خاطره (آش دهان سوز)

این مطلب در شماره‌ی دوم مجله‌ی دانشجویی «مداد» در مهر و آبان 1389 (بخش طنز «پاک‌کن») چاپ شد. نشریه‌ی مداد به صاحب‌امتیازی، مدیر مسئولی و سردبیری امیرحسین مجیری در دانشگاه صنعتی اصفهان منتشر می‌شد. نوشته‌های چاپ شده، لزومن نظر نشریه و عواملش نبودند. همچنین نویسنده‌ی این مطلب ممکن است بعدن نظر متفاوتی پیدا کرده باشد.

شاعر: امیرحسین مانیان


توضیح: اصل این داستان واقعی است که شاعر از قول راوی اصلی نقل میکند. کلیهی نامهای اشخاص، غیر واقعی و به انتخاب شاعر است!


یک شب که نشستیم همه جمع رفیقان

سرگرم جوک و خاطره و شعر و قصیده

یادم به یکی خاطره افتاد در آن حال

در یاد گذر کرد، ز ایام مدیده:

زنگ تلفن خورد و چو برداشتم آن را

شد صوت خوش دختری آن سوی شنیده

می‌گفت که با «من» بُوَدش کار مهمی

پرسیدم از او کیست؟ خودش گفت: »سپیده«

گفتم ز کجا خواند مرا با نسب و نام؟

تعریف مرا گفت که بسیار شنیده

گفتم ز که تعریف شنیدی تو؟ بگفتا

با واسطه از سوی رفیقان عدیده

پرسیدم از او قضیه‌ی آن کار مهم چیست؟

او گفت که در درس به مشکل برسیده

جز درس ز هر چیز سخن گفت! ولیکن

با صوت خوش و لحن سخن‌های گزیده

می‌خواست که در پارک قراری بگذاریم

گفتا دو بلیط لژ مخصوص خریده

می‌گفت بلرزیده دلش در اثر عشق

هر بار مرا داخل دانشکده دیده

کم کم هوس انداخت به دل دختر شیطان

زنجیر سخن در دهنم گشت بریده

با خویش بگفتم که دگر صبر نشاید

با پای خودش بخت به خدمت برسیده

ناگاه به فریاد، زنی در تلفن گفت:

ای لال شوی، دختره‌ی خیر ندیده!

ای وای به حالم! که صدا مادر من بود

کر گوشی دیگر سخن ما بشنیده

چندی نگذشتی که به همراه پدر جان

آمد به آتاقم چو یکی مار گزیده

صد ناله و نفرین و ملامت که نمودند

شد گونه‌ی من سرخ، هم از شرم و کشیده

گفتم به خدا این نه چنان بود که دیدید

آخر مگر از کَلّه‌ی من، عقل پریده؟!

این «ریش» بُوَد شاهد معصومیت من

زلفم به خدا روغن بادام ندیده!

استغفرالله، از این تهمت ناجور

من را چه به مهناز و پریسا و سپیده؟!

با خشم پدر گفت که تقصیر خود ماست

این بچه در این خانه چو یک گاو چریده!

هر آن چه که می خواست برش گشته مهیا

بهر طلب پول که رنجی نکشیده

بنواخت پس گردنم از خشم و چنین گفت:

گم شو پی عیاشی خود، چشم دریده!

در کوچه فریبرز و نوید، از رفقایم

دیدند مرا غمزده و رنگ پریده

گفتند چرا ناخوشی امروز «فلانی»؟

رنگت شده عاشق معشوق ندیده

تعریف نموده همه‌ی قصه بر آن ها

البتّه به جز قسمت نفرین و کشیده!

گفتم هنر این است که صید آمده بی‌دام

گفتند نگو این سخنان! از تو بعیده

دیروز نگفتی تو که این کار حرام است؟!

خورشید ز مغرب مگر امروز دمیده؟!

گفتم همه عالم به نصیحت شده مشغول

امروز که بر پرچم من باد وزیده

من کز پی این کار نرفتم، گنهم چیست؟!

این اوست که ناخواسته من را طلبیده

این قصه، همان گربه و آن گوشت تلخ است

چشمان دوتان ز حسادت ترکیده

خندید فریبرز و به تقلید صدا گفت:

«خام چه الاغی شده! بیچاره سپیده»

فهمیدم از آن صوت، «سپیده» خود او بود

وین قضیه همه، کار فریبرز و نویده

خشکید نفس در ره و دَم باز نیامد

بر گونه‌ی سرخم، عرق شرم چکیده

زان روز که از آش نخورده، دهنم سوخت

زین «آش دهن سوز» دگر لب نچشیده!

ای دل! بفریبند تو را گاه چه آسان

با این همه دعوا و افادات عدیده

از شرم چه گوییم که در محفل حضار

کس جایگهی بهر خدایش نگزیده

گر ناظر اعمال نبینیم خدا را

ماییم که کوریم، خدا بوده و دیده