در آغوش ستارگان

این مطلب در شماره‌ی سوم مجله‌ی دانشجویی «مداد» در دی و بهمن 1389 (در پیوست «کلک ادب») چاپ شد. نشریه‌ی مداد به صاحب‌امتیازی، مدیر مسئولی و سردبیری امیرحسین مجیری در دانشگاه صنعتی اصفهان منتشر می‌شد. سردبیر پیوست ادبی «کلک ادب» مرحوم محسن رجبی بود.


نویسنده: محسن رجبی

هوای پاک پاییزی را فرو داد و در خانه را باز کرد. با خودش فکر کرد »این جا دیگر از دست تکنولوژی در امانم.« وارد خانه شد، کیفش را کنار در تکیه داد و به سوی باغی رفت که در خانه بود. یک راست به سمت درخت انار رفت و بزرگ ترین اناری که دستش می رسید را چید. انار را با دست دو نیمه، و شروع به خوردن کرد. قطرات آب انار بر لباس و زمین می چکید.

علی مصطفوی، مهندس نرم افزار، دچار بیماری عجیبی شده بود: تنفر از تکنولوژی. به چند روانشناس و روان پزشک مراجعه کرده بود، ولی به دردش نخورده بودند. (فقط اسم بیماری اش را گفته بودند.) بعضی دارویی داده بودند و بعضی هم توصیه هایی داشتند، او هم همه چیز را امتحان کرده بود، اما...هیچ کدام اثر خاصی نداشته بودند. تا این که رئیس شرکت که از گرفتگی و بدخلقی بدش می آمد، و با این حال، ارزش کارمندی مثل او را می دانست، پیشنهاد کرد که چند روزی به یکی از روستاهای اطراف شهر، که تا حدودی از تکنولوژی دور مانده برود و حتی اگر خوشش آمد، بماند. البته پیشنهاد کرد که چند روز دیگر هم صبر کند، و سه شنبه پنجم مردادماه به سفر برود. علی هم قبول کرده بود، شاید از سر ناچاری.

حالا در آن روستا بود. هنوزخورشید طلوع نکرده که رسیده، و تا قبل از ظهر توانسته بود خانه‌ای برای دو روز اجاره کند. هرچند صاحب خانه زیاد اصرار کرد، ولی او تنها به خانه رفت. خانه در دامنه‌ی کوه بود و چند درختی در حیاطش بود. پاییز بود و فصل میوه، ولی فقط چند درخت انار بود که میوه داشتند. از مرکبات خبری نبود و دیگر درخت ها همه یا توت بودند یا گردو و بادام. به هر حال، او بهره اش را بر گرفته بود.

آسمان کم کم داشت تاریک می شد و همچنان که از صدای آواز پرندگان کم می شد، صدای سگ ها و شغال ها اوج می گرفت. علی به کارهایی فکر کرد که اگر امروز در شهر بود انجام می داد: باید برنامه شرکتش را که تا نیمه نوشته بود تکمیل می کرد. یک برنامه ساده حسابداری و نگه‌داری داده بود، ولی چون اسم علی مصطفوی در تمام شهر معروف بود، پول خوبی نصیب علی و شرکتی که برایش کار می کرد می شد. کار بعدیش نامه دادن به یکی از دوستان در شهری دیگر و فرستادن عکس های سفر چند سال پیششان به ترکیه بود. چند بازی دوستانه فوتبال هم برگزار می شد که تلویزیون یکی از آن ها را پخش می کرد و علی هم که یک فوتبال دوست حسابی بود...می خواست به سایر کارهای آن روز فکر کند که نگاهش از شیشه اتاق به آسمان رسید. ابتدا چیزی که می دید را باور نمی کرد. آسمان شب، گاه گاهی روشن می شد و شهابی سریع می گذشت. وقتی کودک بود، یک بار شهابی دیده بود و لذتی کودکانه برده بود. شب های پس از آن، بر روی پشت بام می رفت تا باز هم ببیند، ولی دریغ از حتی یک شهاب. تا این که یک شب سرما خورده بود و بعد هم که دیگر یادش رفته بود.

حالا می‌شد هر چند ثانیه یک شهاب دید. باورش نمی‌شد و تا چند دقیقه گیج و مبهوت از آن همه زیبایی بود. کم کم که به خودش آمد، و هم چنان که تماشا می‌کرد، فکر کرد که این چیست و ناگهان به حدس دریافت که این باید شهاب باران باشد، پدیده‌ای نجومی که هرچند وقت یک بار (دقیقا چه قدر؟) اخبار علمی خبر از وقوعش می داد.

نمی توانست تصمیم بگیرد. همان طور ایستاده بود و به آسمان خیره شده بود، تا این که فکر کرد بهتر است برود و شب را روی سقف خانه بخوابد...حالا یک ساعتی می شد که به پشت بام آمده بود و در حالی که دراز کشیده بود، آسمان را نگاه می کرد. هر از گاهی صدای پارس سگی یا زوزه شغالی حواسش را به زمین برمی گرداند ولی باز دوباره جلب آسمان می شد. این شهاب ها، که فضا را روشن کرده بودند، گویی او و هر جنبنده دیگری را جادو کرده بودند. و انگار حیوانات هم به بند این جادو گرفتار شده بودند و ظاهرا تنها انسان های خفته بودند که بی بهره مانده بودند...

نزدیکی های طلوع خورشید خوابش برده بود. بانگ اول خروس ها را نشنیده بود اما با بانگ دومشان که چند ساعتی پس از طلوع خورشید است، از خواب بیدار شده بود. با این حال، قصد برخاستن از رختخواب را نداشت. جادوی دیشب هنوز در او بود. با این حال نیم ساعتی بعد، مجبور به بلند شدن شد چون الاغی در آن نزدیکی شروع به عرعر کرد. همین طور که بلند می شد، با خودش گفت: »واقعا که صدای خر، بدترین صداهاست.«

از ظهر گذشته بود، ولی هنوز داشت فکر می کرد. گاهی به یاد کارهایی که در شهر داشت می افتاد و گاهی به یاد ضیافت دیشب. فکرش درگیر دوطرف بود. از طرفی اضطراب و نگرانی کارهای عقب مانده را داشت و از طرفی در افسوس سال هایی بود که بی دیدن آسمان، و در کل بدون دیدن طبیعت و خواندن در آن گذشته بود.

تکنولوژی همه دنیای قرن بیست و یک را گرفته بود. همه چیز (تقریبا همه چیز) ربط عمده ای با تکنولوژی داشت. کامپیوتر، اینترنت، فیلم، فوتبال، تلفن، اتومبیل، کتاب، غذا...همه چیز یک ربطی با تکنولوژی داشت. خوب که فکر می کرد، می دید خبر شهاب باران ها هم با تکنولوژی به دست علاقه مندانش می رسد و بدون تکنولوژی، عده زیادی از این قضیه بی بهره می ماندند...

از خانه بیرون رفت. هنوز تا ساعت هفت صبح فردا که باید سر کار حاضر می شد، بیشتر از 14 ساعت باقی مانده بود و قصد داشت باز فکر کند و شب، بهره مند شود از مهمانی فرشته ها. قدم زنان تا مغازه ای رفت. قصد خرید برای غذای شب را داشت ولی جز تخم مرغ، چیزی که توجهش را جلب کند ندید. همان تخم مرغ ها و وسایل لازم برای درست کردن نیم رو را خرید و به خانه برگشت. حس می کرد پیاده روی سینه اش را بزرگ تر کرده. حالا واقعا احساس جوانی می کرد، آن گونه که یک جوان سی ساله باید احساس کند. تا شب هنوز چند ساعتی مانده بود و حس می کرد باید کاری انجام دهد، اما کاری برای انجام دادن نداشت، چون هیچ چیز که رنگ و بوی تند تکنولوژی داشت با خود نیاورده بود و همه چیز (تقریبا همه چیز) این گونه بود.

شب شد. این بار قبل از غروب خورشید بر روی پشت بام بود. غروب را دید و دلش گرفت. غروب ها، همیشه دلگیرند. ساعتی بعد، این دلگیری جای خودش را به چیز دیگری داده بود. از غروب به این طرف، تنها چند شهاب دیده بود، که با دیروز، تفاوت عظیمی داشت. دیروز هر چند ثانیه، یک شهاب می گذشت. ابتدا از این وضع دلخور بود اما پس از مدتی که فهمید مهمانی ای مثل دیشب برپا نمی شود، چیزهای دیگری توجهش را جلب کردند: ستارگان. در آسمان بی مهتاب و تابستانی آن شب، هزاران ستاره مشغول رقص بودند...چشمانش، از شرق به غرب می رفتند، از شمال به جنوب، و یک جا ثبات نداشتند. از آن همه ستاره فقط یک دسته را می شناخت: دب اکبر و ستاره قطبی. آن هم از اطلاعات دوران مدرسه به خاطر داشت. چند سال قبل، دوستی مجموعه ای ستاره را نشان داده و گفته بود این شکارچی ست. همه آسمان را دنبالش گشت ولی نیافت. مطمئن بود اگر این شکارچی را ببیند می شناسد، اما نمی دیدش. چند روز بعد فهمید که آن روزها، شکارچی در هنگام روز در آسمان هست و در شب، در آن سمت آسمان قرار دارد...به هر حال، به واسطه آشنایی با دب اکبر، بیشترین نگاهش به شمال بود، به خصوص که دب اکبر مثل خوشه ای شده بود در آن شب برای چیدن...با این حال، دو جای دیگر آسمان هم شکوه بی نظیری داشتند...یک قسمت جنوب غربی که دسته ای ستارگان جاخوش کرده بودند، و بعدا فهمید که دو صورت فلکی عقرب و قوس بوده اند...و دیگری در قسمت جنوب آسمان به سمت شمال: نوار سفید و روشن ستاره ها، که حتما همان نوار معروف راه شیری بوده که در قسمت شمالیش، اینگونه به نظر می رسد که پرنده ای وجود دارد که این نوار انتهای دمش هست و خودش در حال رفتن از راه شیری، و البته فهمید که چیزی که دیده صورت فلکی مرغ ماهیخوار هست و البته جای دم و سرش 180 درجه با چیزی که به نظر او رسیده فرق دارد!!!...آن شب هم به لطف خدا، در مهمانی دیگری حضور یافت و در نهایت در آغوش ستارگان، با نوازش آنان، به خواب رفت...

صبح با بانگ خروس ها برخواست. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. روبه روی مشرق نشست. با خودش فکر کرد: "تکنولوژی مثل یک دریاست، و ما مثل ماهیان دریا هستیم...ماهی از دریا بی نیاز نیست...اما از اکسیژن هم بی نیاز نیست، چه این که اکسیژنی که او می خواهد در خود این دریا هست...اکثر ما انسان ها، یا دریا را می‌خواهیم بدون اکسیژن و یا اکسیژن می‌خواهیم بدون دریا. مساله تکنولوژی برایش حل شده بود...فقط در این تشبیهی که به کار برده بود، شباهتی می دید با استدلالی که بعضی راجع به خدا دارند...با خودش فکر کرد: »اگر خدا و مشیتش را بگیریم دریا، و اختیار انسان را بگیریم اکسیژن، آن وقت...« نگاهش به آسمان افتاد. این بار نوبت حادثه طلوع، و یا آن جور که گفته اند فجر نور بود که شیفته اش کند. طلوع خورشید، حسن ختامی شد بر سفر دوروزه اش به آن عالم. گویی خورشید، وسیله ای شده که او را به سرزمین تکنولوژی برگردانده و دعوتش می کند برای کار و زندگی، فقط با این تفاوت که اکنون خط نوری از خورشید متصل به اوست، و می‌داند که گاهی باید به آسمان نگاه کرد...