خبرنگار سابقی که این روزا از دیجیتال مارکتینگ و بازاریابی محتوایی سر درآورده :)
کافه دوستی
صدای کشیده شدن لاستیکهای اتوبوس بر آسفالت خیس خیابان، یقهام را گرفت و از چنگال افکارم بیرون کشید. به اتوبوس نیمه خالی نگاهی انداختم، مادری در صندلی جلو درحالیکه کالسکه بچه کوچکترش را با یکدست عقب و جلو میکرد به حرفهای شیرین پسربچه ۴ساله چشم رنگیاش گوش میداد و گهگاهی لبخند میزد. دو جوان عاشق، بیتوجه به میله و شیشهای که بینشان دیوار کشیده بود، در گوش یکدیگر پچپچ میکردند و پیرزنی استغفراللهگویان به آنها چپچپ نگاه میکرد. پدربزرگی، عصایش را تکیهگاه دستانش کرده بود و سرش را بر دستانش گذاشته، از پنجره غبارگرفته اتوبوس به خیابان مینگریست اما در زمانی دیگر سیر میکرد.
سالها از آخرین اتوبوسسواریام میگذشت و اولینبار بود انقدر دقیق به افراد حاضر در اتوبوس نگاه میکردم تا شاید لحظهای حرفهای ۱ساعت پیش دکتر را فراموش کنم، اما تکسرفهای خشک خط و نشانی برایم کشید که از خیالات واهی بیرون بیایم و به من گوشزد میکرد که خبری از فراموشی نیست.
ناچار در ایستگاه پارکساعی پیاده شدم تا کمی قدم بزنم اما نفسهایم همراهیام نمیکرد و روی اولین نیمکت خالی نشستم.سیدی کوچک درون کیفم همچون وزنهای شانههایم را به درد میآورد و از من میخواست تا تصمیم بگیرم.
به تنه پیر درخت توت تکیه دادم و با نگاهی به در قهوهای خانه، گوشیام را به دست گرفته و شماره مطب دکتر را گرفتم.
دو روزی از شنیدن خبر بیماریام گذشته است و امروز با هزار ترفند و دوز و کلک برای مامان و بهانه سفر یکدفعهای با دوستان، کوله بر دوش در پذیرش بیمارستان نشستهام و منتظرم تا کارهایم انجام شود. فاطمه را میبینم که با چشمانیگریان بدو بدو وارد پذیرش میشود، لبخندی به پهنای صورت میزند اما رد اشک مانده بر گونههایش رسوایش میکند. کنارم مینشیند و دستانم را میفشارد. به نیمرخش مینگرم و شیطنتهایمان در دوران راهنمایی باعث میشود قهقه بزنم، با تعجب به چشمان خندانم نگاه میکند و انگار دلیل خندههایم را فهمیده باشد، او هم به خنده میافتد، حتی سرفههایی که بر خندههایم خط و خش مینشاند هم نمیتواند این لحظه را بر ما حرام کند.
چشمانم را باز میکنم و دماغ گندهای را میبینم، هنوز گیج و منگم اما مگر چندنفر میتوانند صاحب آن دماغ بانمک که از بالا به جنگلی از ابروان پرپشت منتهی میشود، باشند. با لبخند گرمی بر لبانم ریشههای شال گلگلیاش را گرفته و در بینیاش فرو میکنم تا جاییکه با عطسهای قدرتمند که تخت را هم به لرزه میاندازد، بیدار میشود. با چشمان عسلی خوابآلودش اطراف را نگاه میکند تا وسیلهای برای انتقام پیدا کند اما ناکام میماند، تسلیم شدن در کار او نیست پس حیلهگرانه چنگالهایش را در بدنم فرو میکند و قلقلکم میدهد، ما دوتا خرس گنده وقتی پیش هم باشیم، تنها کودکی میکنیم و انگار نه انگار که مادرهایمان در سن ما، دو بچه قد و نیمقد داشتند و شوهرداری میکردند.
۲۰روز گذشته است، هنوز هم وقتی یادش میافتم کمرم تیر میکشد، یکهفتهای هم بود که فاطمه هر روز زنگ میزد، خط و نشان میکشید و تهدید میکرد که باید جواب آزمایش را به دکتر نشان دهم، امروز اما دیدم دست به کمر جلوی میزم در اداره ایستاده، مرخصیام را از مدیر گرفته و مصرانه میخواهد دنبالش بروم، وقتی بیتوجهی من را دید، گوشم را پیچاند و کامپیوترم را خاموش کرد. نمیدانم به مدیر بداخلاقمان چه گفته بود که آمد در اتاقم و لبخند به لب تاکید کرد که برای زنده ماندن بهتر است هرچه سریعتر با فاطمه بروم.
نتیجه پیگیریهای دوستجان این بود که حالا، رودروی هم در کافهای نشستهایم، او نفسی از سرآسودگی میکشد و من در فکر اینکه قرار است چطور ماهی یکبار، مانیجون را بپیچونم تا بتوانم برای شیمی درمانی بروم، یا چطوری قرار است قرتیخانوم را قانع کنم که تنها بخاطر استایل جدیدم آبشار موهای پرکلاغیام را بر باد دادم و تنها ۴سانت شوید بر سرم مانده است. آسودگی فاطمه اما به من هم سرایت میکند، گوربابای فردایی که شاید مجبور باشم ماجرا را برای مامان و آبجی توضیح بدم و یا منتشان را بکشم تا مبادا از من دلخور باشند.
کنار یکدیگر بر روی نیمکت فلزی در زمین بازی پارک نشستهایم و به بازی کودکان قد و نیمقد خیره شدهایم، چنددقیقهای از هجوم دختران و پسران مدرسهای به زمین بازی میگذشت، همگی کیفهایشان را گوشهای پرت کرده بودند و سراغ وسایل بازی رفته بودند، تعدادی از پسران تاپ را از کوچکترها گرفتند و به بازی مشغول شدند، ۲تا دختر برای رسیدن به سرسره مارپیچ گوشه زمینبازی با یکدیگر مسابقه دادند، شوروهیجانشان ما را هم به وجد آورد، نگاهی شیطانی به یکدیگر کردیم و برای رسیدن به تاپی که خالی شده بود با یکدیگر مسابقه دادیم، عصاهایمان اما پشتسر و بر روی نیمکت سرد پارک، جا ماند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب کذایی که از فوتبال متنفر شدم
مطلبی دیگر در همین موضوع
سه. روایتِ خبرِ مرگِ خانمِ ح
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
خانه کجاست؟ از نظر نظریهپردازان و فیلسوفان