهای سنتی روابط طولی یکی از مهم ترین خصیصه هاست. (سلسله مراتب هستی)

گالیله می گوید: حقیقت طبیعت همواره در برابر چشم‌های ماست. این حقیقت چیزی نیست که یک بار به انبیای بنی اسرائیل و حضرت مسیح وحی شده باشد. حقیقت طبیعت همواره در برابر چشمان ماست. اما برای فهم این حقیقت باید با زبان ریاضی آشنا بود. زبان این حقیقت، اَشکال هندسی یعنی دایره و بیضوی و مثلث و امثالهم است. که در کتاب مقدس سخنی از ریاضی و هندسه به میان نیامده‌است.

این طور نیز می توان گفت که اندیشه ی قضا و قدر، انسان را محدود می کند. قضا و قدر یعنی چیزهایی که انسان بر آن ها تسلط ندارد. اگر بخواهی یک پدیده ای را بررسی کنی در قضا و قدر دستت بسته است. پس اولا باید قضا و قدر را بریزیم دور. و اگر قرار باشد اراده ی انسان حاکم باشد بر جهان، چه طور باید تسلطش را ثابت کند؟ باید مادی تحلیل کند. تفسیر روشن در برابر تفسیر خرافی یعنی همین.

□ یک مثالی هست که می گوید یک مسیحی پولی زیر بالشتش پیدا می کند. می گوید حتما خدا برایم گذاشته است. بعد رفیقش می گوید این پول را من برایت گذاشته بودم. می گوید پس خدا نگذاشت، رفیقم گذاشت. به این معنا رابطه‌ی طولی را قائل نیستند. یعنی نقش خدا را جایی می‌دانند که مجهولات (تاریکی و خرافه) هست. برای همین می‌بینند مجهولات که دارد کم می شود. پس خدا هم کم رنگ می شود. قدیم چرا خدا مهم بود؟ چون علم(روشنی) نبود. مثلا رعد و برق می شد می گفتند خدا خواست که رعد و برق شد. اما حالا می دانیم که این اتفاق ها افتاد تا رعد و برق شد. خدا تاثیری ندارد. مجهولات دارند کم می شوند و خدا هم عقب‌تر می رود. مثلا نیوتون می گوید من یک قانونی کشف کردم که پای خدا را از آسمان هم قطع کردم. تا حالا جای خدا در آسمان بود، ما داریم قلمروش را محدود می کنیم.

■ اگر خدایی هم باشد آفریننده ی اول است و بعدا دیگر تاثیری ندارد. چون اکنون قوانین فیزیکی(مثل قوانین نیوتن) برجهان «حاکم« اند.

هاوکینگ فیزیکدان معاصر می گوید: از آنجایی که قوانین فیزیک مانند قانون جاذبه وجود دارد، خلقت خودجوش کاملا قابل قبول است.

بر همین اساس تاریخ بشر را آگوست کنت به سه دوره تقسیم می کند. عصر اول، عصر الهی، دینی و اسطوره ای. عصری که همه ی پدیده ها را اندیشه ی قضا و قدر و اندیشه ی این که خدا و الهه ها این کار را می کنند، تحلیل می کنند. دوره ی دوم دوره ی تفکر فلسفی است. این عصر بر اساس علت و معلول جهان را بررسی می کند. اندیشه ی علت و معلول در جهان است و خدا علت العلل است. کنت می گوید عصر علمی (عصر سوم) که آمد، عصر تفکر علّی هم تمام شده است. ما صرفا پدیده‌ها را بر اساس رابطه‌ی مادی و عینی بین شان تفسیر می کنیم. نیازی به رابطه ی علّی که دیده نمی شود، نداریم. بر همین اساس نظریه ی پیشرفت به وجود آمد. که جهان در حال پیشرفت است. این یکی از اصول اصلی مدرنیته است. یعنی انسان بر اساس یک سری اصول دارد پیشرفت می کند. این از همین نگاه آگوست کنت می آید. علم تجربی دو تا از این فاکتورهایی را که ما گفتیم، دارد. یکی این که همان نگاه سکولار به جهان را اعمال می کند. یعنی رازآمیز و خرافی نیست. عینی و دیدنی است. دوم این که علم تجربی به انسان قدرت می‌دهد. چون علم تجربی بر اساس تبیین پدیده هایی که دیدنی اند، پدیده هایی را که نادیدنی اند یا در آینده به وجود خواهند آمد، می تواند تبیین و پیش بینی کند. وقتی قدرت پیش بینی داد و قدرت کشف قانون، قدرت به انسان می دهد.

□ این جا بر اساس آن چه گفتیم - تغییر در جهان خارج- می شود یک تحلیلی کرد. برای تغییر جهان، علمی که به دردمان می خورد، علم تجربی است. چون علوم عقلی و فلسفه بیش تر به جنبه های ثابت جهان می پردازند. به قواعد کلی حاکم بر جهان می پردازند. قواعد لایتغیر جامعه. آن وجهی که جنبه ی تغییرپذیر جهان را تبیین می کند، بحث تجربی است. یعنی برای این که قدرت تسلط بر طبیعت را پیدا کنی، علوم تجربی به دردت می خورد، نه علوم عقلی صرف یا علوم دیگر. به این معنا روی علم تجربی در غرب و اندیشه ی مدرن خیلی تاکید می شود.

■ در حقیقت در یک نگاه سنتی، علم به معنای کشف است. ما کاشفیت را در علم داریم. ولی در نگاه مدرن و نگاه علم تجربی، کم کم اراده تاثیر می گذارد در علم، وقتی فاعلیت پیش می آید. این را باید جداگانه بحث کرد.

بحث آخر هم، سکولاریزم اجتماعی و سیاسی است که می دانید. یعنی باید سیاست را عرفی کنیم. اصلا مشخصه ی اصلی سکولاریزم در اجتماع، عرفی شدن است. یعنی ما هیچ حکم ثابتی نداریم. ما باید اجتماع را بر اساس آن چه خواست مردم است، عرفی است و طبعا ثابت نیست، اداره کنیم. حالا این جا دموکراسی پیش کشیده می شود. در این نگاهِ سکولار، هر چیز باید مقبول مردم باشد. پروتستانیزم هم همین جا پیش می آید. پروتستانیزم می گوید هرکس تفسیر شخصی از دین دارد (همان فردگرایی) و هیچ مرجع رسمی برای دین قائل نمی شود. یعنی قرائت رسمی دین را قبول ندارد.

دوره ی مدرنیته

■ حال یک بحثی در مورد مولفه‌های مدرنیته دارم. به نظرم این‌ها با هم رابطه‌ی طولی دارند. همه‌ی این‌ها وجوه یک حقیقت است. مولفه‌ی اصلی همان اومانیسم است که پارامترهای دیگر از دل آن بیرون می‌آیند. مثل توحید که همه ی معارف ما از دل آن بیرون می‌آید. این نگاه هم جالب است. شما می توانید سه اصل مدرنیته را در مقابل اصول دین اسلام(توحید، نبوت و معاد) قرار دهی تا هم معنای آن‌ها را بهتر بفهمی و هم نسبت این عالم را با عالم دینی درک کنی!

این ها که من گفتم، مشخصه‌های مدرن است. غرب مدرن. مشخصه‌های ذات هم همین اومانیسم بود. مثلا همه‌ی معارف ما از دل توحید در می آید، در مقابل همه‌ی معارف غرب هم از دل اومانیسم در می‌آید.

○ یعنی اندیشه‌ی غرب در این مشترک است؟

■ اندیشه‌ی مدرن. غرب، جغرافیای تمدنی است. مدرن، دوره است.