باران بنای باریدن دارد


بچه که بودم علاقه شدیدی به مورچه‌ها داشتم. تنها موجوداتی هستند که نمی‌شود کاملا در زندگی‌شان فضولی کرد. تا حالا یک مورچه را دنبال کرده‌ای که ببینی کجا می‌رود؟

خب به نتیجه رسیدی؟

هیچ جوره لو نمی دهند که بالاخره مقصد نهایی‌شان کجاست. خودت خسته می‌شوی و می‌گویی «بیخیال».

از دیگر آزمایشات ناموفقم در باب مورچه‌ها، مواجه کردن آن‌ها با یکدیگر بود. راه دوتای آنهارا با دست‌هایم می‌بستم و با هم روبه رویشان می‌کردم. همیشه برایم عجیب بود که چرا با دیدن همنوع خود کار خاصی انجام نمی‌دهند.

مثل دو قطب همنام آهن‌ربا بودند. بدون ذره‌ای درنگ راه‌شان را کج می‌کردند و از هم می‌گذشتند.

ضدحال بود دیگر. احتمالا ترجیح می‌دادم بایستند و کمی با هم چاق سلامتی کنند. بعد بالا را نگاه کنند و با چشمانی پر از شوق قدردانی از من را به جای آورند. قدردانی از اینکه در این دنیای بزرگ، با محدود کردن راه‌شان، آنها را به یکدیگر رسانده‌ام. «چه موجودات سردی. چقدر تنها و چقدر درگیر به عمل نه چندان مهم "راه رفتن"»


زمان گذشت و من خودم را دنبال کنندۀ لایف‌استایل مورچه‌ها دیدم.

خودم هم مثل آنها می‌شدم. روز به روز بیشتر.

می‌توانستم مسافت‌های طولانی را پیاده بروم بدون اینکه اطرافم را نگاه کنم. می‌توانستم هزاران بار به یک مغازه بروم، کارت را دربیاورم و رمز چهار رقمی را بگویم بدون اینکه یک بار به چهرۀ فروشنده، یا دستش که موقع کارت کشیدن بیش از اندازه متبحرانه حرکت می‌کند نگاه انداخته‌باشم.

می‌توانستم خشک، سرد و بی روح به چهرۀ معلم خیره شوم بدون اینکه فقط نود درجه گردنم را بچرخانم و بفهمم امروز حال بغل‌دستی‌ام خوش نیست.


دراز، تکیده، همیشه درحال دویدن. خسته، تنها، فقط منتظر رسیدن.

اما انسان می‌تواند آگاهانه تغییر را انتخاب کند. مگر نه؟ می‌شد سیستم آموزشی، نداشتن یک خانوادۀ شلوغ و خیلی چیزهای دیگر را در احوال سردم دخیل بدانم و شماتت کنم. ولی بعدش تغییر فقط از خودم بر می‌آمد.

تمرین می‌خواهد. سعی می‌کنم دقیق شوم. روی همه چیز. روی لحن دوستم موقعی که دارد از ناامیدی هایش برایم می‌گوید. لحن افسرده و چانۀ منقبض شده‌اش را می بینم و سعی می کنم خودم را با او یکی کنم. درکش کنم.

به فروشنده‌ها بیشتر نگاه می‌کنم. صبح‌هایی که حال‌شان خوب است و حتی اگر فقط یک بیسکویت ساقه طلایی از آنها بخری با یک دنیا لبخند نگاهت می‌کنند.

و صبح‌هایی که می‌پرسد «رمزتون؟» اما حس می‌کنم اگر رویش می‌شد فریاد می‌زد: «لطفا... زمان مرگ‌تون؟»


آلبرتو جاکومتی در کنار آثارش.
آلبرتو جاکومتی در کنار آثارش.


آثار جاکومتی:

انسان‌های او به تندی گام بر می‌دارند و گویی بر آنند که از خلاء حاکم بر محیط‌شان بگریزند. آنان بدون هیچ تماس واقعی از کنار هم می‌گذرند، و از حضور یک دیگر غافل‌اند.
"تاریخ هنر جهان_ دکتر مجید آزادبخت"


بیا بیشتر به‌هم توجه کنیم. بیا مورچه‌وار از کنار هم رد نشویم :)






پ.ن: فارغ از نتیجه، دوست دارم در این روزها دِینم را به دنیای بزرگ هنر ادا کنم. انسان دیگری که از من ساخت برایم بسیار ارزشمند است و من تا ابد شکرگزار مطالبی که آموختم خواهم بود.