اشک‌هایی به رنگ اندوه و هنر

پلک‌هام سنگینن.

آسمون بیرون پنجره آبیه.

ابری نمی‌بینم. فقط باده که درخت‌ها کاج رو به‌حرکت درمیاره.

خسته‌ام. کندتر از همیشه تایپ می‌کنم؛ دست‌هام توان حرکت ندارن.

تمام توانایی وجودم با اشک‌هام از بدنم خارج شد.

بچگی هم همین‌طوری بودم؛ بعد یه گریه‌ی طولانی از فرطِ خستگی بالافاصله خوابم می‌برد.

رنگ نور خورشید روی دیوار سنگی زیباست.

هنوز بغض گلوم رو فشار می‌ده.

نه مامان، امروز برای پیاده‌روی نمی‌آم. می‌خوام یکم با خودم خلوت کنم.

البته باخ هم در این خلوت حضور داره.

با نوشتن چیزی تغییر نمی‌کنه. ولی الان بهترین کاره. من از اشتباهم درس می‌گیرم.

نه، نمی‌شه گفت نوشتن تغییر نمی‌ده؛ نوشتن با منظم کردن افکارِ آشفته و وحشی‌ات کمکت می‌کنه آروم بشی.

صبر کن، یه چیزی یادم اومد.

توی کتاب "کاربرد هنر در مسیر نوجوانی" یه بخشی‌اش درباره‌ی اندوه نوشته شده بود.

زیر یه سری از جملاتش خط کشیدم:

پیش از آنکه به فکر حل و فصل مسائلتان باشید، به کسی نیاز دارید که شما را بفهمد و بپذیرد که برای اندوه‌تان دلایل موجهی دارید.

الان دوباره قسمت اندوه رو خواندم. آثار هنری با بودن کنار من این پیام رو بهم می‌دن که من تنها نیستم و در واقع غمگین بودن خیلی مهمه.

می‌تونم برم بگردم ببینم کدوم اثر هنری حال الانم رو بهتر شرح می‌ده.

خوبه، یه خورده سرگرم هم می‌شم.

البته من خیلی با نقاش‌های کلاسیک آشنایی ندارم. می‌تونم توی آثار ونگوک چیزی که دنبالشم رو پیدا کنم؟

یه چیز دیگه هم یادم اومد. من چند سال پیش یه مجموعه‌ کتاب هفت جلدی از هفت نقاش مختلف خواندم.

چه خوب که این کتاب‌های وفادار از اون موقع پیشم موندن. حتما بهشون یه نگاهی میندازم.

حالا باید در خلوتم هم برای باخ جا باز کنم هم میکل‌آنژ.


این نقاشی اثر
این نقاشی اثر "جکسون پولاک"ـه. احوالم الان یه چیزی تو همین مایه‌هاست.


یعنی می‌تونم غیر از نقاش‌ها در بین آثار شاعران کلاسیک هم چیز به‌دردبخوری پیدا کنم؟

دلیل 99.9% از غم و غصه‌ی شاعرا دوری از معشوق بوده؛ من الان حوصله‌ی غم و غصه‌ی خودم رو ندارم، چه برسه به این‌که مِحنت معشوق رو هم به ماجرا اضافه کنم!


سخته، سخته که سعی کنی یه زندگی خوب و درست برای خودت بسازی ولی ببینی هیچ‌کدوم از تلاش‌هات نتیجه نداده.

و سخت‌تر اینه که نتونی اون مشکل رو شناسایی کنی. نتونی بفهمی کجاست و چه شکلیه.

من چطور می‌خوام با یه دشمن نامرئی بجنگم؟

صبور بودن نکته‌ی مهمیه، اما تا زمانی که توی مسیر درست نباشی صبر کردن کاملا بی‌فایده‌ست.

آخرش هر چقدر هم منتظر بمونی اون تغییر و نتیجه‌ی مطلوب به سراغت نمی‌آد.

آسمون همچنان آبیه.

دیگه باد نمی‌وزه، ولی من همچنان خسته‌ام.

خسته‌تر از اونی که قدمی بردارم.

چاره‌ای جز صبر کردن ندارم.

این تنها بازمانده‌ی تلاش‌هامه؛ صبور بودن...

28 خرداد 1402